eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_222 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 چشم از امیرحسین برداشتم و نگاهی به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد که شروع شد، مراقبت‌های تمام وقت من هم شروع شد. فیزیوتراپی، کاردرمانی و ورزش‌های متناسبش به مدد فیزیوتراپ مربوطه و با حضور رامین و کمک‌هایش انجام می‌شد. بقیه کار‌ها را خودم به عهده گرفتم. پدر و مادر با تصمیمم مخالفتی نکردند. روزها از پی هم‌ می‌گذشت و من خانه‌نشین مراقبت از همسرم شده بود. گاهی که برای کاری باید از خانه خارج می‌شدم، رامین جایگزینم بود. فقط روزی که پدر برای قبولی حلما در دانشگاه جشن گرفته بود و هر دو مجبور به حضور بودیم، امیرحسین را هم با خودمان بردیم. غیر آن شب او کوتاه نیامد که از خانه خارج شود. آنقدر به امیرحسین انگیزه دادیم و تشویقش کردیم تا با او هم برای درمان تشویق شد و سرپا شدنش سرعت گرفت. بماند که بارها خسته شد و قید ادامه درمان را زد. بماند که رامین و حلما هم به خاطر وضعیت امیرحسین عروسی‌شان را عقب انداختند. بماند که مادرش به خاطر وسواسش آن خانه را ترک کرد و به خانه عطیه رفت‌. آن روز سخت‌ترین روز دوران بیماری امیرحسین شد. او را حمام برده بودم، مثل همیشه که به خاطر حساسیت‌های مادرش، خودم هم حمام می‌کردم. هم‌زمان لباسم را می‌پوشیدم و به امیرحسین برای لباس پوشیدن کمک می‌کردم. وقتی او را با ویلچرش به اتاقش رساندم و برای دراز کشیدن روی تخت کمکش کردم، به حمام برگشتم. ملحفه‌ها و لباس‌های امیرحسین را شستم. و با لگن لباس‌های شسته به تراس رفتم تا آنها را پهن کنم. مدتی بود به خاطر جابه‌جا کردن‌ امیرحسین کمر درد داشتم. به زحمت کمر صاف کردم. برای برداشتن آب‌میوه امیرحسین به آشپزخانه رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_223 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز بعد که شروع شد، مراقبت‌های تما
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مدتی بود که وارد سنگر مادر شوهر می‌شدم. چرا که مراقبت‌های وقت و بی‌وقت پسرش چاره‌ای نمی‌گذاشت جز آنکه خودم وارد عمل شود و پا به آنجا بگذارم. دستم که به دستگیره یخچال رسید، دستی بازویم را کشید؛ طوری که به عقب پرت شدم و نقش زمین شدم. صدای کنترل نشده و عصبی‌اش در گوشم اکو شد. _بسه دیگه زندگیمو به گند کشوندی. هی هیچی نمیگم؛ دیگه به یخچال چرا دست می‌زنی؟ مگه الان لباس کثیف و نجس نشستی؟ تازه از حموم در نیومدی؟ چرا دست به یخچال زدی؟ نمی‌دونی بدم میاد؟ از قصد می‌کنی که حرص منو در بیاری؟ یک نفس حرف می‌زد و من متحیر برخوردش فقط نگاه می‌کردم. حرفش که تمام شد، به خودم آمدم. برای بلند شدن از دست‌هایم کمک گرفتم. از درد کمر که چندین برابر شده بود، آخ بلندی گفتم. به زحمت قدم برمی‌داشتم. نتوانستم درست راه بروم. لنگ لنگان خودم را به مبل رساندم. حلقه اشک جمع شده‌ام را با دستمالی گرفتم. تحمل این برخورد در توانم نبود اما آنقدر از مقابله با او که از هر کارم ایراد می‌گرفت، خسته بودم که ترجیح دادم آرامش تحریک شده‌ام را طوفانی نکنم. چشم روی هم گذاشتم تا موفق به ادامه سکوت شوم. صدای بلندی که از اتاق امیرحسین بلند شد و ناله‌اش باعث شد. دردم را فرامش کنم و افتان و خیزان خودم را به او برسانم. امیرحسین در حال تلاش برای نشستن روی ویلچر، زمین خورده بود. با وجود درد کمر چاره‌ای جز بلند کردن و روی تخت گذاشتنش نداشتم. نشست و با اخم چشم به من دوخت. _اون بیرون چه خبر بود؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر میخواهید قوی باشید صبر پیشه کنید فهیم و عاقل باشید! هرکسی می تواند گستاخ باشد اما قدرت واقعی در محبت وادب نهفته است ‌◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_224 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مدتی بود که وارد سنگر مادر شوهر می
