eitaa logo
گاهی...قلم...
395 دنبال‌کننده
121 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
#۴۸_ساعت_ویرانی اشک، پهنای صورتم را پوشاند که صدای خندهٔ دونفر به گوشم خورد. دوباره دهانم را با دست، قلاب کردم. صداها نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد: _نصرت نزدیکه.... به زودی جهاد تمام می‌شه. به مادرم رسیدند و یک لگد به پهلویش زدند. خانه را گشتند. انگار دنبال غنیمت بودند. حالا یکی از آن‌ها درست به دیوار تنها سرپناهم تکیه داده: _ابوطلحه، آخر این جهاد چی می‌شه؟ _پیروزی از آن ماست! این وعدهٔ خداونده! به زودی کفارو از روی زمین برمی‌داریم. یادت باشه اینجا شروعه و پایان ایرانه! صدای مرد دوم خوشحال به‌نظر می‌رسد: _ای بی‌شرف! تو همیشه خوب حرف می‌زنی. هردو می‌خندند و من امیدوارم زودتر بروند به فتوحاتشان برسند! مردی که تکیه داده، دستش را داخل کمد می‌کند و می‌گوید: _یعنی طلا هم دارن؟ قلبم نمی‌زند! فقط نمی‌دانم چرا هنوز نفس می‌کشم! صدایی از بی‌سیم بلند شد: _اخطار! شیعی‌ها اینجان! خَنازیرَ الخُمینی (خوک‌های خمینی) هم هستند! دست‌ها از حرکت ایستاد. _چی گفت؟! خنازیر الخمینی! یعنی.... _آره ایرانی‌ها اومدن! منتظرشون بودیم! البته به‌زودی باید تو کشور خودشون از ما پذیرایی کنند! شنیدم ایران حوری‌های زیبایی داره! صدای خنده بلند شد. _سر هر ایرانی یعنی بهشت با رسول! جمع کن... جمع کن بریم که وقت رفتنه! پس می‌روند! دلم کمی آرام گرفت. پاهایشان را می‌بینم. به این‌ طرف‌و آن طرف می‌دوند. انگار وسایل جمع می‌کنند! صدای بی‌سیم دوباره بلند می‌شود: _ابوطلحه! حبیب‌شون هم اومده! مجوسی خودش فرمانده‌س! سکوت مطلق.... از همان روزنه نگاه می‌کنم، اما چیزی معلوم نیست. دلم شور می‌زند! یک نفرشان می‌نشید روی زمین و می‌توانم صورت نحسش را ببینم! هرچند از چهره‌اش فقط ریش‌های بلند و کثیف به چشم می‌آید. _چیه ابوطلحه؟ چرا نشستی؟ مرد نشسته که حالا می‌دانم همان ابوطلحه است، جواب نمی‌دهد. _چی شده؟ حبیب کیه؟ دستمال قرمزرنگی از جیبش بیرون می‌کشد و عرق‌هایش را پاک می‌کند. بعد خیره به نقطه‌ای نامعلوم می‌گوید: _تو تازه‌واردی، نمی‌دونی! این یه رمزه! یعنی قاسم سلیمانی اینجاست! اون اجنه‌س!!! وقتی میاد عملیات، همه‌جا هست. رافضی جادو بلده! وقتی باشه انگار هیچ‌کس تیرش به هدف نمی‌خوره! _خب چرا نمی‌زنیمش؟ ابوطلحه عصبی می‌خندد و به‌سرعت از جا بلند می‌شد. قهقهه‌اش به‌سرعت آرام گرفته و می‌گوید: _هیچ‌کس نمی‌تونه یه اجنه رو بکشه! اون رو خاکریز راه می‌ره، بدون اینکه کسی بتونه بهش تیر بزنه! بی‌سیم‌و خاموش کن! برمی‌گردیم! _ولی من اومدم که شیعه بکشم! من می‌خوام شهید بشم و برم بهشت! ابوطلحه درحالی‌که به‌طرف در می‌رود می‌گوید: _تو تازه اومدی! الکی مردن فایده‌ای نداره‌. باید چندتا کافر بکشی، تا هم‌سفره محمد بشی. یالا.. او بیرون می‌رود. مرد عصبانی چیزی می‌گوید و به‌طرف در می‌رود. بالای سر جنازهٔ مادر می‌ایستد. مکث می‌کند و روی زمین می‌نشیند. نیم‌رُخش را می‌بینم. دستی به بدن مادر می‌کشد و من جان می‌دهم! ابوطلحه از حیاط صدایش می‌کند و او به‌سختی دل می‌کند از جسم بی‌جان! بالآخره می‌روند و من را با درد، تنها می‌گذارند! کمتر از یک ساعت جلوی چشمم مادرم را کشتند، برادرم به اسارت رفت و خواهرم.... آه.... آه از دل خواهرم! آه از دل أسرای زیبایم! آه از روزگار تلخش... هوا تاریک می‌شود و همان روزنهٔ کوچک هم به