eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
................... مریم را برده بودم پارک. سه سالش بود و مامان مامان از دهانش نمی‌افتاد. درخت‌ها را رد کردیم و رسیدیم به محوطه بازی. مثل همیشه شلوغ بود. بچه‌ها ، توی صفِ تاب ایستاده بودند. بعضی مادرها روی نیمکت نشسته و صحبت می‌کردند. چند پدر هم توی زمین بازی و کنار سرسره مراقب بچه‌هایشان بودند. مریم دوید طرف سرسره، از پله‌ها بالا رفت و نشست. صدایم زد و دنبالم می‌گشت. سرم را از زیر سرسره بیرون بردم و سک سک کردم. خندید. نگاهم صورتش را رد کرد و رسید به مردی تنها که کمی دورتر از فضای بازی ایستاده بود. همانطور خیره نگاهم می‌کرد. خودم را زدم به آن راه و سرم را با مریم گرم کردم. شاید دودقیقه هم نگذشته بود که مرد نزدیک‌تر شد و اشاره زد همراهش بروم! گر گرفتم. اخم کردم. دست کشیدم به چادرم و روسری‌ام را کشیدم جلوتر. سعی کردم مثبت فکر کنم، شاید من اینطور تصور کردم! احتمالا اصلا با من نبوده! با این حال به مریم گفتم برویم خانه اما لجبازی کرد و زیر بار نرفت. از نگاه‌های مرد دلشوره گرفته بودم و نمی‌توانستم درست تصمیم بگیرم. انگار مدیریت شرایط از دستم خارج شده بود. مرد نزدیک تر شد؛ مدام اشاره می‌زد بروم ته پارک! هر طرف می‌چرخیدم که نگاهم به نگاهش نیوفتد، باز می‌آمد جلوی چشمم. کم کم کسانی که دوروبرم بودند ماجرا را فهمیدند. زن‌ها با نگرانی نگاهم می‌کردند و مردها دست به سینه انگار آمده بودند سینما!! دست‌هایم شدید می‌لرزید و هی به مریم التماس می‌کردم بی‌خیال بازی شود. آخر نشستم روی زمین. با حرص شانه‌هایش را گرفتم و مجبورش کردم توی چشم‌های مصمم نگاه کند. بلند گفتم: _الان باید بریم خونه. احتمالا فردا میایم پارک اما حالا باید بریم. اگر گریه نکنی خونه بهت چیپس و بستنی میدم. ساکت زل زد به چشم‌هام. انگار او هم فهمید مستأصل هستم. باشه ای گفت. دستش را گرفتم و از لابلای نگاه‌های خیره به طرف ماشین راه افتادم. قلبم گواهی خوبی نمی‌داد. با نگرانی به پشت نگاه کردم. مرد با فاصله داشت می‌آمد. پدرهای توی پارک کنار هم جمع شده و زل زده بودند به ما! فکری عین مار پیچید دور تنم و نیشش را زد. اگر دست مریم را بکشد و با خودش ببرد هم می‌توانم دنبالش نروم؟! فشارم افتاد انگار. نزدیک بود غش کنم. فقط به مریم گفتم : بدو پرسید : چرا؟ بی‌هوا گفتم: مسابقه‌اس. دویدیم. به عقب برگشتم. مرد پوزخند زنان با قدم‌های بلند دنبال‌مان می‌آمد. لابلای صدای نفس‌هایم مدام یا قمر بنی هاشم می‌گفتم. در ماشین را زدم. مریم را تقریبا چپاندم تو و خودم را انداختم پشت فرمان. در را قفل کردم. با دست‌هایی که می‌لرزید سعی کردم سوییچ را جا بزنم. به بیرون نگاه کردم. مرد با اخم به طرف‌مان می‌آمد. مریم شعر می‌خواند و من اشهدم را. بالاخره جان کندم و ماشین را روشن کردم. راه افتادم، نگاهم ماند توی آینه. مرد سوار موتور شد و راه افتاد دنبال‌مان. قلبم توی دهانم می‌زد. هرچه ذکر بلد بودم گفتم و هرچه آدم خوب می‌شناختم واسطه کردم تا دست از سرمان بردارد. ترسیدم بروم طرف خانه. گفتم اگر ریموت را بزنم او هم می‌تواند همزمان بیاید تو. پیچیدم توی خیابان فرعی. بعد هم یک کوچه و دوباره خیابان. سر یک دوراهی همین که رد شدم یک ماشین پیچید جلوی موتورش و نزدیک بود تصادف کنند. مردی از ماشین پیاده شد و شروع کرد به داد زدن. پیچیدم توی کوچه و با سرعت به طرف خانه رانندگی کردم. نگاه ترسیده‌ام اما توی آینه جا مانده بود. رسیدیم خانه. برای مریم چیپس ریختم توی ظرف و پناه بردم توی اتاق. دست‌هایم را گذاشتم جلوی صورتم و زار زدم. درست است که ترسیده بودم اما بیشتر از همه احساس تنهایی اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست یکی از آن زن‌ها کنارم می‌ایستاد و وانمود می‌کرد خواهرم است. یا یکی از آن مردها لااقل تا کنار ماشین همراهم می‌آمد. حدود هفت سال از آن روز می‌گذرد. من قیافه آن مرد را فراموش کردم اما صورت بی تفاوت پدرهایی که توی پارک به دویدن هراسان من نگاه می کردند را نه! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam
متنی که خوندید داستان نبود. برای خودم اتفاق افتاده! اسم دختر من مریمه و این ماجرا حقیقته... ضمن اینکه آدم بیمار توی جامعه زیاده، این دیدگاه که این افراد فقط دنبال مانتویی‌ها میرن اشتباهه. من خودم با اینکه به شدت محجبه هستم بارها و بارها مورد مزاحمت قرار گرفتم. حالا نکته در مورد داستان اینه که ذره بین رو کجا بذاریم؟ اگر ذره بین رو بذاریم روی چادری بودن این خانم و بارها و بارها بهش تاکید کنیم حرف شما درست میشه. اما ذره بین، روی اون مردهای توی پارکه، که با وجود شرایطی که دیدن،ترس من، دویدن، معذب بودنم، باز انقدر منفعل بودند! و دقیقاً اینجا کاری که این شهید انجام داد بزرگ میشه. به منفعل بودن اون آقایون بارها اشاره شد. حتی پایان داستان با همون تمام شد و فکر می کنم همین موضوع حق مطلب رو ادا کرد.
هدایت شده از مجله قلمــداران
اوایل پاییز بود. خورشید ته ماندهٔ گرمای تابستان را می‌ریخت روی زمین، اما حریف نفس‌های پرقدرت پاییز نمی‌شد. آسمان خاکستری بود. نه اینکه زده باشد توی نخ زیبایی و این حرف‌ها؛ نه! هوا آلوده بود. آنقدر زیاد که مدارس را تعطیل کرده بودند. بچه‌ها هم ماندند خانه و از صبح راه رفتند روی اعصابم. زدم بیرون. آماده بودم بندازم توی دل جاده و پیاده بروم تا ناکجاآباد. اما خب، این ادا اطوارها مال سریال خط قرمز است. ما را سر چهارراه اول نرسیده، کت بسته تحویل خانواده می‌دهند! تپهٔ بغل خانه را بالا رفتم تا رسیدم کنار جنگل. دلم می‌خواست جلوتر بروم ولی همسرم سمت جنگل رفتن را قدغن کرده. منتظر یک ویوی حسابی بودم اما تمام شهر دفن شده بود زیر آلاینده‌ها و خورشید لابلای کثافت آسمان دست و پا می‌زد. آن طرف‌تر یک لاستیک تریلی را فرو کرده بودند توی خاک. رفتم و تکیه دادم بهش. جلوی پایم یک شیشه نوشابه خرد شده بود. مدت‌ها می‌شد که چیزهای تیز را قایم می‌کردم. به خودم اطمینان نداشتم. حالا همه چیز دست به دست هم داده بود، که برسم جلوی خرده شیشه‌های وسوسه کننده. دولا شدم و لمس شان کردم. سرد بودند. هیجان، چموشی کرد و دوید توی رگ‌هام. یک تکه شیشه را برداشتم و گذاشتم روی رگم. زیباترین قاب جهان بود انگار. گوشی را درآوردم و این لحظهٔ طلایی را ثبت کردم. فرشته‌های روی شانه‌‌ام ایستاده تماشا می‌کردند. سمت چپی درحالی که تخمه می‌شکست گفت: _ دِ بزن لامصب. سمت راستی صدایش لرزید: _حالا وقتش نیست. احساس قدرت داشت دیوانه ام می کرد. تیزی‌اش را کشیدم روی دستم. خون که از زخم نامسطح دلمه زد بیرون آرام شدم. شیشه را رو به بالا تکان دادم: _بی‌عرضه نیستما، از تو می‌ترسم. می‌دونم این مدلی بیام اون طرف، سرویسم! کمی از بهار گذشته. خورشید هنوز از سرمای زمستان بی‌رمق است. هندزفری توی گوشم گذاشته و تپه را بالا می‌روم. تمام شهر پیداست. نگاهم می‌رود به طرف همان لاستیک. پاهام هم دنبالش! شیشه‌ها هنوز روی زمین هستند. کثیف و خاک گرفته. با نوک کفش جابجای‌شان می‌کنم. یادم نمی‌آید کدام تکه رگم را بوسید! دنبال حس‌های همان پاییز توی خودم می‌گردم. حس رها کردن، رهایم کرده و رفته! احتمالا هم‌پایش نشدم خودش زده به دل جاده. می‌دانم دیوانگی است، اما خودم را امتحان می‌کنم. بازهم تیغ... فرشته چپ تخمه به دست می‌ایستد و راستی یا ابالفضل گویان بلند می‌شود. به آسمان نگاه می‌کنم. خورشید پشت خطی سرخ پنهان شده! نور قرمزش از پشت ابرها دلمه زده بیرون!وسوسه نمی‌شوم. پا می‌گذارم روی شیشه‌ها. صدای خرد شدن‌شان می‌پیچد لابلای صدای بچه‌هایی که دورتر فوتبال بازی می‌کنند. سرازیری را پایین می‌آیم. حتما همسرم سفره افطار را پهن کرده... حتما بچه‌ها منتظرند... و حتما من دیوانه نیستم که حالا قصد مردن داشته باشم... ✍م. رمضان خانی
هدایت شده از مجله قلمــداران
متن بالارو فرستادم برای مشاورم. جواب دادن چقدر هارمونی بهار و پاییز جالب بود! 😐 یعنی اینکه طرف کلا خوب شده و دیگه قصد خودکشی نداره، هیییییچ... اینکه طرف دیگه قصد رفتن نداره هم هییییچ... قشنگ احساس کردم جونم وسط توصیف بهار و پاییز حکم پیام بازرگانی رو داشته😂 قطعا وقتی داشتن می‌خوندن می‌گفتن این مسخره بازیا چیه وسط توصیف به این خوبی آورده😁 شایدم آخرش یه بی عرضه به فرشته سمت چپی گفتن! 😐 خلاصه که خواستم بدونید مشاور داشتن چطوریه😐 من میرم معتاد شم🚶‍♂
🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢🤢 بیاین فراموش کنید من چی نوشتم ، باشه؟!
عاشق راهکار دادنشم🤣🤣🤣 عین خودمه
روانشناس شناسی!!! بالاخره شغل مورد علاقه‌ام را پیدا کردم. تصمیم گرفتم روانشناس شوم چون این شغل نسبت به باقی مشاغل کلی آپشن دارد. مثلا هرروز می‌نشینی روی صندلی و روزی چند داستان، به صورت زنده با کیفیت اچ دی می‌بینی. سر پیری هم هزارتا خاطره داری که برای نوه‌هات تعریف کنی! از هرکه خوشت بیاید که هیچ، اما اگر با کسی حال نکنی یک پارانوییدی، چیزی می‌بندی بهش! طرف هم مجبور است سرتکان بدهد و بگوید شما درست می فرمایید! موقع عروسی بچه‌هات اگر از دختره و پسره خوشت نیاید یک تست شخصیت می‌گیری و چهارتا اصطلاحی که هیچکس نمی‌شناسد ردیف می‌کنی و تمام! روانشناس باشی بلدی حرف اشتباهی که زدی را بندازی گردن طرف مقابل! نهایت یک خطای شناختی بهش نسبت می‌دهی! و طرف می‌ماند توی آمپاس و هزار فکر و خیال می‌آید توی سرش که عجب دیوانه ای شدم! روانشناس‌ها مثل مامان‌ها می‌مانند! اصلا و ابدا نمی‌توانید چیزی را از آنها مخفی کنید! چون بلدند جوری میانبر بزنند که بیوفتید گوشهٔ رینگ و به گناهان پدر جدتان هم اعتراف کنید! روانشناس‌ها یک تکنیکی دارند که مثل چایی نبات، برای هر دردی می‌توانی تجویزش کنی! اسم این تکنیک « پذیرش » است. هرجا که درمانی پاسخ نداد و نتوانستی راه حلی برای گذشتهٔ مزخرفش پیدا کند پذیرش می‌آید وسط. یک چیزی تو مایه‌های « همینی که هست » خودمان! اگر این بدبختی را پذیرفتی که هیچ. اما اگر نپذیرفتی بازهم هیچ! همینی هست که هست! خلاصه که روانشناس تنها آدمی است که از هر کسی ایراد اخلاقی بگیرد، طرف نه تنها ناراحت نمی‌شود؛ کلی هم تشکر می‌کند و می‌رود که خودش را اصلاح کند. البته هر شغلی سختی‌های خودش را هم دارد. سخت‌ترین قسمت مشاوره جلب اعتماد است! فکر کن یک نفر از دوست و آشنا زخم خورده؛ حالا نشسته روبروت و به چشم عامل بدبختی‌هاش به تو نگاه می‌کند. خیلی باید خودت را کنترل کنی تا چک اول را مهمانش نکنی! از ویترین بودن صندلی روانشناس‌ها هم خوشم نمی‌آید! تمام رفتارهات زیر ذره‌بین است. یک لیوان نسکافه با بیسکویت نمی‌توانی بخوری، چه برسد به اینکه دست از پا خطا کنی! کوچکترین قضاوت اشتباهی، زبان بدن غلطی، حتی سکوت بیش از حد، حال طرف را بدتر می‌کند. آنوقت باید جواب ننه بابایش را بدهی! خداوکیلی هیچی سخت‌تر از این نیست چیزی به نظرت مسخره و مضحک بیاید، بعد تو وانمود کنی همچنان داری با حوصله گوش می‌دهی! من اگر باشم از خنده پخش می‌شوم وسط زمین! من اگر روانشناس شوم هیچ وقت شماره‌ام را به مراجعم نمی‌دهم! فکر کن شب رفتی بخوابی، طرف پیام داده دلم می خواهد بمیرم! من باشم یک « زودتر » می‌گویم؛ کمی به چپ چرخیده، بالش را جابجا می‌کنم و می‌خوابم. هیچ‌وقت هم سراغ زوج‌درمانی نمی‌روم.چون به دردسرش نمی‌ارزد. طرف این را بگیری آن یکی ناراحت می‌شود. از رفتار او دفاع کنی به این یکی بر می‌خورد. هی هم می‌خواهند تهمت بزنند که با طرف مقابل تبانی کردی! نمی‌ارزد! خیلی همت کنم یاوه‌گویی‌های یک زن بلندپرواز را بشنوم و دری وری‌‌های یک مرد شکاک را نسبت به محیط کارش گوش کنم. بعد هم درب و داغون می‌روی خانه، تازه اطرافیان می‌گویند تو اگر خیلی آدمی زندگی خودت‌ را درست کن! قسم می‌خورم هر روانشناسی لااقل یک‌بار از زبان دوست و آشنا این جمله را شنیده! همه‌ی اینها به کنار! فکر کن خودت قسط مطبت عقب افتاده. شوهرت خبر داده چتر خواهرش پهن شده وسط خانه‌ات، اعصاب خودت خط خطی است، بعد یکی بیاید ور دلت بشیند و هی از بدبختی‌هایش بگوید! خداوکیلی خیلی هنر می‌خواهد روانی نشوی. اصلا حالا که فکر می‌کنم من آدم این کار نیستم. همین ادامه رمان خودمان را می‌نویسیم و ته تهش توی سروکله ناشر می‌زنیم! ✍م. رمضان خانی روز روانشناس با تأخیر مبارک صاحبش باشه😁
این یه شاخه رو خیلی وقت بود گذاشته بودم توی آب تا ریشه بزنه و بکارمش. دو هفته پیش رفتم دیدم کامل خشک شده. می‌خواستم بندازمش دور ولی کاری پیش اومد و وقت نکردم. دیروز یادش افتادم گفتم برم اونو بردارم. با دیدنش تقریبا شوکه شدم! در عرض دو هفته شاخهٔ خشک شده، هم گل داده هم دوتا غنچه! هنوز وقت نکرده برگ هم درست حسابی دربیاره. از این موضوع کلی میشه مطلب انگیزشی نوشت. اما من ترجیح میدم جنبه روانشناسی قضیه رو ببینم... تا زور بالا سر آدم نباشه، هیچ موفقیتی حاصل نمیشه. در تربیت فرزند از شلنگ و دمپایی غافل نشید. تا تربیت ایرانیزه بعد بدرود!
همان روزهایی که داشتم از افسردگی جان می‌کندم؛ آخر یکی از جلسات مشاوره، تراپیستم گفت: _البته که روزهای سختیه، اما می‌گذره. من هم معتقد بودم می‌گذرد. اما با تریلی، آن‌هم از روی فَکِ ما! به یقه قبا دستی کشید و به گوشهٔ سقف خیره شد: _خانمی مراجع من بودند که مشکلات شمارو داشتند و الان خودشون روانشناس هستند. فکر کردم شاید شعار می‌دهد. اما کمی که توضیح داد، دلم خواست باور کنم. وقتی رسیدم خانه تمام فکر و ذهنم مانده بود پیش آن خانم. چطور می‌شود خودت را از چاه بالا بکشی و تازه بایستی و دست بقیه را بگیری؟ حتی تصورش هم برای من عجیب به نظر می‌رسید. حالم آنقدر بد بود که فکر می‌کردم مرگ هم نمی‌تواند خلاصم کند. هیچ امیدی به بهبودی نداشتم چه برسد به فکر کردن در مورد آینده. شب خوابیدم توی تخت. دلم گرفته بود. دوست داشتم من هم مثل همان زن باشم. روزهای سخت را کنار بزنم و خودم بشوم دستگیر آدم‌هایی مثل خودم. آرزویم شبیه یک سراب بود. سرم را بردم زیر پتو. چشم‌هایم را درشت و پرآب کردم بلکه خدا دلش به رحم بیاید: _میشه منم یه روز، مثالِ آقای دکتر باشم؟ البته که خدا صدای همه را می‌شود اما صدای بعضی‌ها زودتر بالا می‌رود! دوروز بعد جناب مشاور، کارگاهی داشتند و صوتش را گذاشتند توی کانال. رفتم پیاده روی و هندزفری را گذاشتم توی گوشم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شروع کردن به مثال زدن در مورد زندگی یک نفر: _خانمی مراجع من هستند با شرایط خیلی خاص...(اینجاهاشو سانسور می‌کنم، بمونید تو خماری) اولش تعجب کردم! گفتم عه زندگی این خانم چقدر شبیه من است! اما هرچه جلوتر رفتیم دیدم واقعا خودم هستم! بنده را به عنوان یک آدم بدبخت که اگر رعایت نکنید ممکن است مثل این زن، بیچاره شوید مثال زدند! فضای جلسه آنقدر سنگین بود و همه با تعجب نچ نچ می‌کردند که برگ برایم نماند! هندزفری را درآوردم. نشستم لب جدول‌. چادرم را کشیدم روی زانوهام. دست گذاشتم زیر چانه. به گوشه‌ای خیره شدم و بلند زدم زیر خنده! آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. خداروشکر کسی توی خیابان نبود. باورم نمی‌شد خدا آنقدر زود حاجتم را داده باشد! من مثال آقای دکتر شدم اما این مدلی‌اش. احساس کردم عکسم را چسبانده روی قندان که بچه‌ها دست نزنند! بالا را نگاه کردم: _دمت گرم. شوخی تمیزی بود! ✍م رمضانخانی https://eitaa.com/ghallamdaaran
✍م. رمضان خانی از اتاق بیرون آمدم. مریم دفترش را پهن کرده بود جلوی مبل و نقاشی می‌کشید. دست گذاشتم روی پیشانی. نفسم را فوت کردم و رو به قاسم گفتم: _بالاخره خوابید. منتظر جوابش نماندم. سرک کشیدم توی اتاق بابا‌. طبق معمول دراز کشیده بود و با گوشی کار می‌کرد. از وقتی مامان رفته بود مکه کم حرف می‌زد و کم می‌جوشید. هرازگاهی هم تقویم می‌آورد و روزها را می شمرد. رفتم طرف آشپزخانه. قاسم دنبالم آمد: _منم میرم بخوابم. حق داشت؛ محمدامین هردو نفرمان را خسته کرد. سر هیچکدام از واکسن‌ها اینطوری اذیت نکرده بود. اما خب تفاوت مرد و زن این است که مرد خسته باشد می‌خوابد ولی زن می‌ایستد جلوی سینک ظرفشویی. دستکش‌ها را برداشتم. قاسم شب‌بخیری کنار گوشم زمزمه کرد و رفت. مایع ریختم روی اسکاچ. هنوز تن ظرفی را لمس نکرده بودم که صدای نالهٔ محمدامین آمد. کلافه دستکش‌ها را درآوردم و کوبیدم توی سینک: _بدون صدا نمی‌تونی بری بخوابی؟ باز بیدارش کردی... رفتم طرف اتاق. قاسم آمد بیرون: _باورکن من کاری نکردم. محمدامین طاق باز خوابیده بود. کم تکان می‌خورد! انقدر که شک کردم نکند اشتباه شنیده باشم. از همین فوبیاهایی که مادرها بعد از خواباندن بچه، دچارش می‌شوند. آرام بالای سرش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. چشم‌هایش باز بود اما مردمکش رفته بود بالاترین جای ممکن! گردنش به عقب خم شده بود. دست‌هایش مشت بودند و تمام جانش می‌لرزید. دو دستم را بالا بردم و کوبیدم توی صورتم. داد زدم: _تشنج کرده... تشنج کرده... عقب عقب رفتم. دلم می‌خواست از واقعیت فاصله بگیرم. قاسم را دیدم که قدم تند کرد به طرفش. چه خوب که بود تا مدیریت شرایط نیوفتد روی دوش من. بلندش کرد. شبیه یک چوب خشک! بدون انعطاف. چشم‌هایم گشاد شد! دیدمش که جان ندارد، دیدمش که دکتر پارچه سفید کشید روی صورتش. دیدم که نشستم سرخاک! همه چیز همان لحظه اتفاق افتاد. به اندازهٔ یک دم... برگشتم و فرار کردم از حقیقت. رفتم طرف پذیرایی. نمی‌دانم چندبار جان پاهایم رفت و خوردم زدیم. صداهایی شبیه جیغ از گلویم بیرون می‌آمد. کنترل دست‌هام دست خودم نبود. هی بالا می‌رفت، می‌آمد پایین و می‌خورد توی سرو صورتم. انگار که خاک روی خودم می‌پاشیدم. نمی‌دانستم محمدامین کجاست! نمی‌دانستم قاسم دارد چه کار می‌کند و بابا با صدای بلند چه می‌گوید. همه جا می‌چرخید... سرم دوران داشت. توی ذهنم داشتم حلاجی می‌کردم که من کی انقدر کولی بودم؟! کی انقدر خودم را باختم؟ کی اهل فرار بودم؟ هیچوقت... شاید چون هیچ‌وقت به چشم خویشتن ندیده بودم که جانم می‌رود.... افتادم زمین‌. نگاهم ماند روی صورت مات مریم! بچه داشت سنکوب می‌کرد. باید بغلش می‌کردم. باید می‌گفتم دارم بازی می‌کنم و همه چیز شوخی است. اما نگفتم! قاسم داد زد: _آب بیار. بلند شدم و دویدم توی اتاق بابا. طاقت دیدن محمدامین را نداشتم. زل زدم به قاسم. نشسته بود روی تخت. می‌لرزید. هم خودش هم صدایش‌. دلم نمی‌خواست باور کنم او هم خودش را باخته! منتظر بودم نگاهم کند، باز بزند به در شوخی که نگفتم زیادی احساساتی هستی؟ چند قدم آرام به طرف‌شان رفتم. نفهمیدم چه شد که بابا سرم داد زد! نگاهم از او رد شد و رفت روی دست‌های قاسم. جایی که محمدامین داشت تقلا می‌کرد برای نفس کشیدن. صورتش کبود بود و چشم‌هایش دیگر مردمک نداشت! نمی‌لرزید. خشک شده بود! شبیه یک تکه استخوان! دست گذاشتم روی بازوی قاسم. فشار دادم. می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‌شد. شبیه استخوانی که مانده توی گلو. چنگش گرفتم. منتظر بودم از فشار انگشت‌هایم خواسته‌ام را بفهمد. اما نفهمید. هرچه توان داشتم مشت شد و بدون فکر می‌کوبیدم توی بازوش. بالاخره صدایم درآمد: _پاشو ببرش بیمارستان. به خودش آمد انگار. محمدامین را برداشت و دوید توی راهرو. در باز بود و من خیره به کفشی که نپوشیده بود نگاه می‌کردم. مانده بودم بین زمین و هوا! بین رفتن و ماندن. بین نگاه ترسیده مریم و نفس بریده محمدامین. صدای داد قاسم شد تلخ‌ترین دیالوگ زندگیم: «نفس بکش بابا» زمان ایستاد انگار. دست انداختم چادرم را برداشتم. کشیدم سرم و زدم بیرون. پشت سر او توی خیابان می‌دویدم و صدای فریادش، سکوت شب را می‌شکست: «نفس بکش بابا، توروخدا نفس بکش» ***
پرستار سِرُم را تنظیم کرد و رفت بیرون. نشستم لبهٔ تخت. خواب بود. انگشت گرفتم زیر بینی‌اش. دم می‌رفت و بازدم می‌آمد. جان دادیم برای برگشت همین دو کلمه! تکیه دادم به بالای تخت. اتاق را نگاه کردم. هیچکس نبود. نه بیماری، نه همراهی، نه نور لامپی، نه حتی مهتاب! تنهایی و سکوت ریخت روی سرم. نشستم به مرور کردن. به اتاق احیا، به دربه‌در دنبال بیمارستان گشتن، به چشم‌های خیره‌ای که توی خیابان، استیصال ما را دیدند. اشک بیچاره‌ام کرد. گوشی را برداشتم. دلم می‌خواست با یک همدرد حرف بزنم. شماره قاسم را گرفتم. آنتن نمی‌داد. پیام دادم اما ارسال نمی‌شد. رفتم توی ایتا و تلگرام و هرچیزی که به فکرم می‌رسید. تازه فهمیدم سیم کارتم سوخته! محکم جلوی دهانم را گرفتم تا صدای ضجه‌ام نپیچد توی بیمارستان. دلم ننه را خواست. مادربزرگم را می‌گویم. چهل سال می‌شد که توی هوای ما نفس می‌کشید. مامان که رفت مکه، زخم بستر بهانه پروازش شد. دوست داشتم بروم کنارش بشینم. خودم را نزدیک گوشش کنم و بلند بگویم « ننه دعام کن.» بخندد. دستم را بگیرد توی دستش و دلگرمم کند که همیشه سرنماز شب دعا می‌کنم. بعد تسبیح هزارتایی‌اش را از پشت ناز بالشت گرد بیرون بکشد و بگوید:«واست انقدر صلوات می‌خونم» سه روز می‌شد لباس سیاهش تنم بود و دست‌های چروکیده‌اش توی خاک. دلم مامان را خواست که فرسنگ‌ها دورتر احرام بسته بود. دلم قاسم را خواست که دستم را بگیرد و بگوید: _هیچی نمیشه تا خدا هست! به بالا نگاه کردم: «کار خودته نه؟ اینهمه سناریو چیدی که منو بیاری اینجا، فقط خودم باشم و خودت؟» او آمد پایین. آن‌طرف تخت نشست. تا صبح گپ زدیم و درددل کردیم. انگار گاهی خدا دلتنگ می‌شود. آنوقت همه چیز را می‌رساند به مو! که خلوت دونفره‌ای ترتیب بدهد. فقط خودت باشی و خودش. بدون مزاحم! بلندشو و چای بریز. این مهمان خصوصی به آسمان که برگردد همه چیز را درست می‌کند. پی نوشت: چرا امشب این خاطره را تعریف کردم؟ دلیل خاصی ندارد! بی‌جهت یادش افتادم. باز شب هفتم است و نمی‌دانم چرا شانه‌های قاسم دارد بیشتر می‌لرزد... انگار شنیدم زیرلب زمزمه کرد: «نفس بکش بابا» ✍م. رمضان خانی انتشار حلال است، با ذکر نام. ‎‌‌‎‌‎━━ .•🦋•.━━━━━━━━ @gahi_ghalam ━━━━━━━━━━━━