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اون بیرون چه خبر بود؟ _هیچی. چرا صدام نکردی کمکت کنم؟ خودتم می‌خوای انجامش بدی بگو کنارت وایستم لااقل. _با تو بودما. مامان چی می‌گفت. ترس از شکستن بغضم باعث شده بود حرفی نزنم. مدتی بود کارم مخفی کاری شده بود تا او نفهمد بیرون از آن اتاق با چه برخوردهایی دست و پنجه نرم می‌کنم. تا آرامشش برای درمان را به هم نزنم. _هلیا بگو تا مامان نپرسم. هنوز حرفی نزده بودم که در باز شد و مادرش آماده بیرون رفتن با ساکی در دست دم در اتاق ایستاد. _من دارم میرم خونه عطیه. یه مدت اونجا می‌مونم. _چی شده مامان؟ واسه چی می‌خوای اونجا بمونی؟ _امیرحسین ازت می‌خوام درکم کنی. من عذاب می‌کشم وقتی زنت میاد توی آشپزخونه. وقتی همه جای خونه نجس و پاکیش قاطی شده. یا مثل امروز بعد شستن رخت و لباسا میره سر یخچال. کمی مکث کرد. امیرحسین خیره نگاهش می‌کرد. _آژانس خبر کردم. باید زودتر برم... معلوم بود که عذاب وجدان دارد ولی دست خودش نبود. منتظر حرفی نماند و رفت. با رفتنش نگاهم به طرف امیرحسین کشیده شد. اشک در چشم‌های قشنگش حلقه زده‌بود. نفسش را با صدا بیرون داد اما آن‌ هم مانع سرازیر شدن اشکش نشد. دیدن آن قطرات دردناک دلم را به درد آورد. کنارش نشستم. با سر انگشتم صورت نمناکش را خشک می‌کردم و او دوباره آبیاری‌اش می‌کرد. طاقت از دست دادم. نفهمیدم از کی با او در اشک ریختن همراهی کردم. به یکدیگر نگاه می‌کردیم و اشک می‌ریختیم. زنگ گوشی‌اش باعث تمام شدن این تلاقی نگاه پرباران شد. گوشی را برداشتم. امینه بود. باوصل کردن تماس و قرار دادنش روی بلندگو، صدای گرم و پرمحبتش در اتاق پیچید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_225 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _اون بیرون چه خبر بود؟ _هیچی. چرا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام داداش بی معرفتم. _سلام. _من زنگت نزنم، تو معرفت نداری زنگ بزنی که یه خواهری توی شهر غربت داری. مگه نه؟ _شرمنده آبجی. صدای خش دار امیرحسین باعث شد امینه مکثی کند. _داداش حالت خوبه؟ چیزی شده؟ _امینه اینقدر بیچاره‌ شدم که مادرم نمی‌تونه شرایطمو تحمل کنه. آبجی مامان گذاشت رفت. _یعنی چی رفت؟ _رفته خونه عطیه. نتونست این دختر بدبختو که داره شب و روز تر و خشکم می‌کنه تحمل کنه. آبجی رفت که وسط نجس و پاکی من عذاب نکشه. تو بگو چه جوری تو روی این دختر نگاه کنم. فکر می‌کنه نفهمیدم هر دفعه مامان یه جور چزوندتش. فکر می‌کنه با وجود آه و ناله‌های توی خوابش نفهمیدم به خاطر بلند و کوتاه کردن من کمر درد گرفته. امینه چرا من اینقدر بیچاره‌م کاش هلیا‌هم رفته بود مثل... شرمنده‌ش بودم، شرمنده‌تر شدم. آبجی .... کمی سکوت حاکم شد. _داداش، تو رو خدا آروم باش. قربونت برم. نکن این‌جوری. دلم آتیش گرفت. امیرحسین نفس عمیقی کشید. برای دراز کشیدن کمکش کردم و مشغول آماده کردن وزنه‌های تمرینی‌اش شدم. _ولش‌ کن هلیا. حوصله‌شو ندارم. به خاطر تماسی که قطع نشده بود ادامه ندادم. _آبجی، شرمنده ناراحتت کردم. _امیرحسین، فکرشو نکن. مهم اینه که هلیا کنارته و می‌خوادت. بقبه چیزا رو بذار کنار. این دخترم که جز سر پا شدت تو چیزی نمی‌خواد. پس یه کار کن واسه زحمتاش دل‌خوشی داشته باشه. تو لااقل زحمتشو بی‌نتیجه نذار. واسه هم بمونید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَینَ عَمار⁉️ گوش کن 👂🏻 ولی امرت برای انتخابات🗳 خط کش گذاشته📏📐 خط مشی تعیین فرموده📣 این بار نوبت توست👈🏻 هل من ناصرش را دریاب.🤝🏻✌🏻 تولید محتوای پایگاه آیت الله خامنه ای خانم عباس نژاد نیروی سایبری پایگاه @payegah_yazdanshahr
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_226 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _سلام داداش بی معرفتم. _سلام. _من
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از فرصت پیش آمده، برای دراز کشیدن و آرام کردن دردم استفاده کردم. دراز کشیدنم همانا و پیچیدن درد شدید در کمرم همان. بی‌اختیار آهی از گلو بیرون دادم. سر امیرحسین به طرفم برگشت. _خوبی هلیا؟ چی شده؟ چرا نمیگی بین تو و مامان چی پیش اومده؟ به طرفش برگشتم و اشاره به گوشی کردم. _چیزی نیست. همون کمر درده که گفتی. مخاطبش خواهرش شد. _آبجی بازم شرمنده‌م که ناراحتت کردم.من قطع کنم ببینم چش شده که این‌جوریه. _این چه حرفیه؟ ایشاالله زودتر خوب میشی و این وضعیت تموم می‌شه غصه نخور عزیز دلم. تماس را که قطع کرد، نگاهش را روی صورتم چرخاند. _نمی‌خوای بگی. نه؟ هلیا؟ _امیرحسین، کوتاه بیا. چیو می‌خوای بدونی؟ اگه بدونی‌ توی آشپزخونه زمین خوردم، مساله‌ت حل میشه؟ _زمین خوردی یا مامان... _بس کن دیگه. پوآرو شدی؟ سین جیمم می‌کنی؟ بی‌هوا مرا به آغوش کشید و با بوسه‌هایش غم رفتار تلخ ساعتی پیش و غصه اشک‌های جاری شده‌اش را بر باد داد. صبح روز بعد، مشغول آماده کردن میان وعده امیرحسین بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم، امینه روبرویم بود. با تعجب سلام کردم. با لبخند جوابم را داد رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_227 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 از فرصت پیش آمده، برای دراز کشیدن
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _این چه وضع استقبال از خواهر شوهره دختر؟ راه نمیدی؟ کنار رفتم و با ورودش آغوشش را چشیدم. با محبت و گرم برخورد کرد. برای امیرحسین هم حرکت غافلگیرانه داشت و او را ذوق زده کرد. حضور امینه حال و هوای هر دوی ما را خوب کرده بود. او برای کمک به من آمده بود تا مدتی استراحت کنم و درد کمرم تسکین بیابد. از درک و همراهی‌اش متشکر بودم. امیرحسین بعد از شش ماه تلاش طاقت‌فرسا، با کمک عصا یا واکر به خوبی راه می‌رفت. همین باعث شده بود تا فشارها از من کمتر شود و روحیه او به حالت عادی برگردد و افسردگی که از عوارض آن اتفاق بود کمرنگ شود. بعضی وقت‌ها به خانه‌ی ما می‌رفتیم. مهمانی‌ها را هم همراهی می‌کرد. تعطیلات بین ترم حلما که رسید از بقیه خواستم برای بهتر شدن حال امیرحسین سفری برویم که پدر اصفهان را پیشنهاد کرد. با وجود اعتراض و غر زدن‌های امیرحسین به سرعت آماده‌ی سفر شدیم. امیرحسین را در ماشین نشاندیم و منتظر آمدن پدر و مادر شدیم. قرار بود ما با پدر و مادر برویم و رامین و حلما با ماشین خودشان. تا با هم تنها بمانند. رامین در جواب اعتراض حلما که خواست با ما باشد باز هم پرروگری کرد. _بیا عشقم. بیا بریم اینا اینقدر با هم خلوت کردن که دلشونو زده مثل من و تو نیستن که مثل مرغ عشق واسه هم پر پر می‌زنیم. _بیا. برو اورانگوتان عاشق. شانس آوردی دستم بهت نمیرسه. رامین سرش را جلوی امیر حسین خم کرد. _بیا جلوی دستتم ببینم چی کار می‌خوای بکنی. اصلا دلت میاد... هنوز حرفش تمام نشده بود که امیرحسین پس‌گردنی محکمی به او زد‌. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا