eitaa logo
گاهی...قلم...
390 دنبال‌کننده
120 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
یه چیزی بگم و برم؟ آدم وقتی بلایی سر بچه‌ش میاد، اونجا که می‌رسه به مو... حس می کنه دیگه تمومه، بچه رو بغل می‌زنه می دووه تو خیابون... با خودش میگه بالاخره یکی پیدا میشه کمک کنه. همسایه‌ای، دکتری، درمانگاهی... فکر کنم این رسم از قدیم بوده... پدری دید رسیده به مو، بچه‌شو برداشت و دوید وسط مردم...
هدایت شده از مجله قلمــداران
شبیه یک توپ بود. توپی که زیر لباس گل گلی مامان روز به روز بزرگتر می‌شد. مامان هروقت می خواست از جا بلند شود، دو دستش را می‌گذاشت روی زمین. وقتی راه می رفت، دستش را می‌زد به کمر. بابا می‌گفت، می‌شود همبازی‌ات. مامان می‌گفت، می‌شود پشت و پناه‌ات. باورش برایم سخت بود، یک توپ قلقلی‌و این همه توانایی؟! من فقط دلم می‌خواست بیاید دنیا، تا مامان دوباره بغلم‌کند و هی نگوید خودت را به من نچسبان، بچه را کشتی. مامان می گفت:« اسمش را می‌گذاریم طاها» بابا می‌گفت:« محمد.» به هر دویشان گفتم:« اگه اسمش پیتر نباشه، همون بهتر که دنیا نیاد همبازی هم نخواستم» قهر می کردم و می‌رفتم توی اتاق. مادر بزرگ می آمد سراغم و نازم را می‌کشید. می گفت:« هر بچه‌ای اسم خودشو از آسمون میاره، اِسما رو فرشته ها انتخاب می‌کنن. پیتر هم که به دنیا بیاد، هر اسمی قسمتش باشه همون می‌شه» ....... یک‌روز صبح که بیدارشدم. توی تلویزیون یک نوار سیاه بود. مامان صورتش قرمز‌و چشمهاش خیس بود. بابا چسبیده بود به تلویزیون‌و حرف نمی‌زد. فهمیدم آن آقای مهربان شهید شده است. همان که هر وقت تلویزیون عکسش را نشان می داد،خیالم راحت می شد. شبها که می ترسیدم، مامان می‌بوسیدم ومی گفت:«راحت بخواب. از هیچی نترس‌تا حاجی هست، دیوا هیچ غلطی نمی تونن بکنن» شب می خواستیم شام بخوریم، صدای شکستن بشقاب آمدو داد مامان بلند شد. بابا بردش بیمارستان. فردایش پیتر به دنیا آمد. خاله و عمه آمدند. مادر بزرگ توی خانه بوی اسپند راه انداخت. مامان به خاله گفت از نوشیدنی خودش برای من هم بیاورد. نوشیدنی تلخ و بدمزه ای بود.‌ پیتر همیشه بوی همان را می‌‌داد. بوی زیره و رازیانه. از مامان پرسیدم:« توپ قلقلی چه طوری به دنیا اومد؟» مامان به جای پیتر با زبان بچگانه خواند: «...به خود دادم یک تکان، مثل رستم پهلوان، تخم خود را شکستم، یکباره بیرون جستم.» یک روز ‌وقتی بابا از بیرون آمد، شناسنامه‌ی سبزی توی دستش بود، خندید و گفت:«اینم شناسنامه‌. اسمش‌و گذاشتم، قاسم» قاسم کوچولو تند شیر می‌خوردو بزرگ می‌شد. اما من دوستش نداشتم. چهار دست و پا می رفت‌و کتاب و دفترهایم را پاره می کرد. هر وقت دلم می گرفت و می‌گفتم مامان بغلم بخواب، جواب می‌داد:«قاسم گرمائیه، پتو رو از روخودش کنار می‌زنه، سرما می خوره، باید بغلش باشم‌و حواسم جمع باشه» وقتی بزرگتر شد. ماشین و لباس‌هایش را چپاند توی اتاق من. داد می کشیدم:«مامان کاش اینو نمی آوردی. کاش تک فرزند مونده بودم. مثل فاطیما» حسرتم شده بود تک فرزندی.‌ .... قاسم آمد توی اتاقم. سرش داد کشیدم :«وقتی میای تو، درو پشت سرت ببند» دررا بست. نشست کنارم. کمی مربا دور دهانش ماسیده بود:« شبکه پویا‌ می‌گه امروز روز مادره. » خودکار را گذاشتم وسط کتابم. بی حوصله گفتم:«خب؟» گفت:« یه نقاشی کشیدم» دست دراز کردم طرفش:«ببینم» کاغذی که پشتش پنهان کرده بود، را آورد جلو:«برام می نویسی مامان روزت مبارک؟» خواستم بنویسم. مداد را از دستم گرفت:«نه یادم بده خودم بنویسم» برگه را گرفتم طرفش:«برو بینم. سه سال دیگه صبر کن. میری مدرسه خودت یاد می گیری» پوزخند زدم:«در ضمن این گلی که کشیدی چرا قرمز زدی؟ مامان از گل صورتی خوشش میاد» صورتش سفید شد. با بغض گفت:«آجی مداد صورتی ندارم. می‌دی بهم؟» کاغذ را پرت کردم روی زمین:«برو ببینم. می خوای باز مثل اون یکیا ببری اینقدر بتراشی که تموم شه؟ نخیر صورتی ندارمممم.» صدای بابا از توی هال آمد:«بچه ها امروزسالگرد حاج قاسمه، میاید بریم مزار؟» صدایم را بلند کردم:«من که باید ریاضی کار کنم» قاسم بپر بپر کرد:«آخ جون من میام» دوید طرف در. صدا زدم؟« پیتر» رو برگرداند‌و نگاهم کرد:«من قاسمم» ‌ چشمکی زدم:«قاسم، تا بیای نقاشیت رو رنگ می زنم » خندید،آمد طرفم. دست کرد توی جیبش، شکلاتی با زرورق نارنجی گرفت طرفم: «آجی الان دیرم شده. وقتی بیام برا خودت گل صورتی می کشم» لپش را کشیدم:«باشه» ....... همه جمع شده اند توی خانه‌ی ما. چند شب است خودم را مچاله می‌کنم زیر پتو. اینقدر می لرزم‌و گریه می‌کنم تا خوابم می برد. نقاشی و شکلات قاسم را‌گذاشته ام کنار رختخوابم. با دنیا عوضشان نمی‌کنم. حالادیگر اتاقم مال خودم شده. اما چه فایده! از همان روزی که مزار حاج قاسم را انتحاری زدند، تک فرزند شده ام، مثل فاطیما. مامان همیشه می گفت:«قاسم گرمائیه» طفلک داداشم، چقدر از گرما بدش می آمد. بمیرم داداشی که حتما توی آن حادثه خیلی گرمت شد! چه می گویم؟...گرم؟!. قاسم سوخت. نویسنده: تارا طاهری ۱۲ ساله https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde نظرتون درباره‌ی داستان این هنرجوی نوجوان ما چیه؟ چقدر خوبه بچه های ما تونستن پیام آوران زمان خودشون باشند‌. می‌دونید چقدر نظراتتون می‌تونه به این نویسنده نوقلم ما کمک کنه؟ پس دریغ نکنید...
