eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچیزی رو که باعث می شه احساس بدی داشته باشی پشت سر بذار و هرچیزی رو که باعث می شه لبخند بزنی دو دستی بچسب... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_208 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _قهری هلیا؟ نگاهم را از دستگیره با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ایستاد. _حاج خانوم، اینقدر لوسش نکنید دیگه. دلش یه کم استراحت می‌خواست، اتاق ویژه و تخت روان و کنار یار فعلا ریلکس کرده. پوزخند امیرحسین مانع نشد که رامین دست از خوش‌مزگی بردارد اما خوب می‌دانستم دلش برای دوست عزیز کرده‌اش پر پر شده. _به من می‌خندی بچه؟ اونم پوزخند؟ صبر کن. می‌رسیم به هم. حالا که دورت پره. تنها گیرت آوردم، درستت می‌کنم. _یه تیکه گوشت یه جا افتاده که تنها گیر آوردن نمی‌خواد. _جمع کن خودتو. هی هیچی نمی‌گم، خودشو لوس می‌کنه. چه ننه من غربیمی در آورده. با رسیدن دکتر کل کل آن‌ دو تمام شد. مجبور شدیم بیرون اتاق منتظر بمانیم. نفهمیدم به خاطر شهرت امیرحسین بود یا اتاق ویژه‌اش که به حضور چند نفره‌مان ایرادی نگرفتند. بعد از تمام شدن کار دکتر و پرستار، هنوز هم ساعت ملاقات بود. عطیه و شوهرش، خانواده خودم و همچنین امینه و خانواده‌اش آمده بودند. صبح که خبر را به لطف فضای مجازی از بچه‌ها شنید، خانوادگی به راه افتادند تا خودشان را به عزیز آسیب دیده‌شان برسانند. قرار شده بود اسم امیرحسین در لیست‌ها و پذیرش محفوظ بماند تا در آن مدت اذیت نشود. ماندنش در یک مکان تقریبا عمومی سختی‌هایی از این دست داشت. شماره اتاق را خودمان به ملاقات کننده‌ها می‌دادیم. چرا که پرسنل این کار را نمی‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_209 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 رامین خودش را جلو کشاند و کنارم ای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی روبه‌راه شد. برای رفتن با هیچ کدامشان همراه نشدم و اصرار کردم که تا شب کنارش بمانم. در این فاصله رامین به خانه ما برود، استراحتی کند و ماشینم را به من برساند. دوباره که تنها شدیم، سعی کردم حال و هوایش را عوض کنم. در اتاق را قفل کردم تا غافل‌گیر ورود کسی نشوم. عاشقانه‌هایی خرجش کردم پررنگ‌تر از همیشه. گویا با همراهی‌ام از اینکه ترکش نخواهم کرد، مطمئن می‌شد و کم کم لبخند مهمان لب‌های پر عطشش شد. با رسیدن رامین و آوردن وسایل شخصی‌ امیرحسین، موهایش را شانه کشیدم و متلک‌های رامین را به جان خریدم. بعد از دیدن آرامشش به خانه برگشتم. درمان شروع شد. روزها کنار امیرحسین می‌ماندم تا انگیزه باشم در مقابل بدقلقی‌ها و ناامیدی‌هایش. شب‌ها رامین کنارش می‌ماند و من برای تنها نبودن مادرش و راحت بودن خیال همسر نگرانم به خانه‌شان می‌رفتم. بماند که رامین روزها هم مدام سر می‌زد و کمک بود. بماند که مادرشوهر گرامی در طول آن‌همه شب که کنارش بودم، جز سلام و خداحافظ و تعارف مختصر کلمه‌ای با من حرف نزد. بماند که حلما در رشته مورد علاقه‌اش قبول شد و به دانشگاه رفت. به لطف درمان فشرده، دست‌های امیرحسین زود به کار افتاد و او با این پیشرفت سر حال شد. خسته‌تر از هر روز منتظر ورود دکتر بودیم تا نسخه و توصیه‌های لازم قبل از ترخیص را برایمان بگوید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسکار بهترین لحظه میرسه به زمانی که خدا محال ترین آرزوتو برآورده میکنه ☀️روزتون خوش ☀️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_210 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روحیه امیرحسین با دیدن بقیه کمی رو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تموم شد؟ _اوف برادر من، ول کن. هزار بار پرسیدی. پدرجون، پدر خانم بنده و شما همه کارا رو انجام داده. به منم اجازه دخالت نداد. الانم رفته ویلچرتو بخره. _خب تو اینجا چه کاره‌ای؟ لولو سر خرمن؟ _نه فکر کنم پرروگری من به تو هم اثر کرد. پدرجون گفتن من توی این مدت خسته شدم از دست باجناق تخسم. این کارارو می‌خوان خودشون انجام بدن. همزمان با پوشیدن لباس‌هایش، به بحثشان گوش می‌کردم. د‌کتر آمد و هر نکته که باید و نباید را گفت. گفت و امیرحسین آرام شده را برآشفت. _جناب آزاد سلامتی کاملتون از زمان اون اتفاق شیش ماه تا یک سال ممکنه طول بکشه. کل این مدت شما باید کاردرمانی، توانبخشی و فیزیوتراپی‌های دوره به دوره انجام بدین. هر چی جدی‌تر درمانتونو پیگیری کنید، زودتر به نتیجه می‌رسید و می‌تونید سرپا بشید. خدا رو شکر به انتهای نخاعتون آسیب نرسیده پس برای دفعتون فقط مشکل جابه‌جا شدن دارید اما یه مورد هست که باید بدونید. با توجه به عکسایی که من دیدم و مشورت‌هایی که انجام دادم، احتمال اینکه نتونید بچه‌دار بشید وجود داره. البته هیچ کدوم از کسایی که باهاشون مشورت کردم، نتونستن نظر قطعی بدن. من وظیفه داشتم بهتون بگم. امیدوارم این اتفاق نیفته و مشکلی برتون پیش نیاد. چشمم بین دهان دکتر و چهره‌ی وارفته امیرحسین در رفت و برگشت بود. همسر مظلومم به معنای واقعی آشفته شد. کار دکتر تمام شد. دستور غذایی و مراقبت‌های لازم را داد و قرار ویزیت بعدی را گذاشت. در بین شوک هر سه نفرمان، پدر وارد شد. _بیا رامین جان. کمک کن زودتر بریم که... نگاهی به چهره‌های ما انداخت و رو به من کرد. _چیزی شده باباجان؟ چتونه شما؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_211 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _رامین کارای ترخیصو انجام دادی؟ تم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به خودم آمدم. لبخند بی‌جانی زدم و با صدای بلندم رامین را که به دیوار تکیه زده بود و لبش را می‌جوید، از شوک درآوردم. _آقا رامین بابا با شما بودا. نمی‌خوای کمک کنی خودم دست به کار بشم. رامین جلو آمد و با کمک پدر، امیرحسین را روی ویلچر نشاند. امیرحسینم ساکت و آرام، کل مسیر تا خانه‌شان را در فکر بود. من هم از سکوت ماشین استفاده کردم و به شرایط پیش آمده فکر کردم. اینکه ممکن بود هرگز بچه‌ای نداشته باشیم. می‌توانستم تحمل کنم یا طاقتم طاق می‌شد؟ آیا باید به خودم امیدواری می‌دادم یا آرزویش را دور می‌انداختم؟ به خاطر وسواس مادرش، اتاق امیرحسین را مجهز کرده بودیم تا همان‌جا بماند. از انتقال تلویزیون تا تجهیزات کاردرمانی. حتی رامین به درخواست من یخچال کوچکی تهیه کرده بود و در اتاقش گذاشته بود تا من کمتر وارد قلعه‌ی محافظت شده‌ مادرشوهر شوم. مادر و حلما آنجا بودند. عطیه هم که بعد از آن اتفاق مهربان‌تر شده بود، با دخترش آمده بود. امیرحسین در تختش که جا گرفت، بدون آنکه جواب کسی را بدهد، ساعدش را روی چشمانش گذاشت و به رامین با پرحرفی می‌خواست حال و هوایش را عوض کند، خفه‌ای گفت و از اتاق بیرونش کرد. من ماندم و او. نمی‌دانستم حرفی بزنم یا‌ نه. بمانم یا او را با تنهاییش تنها بگذارم. به بهانه‌ی مرتب کردن وسایل اتاق خودم را مشغول کردم. _هلیا میشه تنهام بذاری؟ بدون آنکه دستش را از چشمش بردارد، محترمانه بیرونم کرده بود. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. چهره‌های غمگین و نگاه‌های خاصی که به طرفم کشیده شد، خبر از آن داشت که رامین حرف‌های دکتر را منتقل کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پنج نکته مثبت : 🌸هرچه روح تو عظیم تر باشد اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی 🌸هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی 🌸هرچه کمتر نیازمند باشی کمتر از آنان دلگیر میشوی 🌸هرچه کمتر دلگیر شوی کمتر آسیب میبینی 🌸هرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی. 🌸ظرفیت روحتان افزون باد... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_212 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به خودم آمدم. لبخند بی‌جانی زدم و
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم و مشغول پوست گرفتن میوه برای خودم و امیرحسین شدم. تا هم به شکمم خدمتی کرده باشم و هم بهانه‌ای برای برگشت به اتاق داشته باشم. _خیلی به‌هم ریخته. همین‌جوریش تحمل این وضعیت واسش سخت بود، حالام که دکتر صاف اومده یه همچین چیزیو به خودش میگه‌. هنگ کرده بیچاره. این حرف را رامین با غمی که خیلی کم در رفتارش دیده بودیم، عنوان کرده بود و مامان نفیسه جوابش را داد. _چی میگی رامین؟ آخرش که چی باید می‌فهمید دیگه. بچم آب شد این چند وقت. پدر که غم چهره‌اش پیدا بود، رو به مادر امیرحسین کرد. _حاج خانوم، فعلا چیزی از این مساله به روش نیارید و حرفشو نزنید؟ بذارید به درمانش برسه و سر پا بشه. _من که آزار ندارم بچه‌مو عذاب بدم. باید به دخترتون بگین که با این قضیه چطور می‌خواد کنار بیاد. کی بخواد به روش بیاره و امیرحسینو توی این شرایط ول کنه. دست از پوست کندن میوه کشیدم و با تعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه اخمم در هم کشیده شد. _مامان؟ مگه قراره ولش کنم؟ در مورد من چی فکر می کنید؟ _در مورد تو هیچی اما دخترای الان این‌طورین دیگه. چیز جدیدیم نیست. نخواستی به پاش بمونی، الان بهش نگو. داغون‌‌تر میشه. بغضی به گلویم نشست. قضاوتم کرده بود. بدون آنکه حتی خودم فکرم را در این مورد سنجیده باشم. برای نشکستن بغضم، ظرف میوه های آماده را به دست گرفتم و از جا بلند شدم. _اینا رو واسه امیرحسین می‌برم. به اتاقش پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_213 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخت و دوباره به همان زاویه نگاه را برگشت. کنارش نشستم تکه‌ای سیب جلوی دهانش گرفتم. بدون آنکه نگاهم کند از دستم برداشت اما نخورد. _بخور دیگه امیرحسین. _هلیا فکراتو بکن. شنیدی دکتر چی گفت. چیزای ساده‌ای نیست‌. اینکه شیش ماه یا یه سال نتونم راه برم، یه مشکله. از اون بدتر بچه دار نشدنه که من نمی‌تونم تو رو که هنوز کامل توی زندگیم نیومدی رو مجبور کنم به پام بمونی. حتی اگه اومده بودی هم نمی‌تونستم بذارم به پای من بسوزی. بغضی که فرو می‌بردم سر باز کرد. اشکم جاری شد. برای آرام گرفتن، کنارش دراز کشیدم و سر در آغوشش فرو بردم. کمی که گذشت و بغض اشک نشده‌ای نماند، سر بلند کردم و نشستم. _شماها در مورد من چطور فکر می‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید اینقدر بی‌شعورم که تا سختی پیش اومد، می‌کشم کنار؟ امیرحسین من هنوز توی زندگیت نیومدم؟ چه نسبتی باهم داریم؟ هان؟ دستم را در دستش گرفت و نگاه غمگینی کرد. _هلیا این مساله ساده‌ای نیست. بحث حسرت یه عمره. مگه... _هیچی نگو. خب؟ اصلا بیا این حرفا رو بذاریم واسه بعد. باشه؟ الان فقط درمان و سر پا شدن تو مهمه. دهنتو باز کن که این میوه‌ها از دهن افتاد. لبخند تلخی به لبش نشاند و دهانش را برای خوردن میوه‌ای که جلوی دهانش گرفته بودم، باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا