eitaa logo
قدم قدم تا بندگی
589 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق و اجعلنی من لدنک سلطانا نصیرا این کانال در جهت لبیک به فرمان#جهاد_تبیین مقام معظم#رهبری تشکیل شده است. مباحث کانا( سیاسی،مذهبی،فرهنگی) لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #زندگی_مهدوی_در_سایه_دعای_عهد #دعای_عهد #قسمت_نهم ۷. و رَبَّ المَلائِکةِ المُقَرَّبینَ و
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 👇👇👇👇👇👇👇 💌بخش دوم:درخواست و طلب[اسئلک] در این فراز,شخص دعا کننده برای بیان درخواست های خود دوباره اسما و صفات پروردگار را یاد می‌کند. این تکرار صفات الهی در دو قسمت بعد از«اسئلک» به دلیل این است که دعا کننده،اسما و صفات الهی را متناسب با نیازش ذکر کند و حتی تکرار آن خالی از لطف نیست. 🎋🎋🍊🎋🎋🎋 گاهی حضرت علی(ع) به سبب ایجاد حساسیت در مردان الفاظی را تکرار میکرد چنان که به فرزندانش وصیت می‌کند:«الله الله فی الایتام»،«الله الله فی جیرانکم»،«الله الله فی الصلاة»،«الله الله فی القرآن»...(نهج البلاغه نامه ۴۷) که در این عبارات لفظ جلاله «الله» تکرار شده است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تکرار نماز در هر شبانه روز برای آن است که هر روز گامی به خداوند نزدیک شویم. کسی که از پله های نردبان بالا می رود در ظاهر پای او حرکتی تکراری انجام میدهد ولی در واقع در هر حرکت گامی به جلو و رو به بالا می گذارد.کسی که برای حفر چاه کلنگ می زند درظاهر کاری تکراری می کند ولی در واقع با هر حرکت عمق چاه بیشتر میشود. انسان با هر نماز و ذکر و تلاوت آیه کمی به خدا نزدیک می شود تا آنجا که درباره ی پیامبر اکرم می خوانیم: دَنا فَتَدَلَّی فَکانَ قابَ قَوسَیْنِ أوْ أدْنی چنان به خدا نزدیک شد که به قدر دوکمان یا نزدیک تر شد.(نجم.۱۰) 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تکرار سفارش به تقوا در هر یک از خطبه های نماز جمعه در هر هفته بیانگر نقش تکرار در تربیت دینی مردم است.اصولا بقای زندگی وابسته به تنفس مکرر است و کمالات با تکرار حاصل می شود. با یک بار انفاق و رشادت، ملکه سخاوت و شجاعت در انسان پدید نمی‌آید؛ همانگونه که رذائل و خبائث در صورت تکرار در صورت تکرار در روح انسان ماندگار می شود. @gadamgadamtabandegi لذا در این بخش ۱۰ مطلب آمده است: خدایا از تو درخواست می کنم(اللهمَّ اِنّی اَساَلُکَ) دارد... مهدوی عهد
قدم قدم تا بندگی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #رمضان #با_شهدا 📙 #داستـــــان #خالڪوبی_تا_شهـادت #قسمت_نــهـم ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📙 ✍از ترس اینڪه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌ڪند ڪه نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از ڪنارش تڪان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از ڪنارش تڪان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌ڪرد ڪه نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه ڪه گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یڪ‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینڪه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. ڪاری ڪه همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری ڪه هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه ڪردید ڪه آن‌قدر ساده‌دل ڪند؟ یڪی از دوستان مجید برایش عڪسی می‌فرستد ڪه در آن‌یڪ رزمنده ڪوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خوردڪه من این ڪار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌ڪند. سرش را پایین می‌گیرد و اشڪ‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنڪه سرش را بچرخاند دست تڪان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌ڪند و حالا جدی جدی راهی می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 @gadamgadamtabandegi
قدم قدم تا بندگی
👇👇👇👇👇👇👇
نژاد عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می‌کنند. سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!» انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به عاشقانه‌های حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠پیوند مهدویت و انقلاب اسلامی💠 دکل⇦مستند داستانی گام دوم انقلاب 🔔ادامه زنگ دوم مطالبی که قراره در قسمت دهم بشنویم👇👇 ♨️ با خدا بودن در کنار شیرینی و لذت، دردسر هم داره☺ 💠 آغاز بلوغ در چهل سالگی🤔 چقدر دیر⁉️😐 💢 کیسه ی خلیفه و پاکت چیپس💰 ✅ عامل موفقیت حاج آقا👇👇👇 1️⃣شیوه ی تکریم دانش آموزان توسط معلم 2️⃣فطرت پاک و قلب آماده ی دانش آموزان 🔸عامل مهم و مؤثر برای نرم شدن دل جوان🔸 https://eitaa.com/joinchat/100728839C53d3f8b669
💯دلت هر چی باشه، معشوقت هر چی باشه قیمتتم همونه 😊 ببین زیاد یاد چی می افتی ؟ 👈تو طول ۲۴ ساعت چقدر یاد حق تعالی می کنی ؛ اون مقدار قیمت داری!!!! 👈بحث در اینه که ما باید قیمتو بالا ببریم ✅ یعنی تاااا می تونیم درجاتو زیادتر بکنیم فانه ذکر لک فی السماء و نور لک فی الارض 💯رو کره ی زمین برای شما نور است یعنی چی ؟؟؟؟ ┏━━━ 🍃 💐 🍃 ━━━┓ @gadamgadamtabandegi ┗━━━ 💐 ━