پیام هنرجوی قدیمی... تقریبا دو، سه سال پیش بود. وقتی که پریدم توی پیوی خانم مقیمی و گفتم می خواهم برای کارگاه نویسندگی ثبت نام کنم. یک پیام کپی شده فرستادند برایم که مشخصاتت را با یک متن چند خطی ارسال کن. در اتاق را سه قفله کردم و نشستم به فکر کردن و نوشتن، نتیجه اش هم شد 15 خط خزعبلات که اسمش را گذاشته بودم متن احساسی و حماسی که من می‌خواهم بجنگم و با قلمم فلان کنم و بهمان... پیام را که دادم. جوابش را با ویس دادند و گفتند مدرس کارگاه بچه های زیر 17 سال با خانم رمضان خانی است. حس دامادی را داشتم که به غلامی نپذیرفته باشند. آن موقع به غیر از خانم مقیمی بقیه قلمدارها را نمی‌شناختم، با اکراه رفتم برای ثبت نام و لب و لوچه ای آویزان برای عروسی که انتخاب مادرم بود. اما از آن روزی که ب بسم الله کلاس شروع شد دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. هر جمله که خانم رمضان خانی می‌گفتند، از هدف نوشتن، از تک تک تکنیک ها دلم غنج می رفت. وقتی از وقت و چشم و گوش با ارزش مخاطب و خواننده که بی ارزش نیست برایمان می‌گفتند جور دیگری پروانه ای می شدم. بال بال می زدم برای پنجشنبه ها و یکشنبه های کلاس و البته استرس داستان و تمرینی که ننوشته بودم. از قلمم که تعریف می‌کردند، دیگر روی ابر ها بودم . جلسه بعدی که نوک چاقوی نقدشان پر و بالم را زخمی می کرد، از آن بالا با مخ می‌ خوردم زمین... تا اینکه توانستم کمی محکم شوم. تمام اینا ها را گفتم که بگویم آن دختر دوازده ساله که جای خواهر کوچکم را دارد و همه را متعجب کرده، به غیر از تلاش و قلم زیبای خودش، دسترنج مدرسه قلمداران است. جایی که قلمدار کوچک و بزرگ پرورش می‌دهند برای چنین روزی، حرف زدن از حاج قاسم و به نمایش گذاشتن عشق او، کار هر کسی نیست. جنم می‌خواهد، توان و نفس می‌خواهد، که کسی مثل من ندارد. خسته نباشی تارا جان، معلمت هم خسته نباشد.🌹
این روزها خیلی گرفتارم. گاهی وقت ها به خودم میام و می بینم حتی فرصت نگاه کردن توی آینه رو ندارم! ساعت که هیچ، روزها میاد و می‌ره بدون اینکه متوجه بشم چطور گذشت. دانشگاه، امتحان، تدریس، مریض داری، داستان نویسی، پسری که داره الفبا یاد می گیره، دختری که قدم‌هاشو داره از کودکی بیرون می بره. در کنار تمام اینها دغدغه‌های اجتماعی که چرا نمی تونم برای همه ش قلم بزنم؟! توی سکوت بدون اینکه به کسی اعلام کنم تصمیم گرفتم تدریس بذارم کنار. گفتم وقتی فرصت نمی‌کنی چرا خودتو اذیت می کنی؟! آنقدر هستند آدم‌هایی که سواد بیشتری نسبت به من دارن... می‌دونی چرا به کسی نگفتم؟ چون برام سخت بود. کلی هدف داشتم که انگار پوچ شد. مهمترینش اینکه هدف و دیدگاه دخترامو از آرزوی نوشتن رمان های آبکی و سانتی مانتال ، به سمت دیگه‌ای ببرم. کمک‌شون کنم ببینن جهان فراتر از اونیه که توی رمان‌های زرد می‌بینن. بهشون آینه بدم تا ببینند خدا چه رسولانی روی زمین آفریده! دروغ چرا ، حالم خوش نبود. وقتی تصمیمم قطعی شد احساس شکست کردم. اما دیروز با داستان تارا عزیزم و متن دختر گلم فاطمه دلم لرزید. هفته گذشته چند نفر برای ثبت نام جدید رد کردم و این هفته انگار این بچه ها آینه دست من دادن تا حقیقت رو ببینم. بفهمم اگر دنیا کار هم بریزه روی سرم باز این دخترا انگار برکت همین وقت کمم هستن‌. شاید اگر نباشند باقی کارهام بی ارزش باشند. اینکه وسط کم آوردنت، یکی از اونایی که دلت برای موفقیتش پر می زنه ، این مدلی دست تو بگیره تا بلند بشی اگر رزق نیست چیه؟
هدایت شده از مجله قلمــداران
چند شب پیش داشتم می خواندم اروین یالوم به کسی که قصد پایان دادن به زندگی‌اش را داشت، گفت: «می‌فهمم عمیقاً دلسرد شدی. جوری که شاید دلت بخواد همین حالا خودتو نابود کنی! اما با تمام اینها امروز اینجایی... بخشی از وجودت، تورو با خودش به مطب من آورده. لطفاً اجازه بده من با اون بخش صحبت کنم. بخشی از تو که می‌خواهد زنده بماند... سه روز است که درگیر این دیالوگ هستم. کجا عمیقاً دلسرد شدیم و توی اوج ناامیدی، بخشی از وجودمان دلش خواسته ادامه بدهد؟! کجا با صورت زمین خوردیم و بخشی از وجودمان ما را انداخته روی شانه‌اش و کشیده کنار دیوار... تیمارمان کرده و یک لیوان آب خنک ریخته روی جگرمان؟! به آن بخش وجودمان چقدر بها دادیم؟ چندبار تشکر کردیم؟ اصلا تا حالا جرأت داشتیم به او اعتماد کنیم که مارا با خودش ببرد کنار کسی که بلد باشد حال‌مان را خوب کند؟! راستش دلم سوخت برای تکه‌ای که به جای شاد زندگی کردن مدام نگران است نکند این بار دیگر ببازیم! نکند کم بیاوریم و او وقتی ما را خسته و زخمی انداخته روی شانه‌اش، نداند کجا برود! این متن یالوم را که خواندم یاد شخصیت «روح» توی برنامه کلاه قرمزی افتادم. آنجا که به آقای مجری می گفت «من روح یه آدم زنده‌ام، فقط چون قهرم ازش جدا شدم! قهرم چون دلم می‌خواست توی بارون بدوم اما اون نیومد! دلم می‌خواست برم کوه گفت وقت ندارم. بهش گفتم بریم مسافرت گفت الان شرایطش نیست! منم اونو با خودش تنها گذاشتم!» نکند لابلای دغدغه‌های عقل و منطق، همان تکه کم بیاورد و ما را بگذارد به حال خودمان! شما را نمی‌دانم... اما من امشب باید بروم بشینم جلوی آینه! بعد دست بکشم روی صورتم و خودم را نوازش کنم. باید قدرش را بدانم. من شاید، اما او نباید کم بیاورد! https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
برای کلاس نوجوان ، تا روز جمعه این هفته ثبت نام داریم. از هفته آینده هم کارگاه شروع میشه. م. رمضان خانی @sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
و اما امشب.... امیدوارانه استرس داشتیم... از شادی مردم غزه اشک ریختیم... گاهی مغرور شدیم، اما زود بغض‌مان گرفت از خون‌های ریختهٔ غایب... دست گذاشتیم جلوی دهان و راه رفتیم توی خونه... گفتیم مطمئنیم می زنیم... بعد ترسیدیم که نکند نشود... هی دعا شروع کردیم و نصفه نیمه برگشتیم پای گوشی... به پهبادهایی که طواف بین‌الحرمین می‌کردند خیره ماندیم و دلمان گرم شد... امشب احساسات متفاوتی را تجربه کردیم... ما آدم‌های قبل ظهور ، تصاویر آخرالزمانی دیدیم!! و باعث آن صبرهای شماست که ما خیلی هایش را درک نکردیم.... سایه‌ات ماندگار ای مقتدرِ مهربان... ای « أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ» م.رمضان خانی https://eitaa.com/ghalamdaraan
قدیم‌ترها یک چیزی توی گوش‌مان خوانده بودند که مثلا پسر که گریه نمی‌کند یا دختر باید همه کار بلد باشد! لفظ‌ها می‌آمدند پشت سرهم برای اینکه تهش برسیم به دو کلمه: «فضیلتِ قدرت!» و همین دوتا کلمهٔ شیک و دهان پر کن شد بلای جانِ ما! که هرچه بیشتر جانت دربیاید و اشکت نه، قوی‌تری... اما وقتی پا می‌گذاری به اصل زندگی، همین که شانه‌هایت و خودت زیر بار خیلی چیزها خرد شدی می فهمی همیشه هم جنگیدن جواب نمی‌دهد... که قدرت فضیلت نیست! که اصلا تعریف قدرت فرق می‌کند با باد به غبغب انداختن و هی بغض، پشت بغض خوردن. قدرت آنجاست که یاد می‌گیری رنج ، رنج است و هرچقدر هم زردش کنی نمی‌توانی جای قناری به خودت قالبش کنی! به گمانم همه ما یک ضعف داریم! ضعفِ رنج‌های نزیسته! همان‌ها که هی پشت نقاب قوی بودن مخفی‌شان کردیم و الکی الکی گرفتیم به شانه و راه افتادیم توی زندگی. اما از یک جایی به بعد باید یاد بگیریم به یک زیست مسالمت آمیز با رنج برسیم! یعنی بعضی رنج‌ها حل نمی‌شود، درست نمی‌شود، پاک نمی‌شود، ما باید راهی پیدا کنیم تا کنار او زندگی کنیم؛ بدون اینکه به هم آسیب بزنیم. او هست ، هر لحظه ، هر ثانیه. احتمالا گاهی جای زخمش درد می‌گیرد و یا می‌سوزد. اما شاید اشکالی نداشته باشد گاهی به او فرصت بدهیم. همراهش چادر بزنیم توی جایی که او دوست دارد و مدتی را باهم بمانیم. ما و رنج! دونفری... و بالاخره این کمپ تمام می‌شود و نوبت اوست که همراه ما بیاید تا زندگی کنیم. رنج را نباید به دوش کشید! باید راه رفتن یادش داد! حتی گاهی دستی به سرو گوشش بکشیم که بداند مهم است! که ارزش دارد... باید یاد بگیرد می‌تواند هرجا ما می‌رویم آرام و متین بیاید. اما اجازه ندارد سوار ما شود ! ✍م رمضان خانی
مامان تلفن را گذاشت و رو کرد به من :« چادر بکش سرت، برو دم خونه ماهی خانم ، گوسفند زدن زمین. برامون گوشت گذاشته.» خودم را باد زدم:« مجید کو پس؟!» بلند شد و دامن نخی‌اش را دست کشید که مثلا آن همه چروک باز شود:« چمی دونم. تو کوچه دنبال جک و جونور.» دو وجب قد داشت اما هیچ چهارپایی از دستش در امان نبود. خوشش می‌آمد بدبخت‌ها را از دُم بگیرد و بکشد دنبال خودش. یکی دوبار گربه پنجول کشیده بود روی سروکله‌اش اما آدم نمی شد! کسل بلند شدم. دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم و از پله‌ها ریختم پایین! هرچه فحش توی مدرسه شنیده بودم و روی به زبان آوردنش را نداشتم حوالهٔ مجید کردم. از روی بند رخت پوسیده چادر گلدارم را برداشتم. تکانش دادم تا مثل دفعهٔ قبل سوسک نچسبیده باشد بهش و وسط خیابان بی‌آبرویم نکند! گرد و خاکش رقصید زیر نور خورشید. صدای قل قل قلیان بابا از گوشهٔ حیاط بلند بود. به قول مامان چه جانی داشت سر صبحی. اما من بوی دوسیب نعنایش را دوست داشتم. یکی دوبار هم