eitaa logo
قدم قدم تا بندگی
589 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا این کانال در جهت لبیک به فرمان#جهاد_تبیین مقام معظم#رهبری تشکیل شده است. مباحث کانا( سیاسی،مذهبی،فرهنگی) لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
مشاهده در ایتا
دانلود
: .. بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود...یکی نبود...... یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه , مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📙 ✍یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای تا تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📙 ✍مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.☺️💪 مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تڪه‌تڪه کرده است. می‌گوید من ڪاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد .  چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بودڪه آخر یڪ بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دومـــ ✍مجید پسر شروشور م
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 📙 ✍سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_ســومـ ✍سربازی رفتنش هم م
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_چــهارم ✍تا می‌خواهیم برای مج
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 مجید قربان‌خانی مجید سوزوڪی نیست ✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجی‌ها مقایسه ڪرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یڪ‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوڪی نیست: «بااینڪه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یڪ‌باره رها ڪرد و رفت. از ڪار و ماشین تا محله‌ای ڪه روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوڪی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها ڪرد و رفت.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_پـنـجـم مجید قربان‌خانی مجید س
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍نصفه‌شب‌ها مجبور می‌ڪردڪله‌پاچه بخوریم مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌ڪند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کند ڪل خانه را به ڪله‌پاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید: «معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یڪ‌دست ڪامل ڪله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌ڪرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن می‌ڪردم و ڪله‌پاچه را ڪه می‌خوردیم» ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید: «زمستان‌ها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیده‌اند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌ڪرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.» پدر مجید هم بعد از خال‌ڪوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خال‌ڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تڪرار ڪنی. می‌گفت چرا تڪرار می‌کنید یڪ‌بار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر می‌ڪرد شب غذایی را ڪه خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی بخورد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_شـشـم ✍نصفه‌شب‌ها مجبور می
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می‌ڪند. مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند، نان می خرید و دستشان می رساند.  قهوه‌خانه‌ای ڪه به گفته پدر مجید، تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند ڪه حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یڪ‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌ڪند ڪه حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد ڪه برود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هفتــم ✍روضه حضرت زینب مجید را
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍ می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد. حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند ڪه چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌ڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌ڪنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود ڪه ما بازهم پیگیری می‌ڪنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم. خالی می‌بست ڪه می‌خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌آورد ڪه ڪسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود. هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌ڪند که من سوریه نروم» وقتی واڪنش‌هایمان را دید گفت ڪه نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من ڪه نمی‌روم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفته‌ام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌ڪردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_هــشـتم ✍ می‌گفت می‌روم آلمان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند» این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند. ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_نــهـم ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند و حالا جدی جدی راهی می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دهــــم ✍از ترس اینڪه نگذاریم ب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری ڪه چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌ڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪ‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینڪه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینڪه ڪجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر ڪه خواهرش می‌گفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪ‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرڪسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌ڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست داری؟ مجید هم جواب می دهد: این یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی می‌ڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم.  یڪی از دوستانش می‌گوید  هرڪسی تیر می‌خورد بعد از یڪ مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌ڪرد و حرف می‌زد تا اینڪه شهید شد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_یازدهـــم ✍حتی در لحظه شهادتش از ر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دوازدهــم ✍وقتی شهید شد، پلاکاردهایش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند مجید آلمان یا ترڪیه رفته است «آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرڪار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. ڪاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی ڪه مجید در عڪس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل ڪردم. گفتم هر طور ڪه با حضرت رقیه درد و دل ڪردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور ڪه خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشڪل سختی داشتم ڪه پسر شما حاجتم را داد. من فقط یڪ‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یڪ لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش ڪردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم ڪجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.» تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده ڪه هنوز عده‌ای باور نڪرده‌اند. هنوز فڪر می‌ڪنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید ڪه آن‌قدر سریع گذشت ڪه نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنڪه نڪند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌ڪنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت ڪه نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است ڪه به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نڪرده، دلم آرام می‌گیرد.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_سیــزدهــم ✍بعضی ها هنوز فڪر می ڪنند
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 📙 (قسمت آخر) بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد. یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌ محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃💢🍃 🔹مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک شد که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شد: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل شد اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده شد و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف کرد. ✅پس از بررسی اوضاع مشخص شدکه یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت فکر کرد و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین و ... اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» 💢مدیر اردو با تعجب راه حل را از او خواست و پسربچه گفت: «باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🔰گاهی وقت ها زندگی ما مثل همین اتوبوس است و دنیا مثل آن تونل. اگر می خواهیم از آن عبور کنیم خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت تنها راه حل است. نه زمین را بکنید و نه آسمان را بالا ببرید فقط خودتان را پایین بیاورید. @gadamgadamtabandegi
📗 کتاب "دَکَل"👇 گفتگوی بین یک روحانی و دانش‌آموزان دبیرستانی است که در قالب زیبا با محوریّت به تصویر کشیده شده است. 👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است. 🔰با ما همراه باشید با کتاب ✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇 @gadamgadamtabandegi دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
📗 کتاب "دَکَل"👇 گفتگوی بین یک روحانی و دانش‌آموزان دبیرستانی است که در قالب زیبا با محوریّت به تصویر کشیده شده است. 👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است. 🔰با ما همراه باشید با کتاب ✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇 @gadamgadamtabandegi دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
📗 کتاب "دَکَل"👇 گفتگوی بین یک روحانی و دانش‌آموزان دبیرستانی است که در قالب زیبا با محوریّت به تصویر کشیده شده است. 👈 مستند داستانیِ جذّاب که برای پاسخگویی به جوانان و یادگیری تکنیکهای دفاع از انقلاب بسیار مفید است. 🔰با ما همراه باشید با کتاب ✅هرشب یک قسمت در کانال👇👇👇👇👇 @gadamgadamtabandegi دوستان خود را به کانال دعوت نمایید👆👆
☀️ ( موعظه ) 🍀یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. 🌴بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. 🍀زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و به‌جای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. 🌷حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ: من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. ☘️ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد. 🌴اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. 🔅حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. 🌷ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ☀️ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. 🌿وزیر ﮔﻔﺖ: 🌴ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.😆 ▫️نشو در حساب جهان سخت‌گیر ▫️که هر سخت‌گیری بود سخت‌میر ▫️تو با خلق آسان بگیر نیک‌بخت ▫️که فردا نگیرد خدا بر تو سخت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