قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد #دعای_عهد #قسمت_دهم 👇👇👇👇👇👇👇 💌بخش دوم:درخواست و طلب[اسئلک]
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
#دعای_عهد
#قسمت_یازدهم
👇👇👇👇👇👇👇
۱.بِوَجهِکَ الکَریم؛ به حق روی بزرگوار و بخشنده ات
خداوند متعال جسم نیست تا صورت و روی داشته باشد. منظور از این کلمات معنای ظاهری آنها نیست در سوره بقره آیه ۱۱۵ میخوانیم:
وَلِله المشرقُ و المغربُ فَأینما تُوَلّوا فَثُمَّ وَجهُ اللهِ انَّ اللهَ واسعٌ علیم
مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو می کنید آنجا روی خداست. همانا خداوند[به همه جا] محیط و [به هر چیز] داناست.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
در آخرین آیه سوره قصص نیز می خوانیم:
کُلُّ شَیءٍ هالکٌ الّا وجهَهُ
هر موجودی هلاک می شود جز ذات پروردگار
بنابر این اولا: وجه الله همیشه و همه جا هست لذا باید فقط او را برآورنده حاجات بدانیم و اگر اولیای خدا را واسطه قرار می دهیم بدانیم که آنها هم فیض الهی را به ما می رسانند.
🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋🎋
ثانیاً:اوکریم است در قرآن یکی از صفات خداوند کریم ذکر شده است.ما غَرَّکَ بِربّکَ الکریم)(انفطار،۶)
کریم یعنی بزرگوار و بخشنده البته میتوان گفت مصداق بارز و کامل وجه کریم در این عصر و زمان امام مهدی است.زیرا امام رضا فرمود:
« وجه الله»پیامبر خدا و حرفهای او در زمین هستند که به وسیله آنان به خدا دین و معرفت او توجه می شود.(توحید صدوق،ص۱۱۷)
در دعای ندبه نیز درباره امام زمان می خوانیم:
«أین وجه الله الذی الیه یتوجه الاولیاء»
#ادامه دارد....
#زندگے مهدوی
#دعای عهد
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد #دعای_عهد #قسمت_یازدهم 👇👇👇👇👇👇👇 ۱.بِوَجهِکَ الکَریم؛ به حق ر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد
#دعای_عهد
#قسمت_یازدهم
👇👇👇👇👇👇
۱.بِوَجهِکَ الکَریم؛ به حق روی بزرگوار و بخشنده ات
خداوند متعال جسم نیست تا صورت و روی داشته باشد. منظور از این کلمات معنای ظاهری آنها نیست در سوره بقره آیه ۱۱۵ میخوانیم:
وَلِله المشرقُ و المغربُ فَأینما تُوَلّوا فَثُمَّ وَجهُ اللهِ انَّ اللهَ واسعٌ علیم
مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو می کنید آنجا روی خداست. همانا خداوند[به همه جا] محیط و [به هر چیز] داناست.
در آخرین آیه سوره قصص نیز می خوانیم:
کُلُّ شَیءٍ هالکٌ الّا وجهَهُ
هر موجودی هلاک می شود جز ذات پروردگار
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
بنابر این اولا: وجه الله همیشه و همه جا هست لذا باید فقط او را برآورنده حاجات بدانیم و اگر اولیای خدا را واسطه قرار می دهیم بدانیم که آنها هم فیض الهی را به ما می رسانند.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
ثانیاً:اوکریم است در قرآن یکی از صفات خداوند کریم ذکر شده است.ما غَرَّکَ بِربّکَ الکریم)(انفطار،۶)
کریم یعنی بزرگوار و بخشنده البته میتوان گفت مصداق بارز و کامل وجه کریم در این عصر و زمان امام مهدی است.زیرا امام رضا فرمود:
« وجه الله»پیامبر خدا و حرفهای او در زمین هستند که به وسیله آنان به خدا دین و معرفت او توجه می شود.(توحید صدوق،ص۱۱۷)
در دعای ندبه نیز درباره امام زمان می خوانیم:
«أین وجه الله الذی الیه یتوجه الاولیاء»
#ادامه دارد...
#زندگے مهدوی
#دعای عهد
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_دهــــم ✍از ترس اینڪه نگذاریم ب
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#با_شهدا
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_یازدهـــم
✍حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد پای مجید به سوریه ڪه میرسد بیقراریهای مادرش آغاز میشود. طوری ڪه چند بار به گردان میرود و همهجوره اعتراض میڪند ڪه ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول میدهند هر طور ڪه شده مجید را برگردانند. مجید برای بیقراریهای مادرش هرروز چندین بار تماس میگیرد و شوخیهایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر ڪوچڪتر مجید میگوید: «روزی چند بار تماس میگرفت و تا آمار ریز خانه را میگرفت. اینڪه شام و ناهار چه خوردهایم. اینڪه ڪجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است. همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر ڪه خواهرش میگفت: «مجید تهران ڪه بودی روزی یڪبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرڪسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را ڪرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میڪرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش میشد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ میزد. شنیدهایم همانجا را هم با شوخیهایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر #خالڪوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته ڪه معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یڪی از رزمندها را می شست. یڪی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست #خالڪوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این #خالڪوبی یا فردا پاک می شود، یا خاڪ می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینڪه چند تیر به شڪمش خورده باز شوخی میڪرده و فحش می داده است. حتی به یڪی از همرزمهایش گفته بیا یڪ تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شڪلی حرف می زنم. یڪی از دوستانش میگوید هرڪسی تیر میخورد بعد از یڪ مدت بیهوش میشود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میڪرد و حرف میزد تا اینڪه شهید شد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
@gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
👇👇👇👇
#با_ولایت_تا_شهادت
#بصیرت_افزایی
#رمان
#تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
#به_قلم_فاطمه_ولی نژاد
♻️و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجرهاش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669