یواشکی پاتک زده و دمی گرفته بودم. بابا سرش توی روزنامه بود. از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. سرو ته کوچه را دید زدم بلکه مجید را ببینم. اما نبود. بی‌حوصله دمپایی ‌ها را خرخر کشیدم روی زمین. یک ربعی راه رفتم تا رسیدم خانهٔ ماهی خانم. دم در شلوغ بود. سینی سینی گوشت دست حاج حیدر بود و می‌گذاشت پشت ماشین. مامان می گفت می‌برد منطقه فقیر نشین. آنهایی که مثل ما نیستند که لااقل دوماه یکبار آبگوشت می آید سر سفره‌مان و اگر بخت یار باشد شاید قورمه! چادرم را کیپ کردم و رفتم جلو. سرک کشیدم توی خانه. رضا کلید شلنگ به دست داشت خون‌ها را آب می‌کشید. گشتم دنبال ماهی خانم. نشسته بود پشت تشت‌های قرمزِ بزرگی که لب حوض گذاشته بودند. چادر بسته بود به کمرش. آستین‌ها را بالا زده و داشت پسرش علی را فحش کِش می‌کرد! داد زدم:«سلام ماهی خانم.» سرش را بلند کرد. خستگی از سرو کولش رفته بود بالا! شیر لب حوض را بست. «ای به روی ماهت. دردو بلات تو سر هرچی پسره! علی بی‌صاحاب نشی پاشو گوشت زهرا خانم رو بده بره.» علی با لب و لوچه آویزان یک کاسه که روش بشقاب ملامین سبز گذاشته بودند داد دستم. تشکر کردم و راه افتادم طرف خانه. آفتاب افتاده بود روی زمین. دو سه تا کوچه رفته بودم که مجید را دیدم. چهار دست و پا روی زمین کمین کرده بود. هی سنگ ریزه برمی‌داشت و می‌انداخت جایی که خوب نمی‌دیدم. باز حتما زانوی شلوارش پاره می شد و من بدبخت باید می‌دوختم. کفری رفتم طرفش. می‌خواستم یک پس گردنی مهمانش کنم به تلافی خراب کردن روز عیدم. دو قدم مانده بود که دستم بچسبد پَسِ سرش که عین تیر از کمان در رفته جست زد! ترسیدم. با من که چشم توی چشم شد رنگش پرید. مکثی کرد و از کنارم دوید:«فرار کن آجی.» هنوز نمی‌دانستم چه شده اما صدای پارس سگ را که شنیدم دویدم. به خودم جرأت دادم و عقب را نگاه کردم. سگ سیاه بزرگی داشت می‌دوید دنبال‌مان! به سبک مامان یا ابالفضلی گفتم. بشقاب ملامین را محکم تر فشار دادم روی کاسه ، نکند بیوفتد و جهاز ماهی خانم تک شود. چادر از سرم افتاد پشتم. موهام ولو شده بود توی هوا. اگر بابا می‌دید می‌داد همین سگ پوستم را بکند! دمپایی مجید از پا درآمد. بدون اینکه برگردد می‌دوید. صدای هن و هن نفس‌هاش و تالاپ تولوپ قلبم با پارس سگ پیچیده بود به هم. نفهمیدم چه شد که پیچیدیم توی کوچه بن بست آقا کنفی! همان که هیچ وقت خدا خانه نبود و همیشه یک عالم کنف پشت درش بود! من و مجید از پشت چسبیدیم به دیوار. سگ پیچید توی کوچه. ایستاد به پارس کردن. از لب و لوچه‌اش آب می‌ریخت پایین! فاتحه‌ام را خواندم. داشتم حساب کتاب می کردم که کجام را گاز بگیرد دردش کمتر است؟! مجید زد زیر گریه:«اجی غلط کردم سنگش زدم، غلط کردم خدا، غلط کردم...» خواستم دست بذارم پشت شانه و بغلش کنم که بشقاب ملامین از روی کاسه گوشت لیز خورد و افتاد زمین. سگ کمی بالا پرید و خرناس کشید. فکری به ذهنم رسید. هرچند تاوان سنگینی داشت اما آرام دولا شدم و سهم گوشت یک ماه‌مان را گذاشتم کنار جوب. سگ جلو آمد. ما هم چسبیده به دیوار یه قدم چرخیدیم. مجید هنوز داشت گریه می کرد. چادرم را کشیدم سرم و دو لبه‌اش را به دندان گرفتم. کاسه را زدم زیر بغلم. سگ که رسید به گوشت ما پشتش بودیم. می‌خواستم بگویم ندو باید آهسته برویم اما مجید جیم زده بود. راستش خودم هم طاقت منطقی بازی نداشتم و پشت سرش دویدم. گوشت روزی سگ شد و کتکش قسمت من و مجید! ✍م. رمضان خانی
🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐
داشتم می‌گشتم دنبال یک کارگاه درست و درمون که مثلا تابستانی بیکار نمانم. کانالی را باز کردم و این پوستر بزرگ آمد چسبید بیخ گوش گوشی. توی یک عکس سه در چهار دوازده بار کلمهٔ خودکشی را آورده‌اند! مدام دارم فکر می‌کنم به طراح پوستر! به اینکه وقتی داشته طراحی می کرده دقیقا چه فعل و انفعالاتی توی مغزش رخ داده؟! دِ خب پدر آمرزیده این را هرکس ببیند هوس می‌کند رگی چیزی بزند! کلاً دوازده روش داریم که دوازده بار تکرارش کردی؟! اصلا بیا بشماریم: مثلا یکیش این باشد که رگ بزنی! بَدِ ماجرا این است که همین که بروی توی خاک، تف و لعنت سرازیر می‌شود طرف قبرت! آن هم از طرف کسی که دارد نجس کاری ‌هات را آب می‌کشد. شانس بیاوری طرف مادرت نباشد! وگرنه می آید از قبر می‌کشدت بیرون و دوباره با پدر جدت دفنت می‌کند! قرص خوردن هم بد نیست؟! اما نه! معده عضو لوسی است! تا عصبی بشوی سریع می زند توی کار پرخوری و تا استرس بگیری اشتهاش نمی‌کشد! حالا فکر کن این وسط قرص بریزی توش! احتمالا تا از بصل‌النخاع ریش ریشت نکند ول کن نیست! خیلی هم چیپ شده این روش! بچه بازی است اصلا! از پنجره هم می‌شود پرید بیرون! فکر کن چقدر حس پرواز و رهایی لذت بخش است. بعد میوفتی پایین و از شانسی که ما داریم، دقیقاً مغزت روی یک سوسک بالدار له می‌شود! بعد تیغ تیغی های پاهاش برود توی رگ‌هات و.... آقا من فوبیای سوسک دارم! فشارم افتاد! کنسل است! یا اصلا خودت را بندازی جلوی ماشین. بعداً دیه هم می‌رسد به خانواده و عشق دنیا را می‌کنند. فقط یک ایراد دارد. باید حتما بگردی دنبال ماشین خارجی. وگرنه مثلا پراید بخورد بهت تا انتها جمع می‌شود و تو سالم می‌مانی! بعد باید دیه و خسارت طرف را هم بدهی. البته اگر با ماشین خارجی هم نمیری که بدبختی! تا آخر عمر باید قسط همان یک چراغ خط افتاده‌اش را بدهی! من فقط همین چهار روش به ذهنم رسید. حالا طراح پوستر را زنده می‌خواهم بلکه باقی روش‌ها را به ماهم یاد بدهد! اگر هنوز خودکشی نکرده! پی‌نوشت: استادی را می‌شناسم که از این کلمه استفاده نمی کنند. یک مدل شیکی تلفظ می‌کنند که خیلی زیادی تهرانی طور است. آن هم نه از تهران و حومه! سمت الهیه و زعفرانیه و آن طرف‌ها! می‌گوید «افکار پایان بخشیدن به زندگی!» حالا برگرد و به جای دوازده بار کلمه خودکشی توی پوستر ، این جمله را جایگزین کن و از اول بخوان! (😎) پی نوشت ۲: جای شکرش باقی است طراح پوستر از بچه‌های پایین بوده! وگرنه تا خواندنش را تمام کنم اول مهر بود! ✍م. رمضان خانی https://eitaa.com/gahi_ghalam