تاراج می‌رود. گرسنه‌ام، تشنه‌ام، حالم بد است. فکر می‌کنم از نیمه‌شب هم گذشته باشد، اما هنوز صدای تیراندازی می‌آید! مطمئنم کسی در خانه نیست! هیچ‌کس جز مامان! آجرها را زمین می‌ریزم و چهاردست‌وپا از مخفی‌گاهم بیرون می‌روم. تاریکی و تنهایی، ترسم را بیشتر می‌کند. همانطور روی زمین می‌خزم‌. همه‌چیز به‌هم‌ریخته است. این را از وسایلی که زیر بدنم می‌رود می‌فهمم. می‌رسم به بدن سرد مادر. دراز کشیده و یک دستش باز است. می‌دانم برای من آغوش باز کرده. کنارش دراز می‌کشم و سرم را روی سینه‌اش می‌گذارم. محکم بغلش می‌کنم. می‌بویمش... می‌بوسمش... اشک‌ها مجال نمی‌دهند. دستش را بلند می‌کنم و روی سرم می‌کشم. بگذار فکرکنم نوازشم می‌کند. فقط کاش دستانش مثل همیشه گرم بود. کاش بِنتی بِنتی برایم می‌خواند. می ترسم حرف بزنم. اما اگر چیزی نگویم، درجا جان می‌دهم. آرام کنار گوشش زمزمه می‌کنم‌: _مامان... حالا که کسی رو ندارم چه‌کار کنم؟ کجا برم که عروس داعش نباشم؟ بی‌پناهم... مامان بلندشو برام از حماسهٔ زینب بگو! بلندشو بگو خودت را به مردن زدی. مامان بی تو زندگی بلد نیستم! اشک‌های گرمم می‌چکد، و من امید دارم سردی بدن مامان را از بین ببرد. یک ساعتی آنجا ماندم. صدای تیراندازی بیشتر شده و می‌ترسم. می‌خواهم به پناه‌گاهم برگردم، اما گرسنه‌ام. نوک‌ پا نوک پا، به حیاط می‌روم. روی تخت گوشهٔ دیوار هنوز یک قرص نان باقی مانده. همان که مادرم با دست‌های خودش داخل تنور گذاشت!
#۴۸ساعت_ویرانی نور آفتاب دوباره وارد حریمم می‌شود! دوباره نفس‌کشیدن سخت شده. با بدنی خشک بیرون می‌روم. جلوی کمد روی زمین دراز می‌کشم و دست و پاهایم را کش می‌دهم. بوی بدی داخل خانه پیچیده! خودم را به آن راه می‌زنم... تکه‌نانی برمی‌دارم و می‌خورم، و تکهٔ باقی‌مانده را برای شب نگه‌می‌دارم. مامان را نگاه می‌کنم! چاق شده و شکمش بالا آمده! سریع چشم می‌دزدم. توان کمی دارم، انگار بیمار هستم! با همین حال، بلند می‌شوم و کمی در حیاط قدم می‌زنم. بغض گلویم را فشار می‌دهد و تک‌تک عضلاتم منقبض می‌شود. دلیلش را می‌دانم، اما جسارت اعتراف ندارم! می‌نشینم روی تخت، و پاهایم را دراز می‌کنم. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. رو به ‌آسمان می‌گویم: _خدایا چطوری مادرم‌و... از به زبان آوردنش هم، قلبم مچاله می‌شود! نگاهم روی خاک حیاط، میخ می‌شود. چاره‌ای ندارم! مادرم در عذاب است. باید زیر همین خاک‌ها برایش خانه‌ای بسازم! به زیرزمین می‌روم. بیل زنگ‌زدهٔ بابا را برمی‌دارم و برمی‌گردم بالا. کنار دیوار را انتخاب می‌کنم. اینجا بیشتر روز سایه است. دلم نمی‌خواهد خانهٔ ابدی‌اش گرم باشد! قدرت ندارم... اما شروع می‌کنم به کندن. بیل سنگین است. گاهی نفس کم می‌آورم‌. گرسنه‌ام و عطش، بی‌رحمانه گریبانم را گرفته است! می‌نشینم کنار چاله‌ای که هنوز نصف هم نشده! کف دستم می‌سوزد. نگاهش می‌کنم، برجستگی بزرگ و قرمزرنگی خودنمایی می‌کند. تمام تنم از عرق خیس است. آفتاب تیغش را کشیده روی سرم و با پوزخند، تنها آب باقی مانده از بدنم را هم می‌دزدد! بیل را بلند می‌کنم و با استخوان‌هایی که این‌بار می‌لرزد، می‌کَنم. از ظهر گذشته که قبر آماده می‌شود. تیمم می‌کنم و نماز ظهرم را داخلش می‌خوانم. سلام می‌دهم و سر روی خاک می‌گذارم: _مامانم‌و اذیت نکنیا! اون زن فوق‌العاده‌ای بود! یادته همیشه این حیاط رو جارو می‌کرد؟ حالا وقتشه با آرامش ازش پذیرایی کنی. اشک داغم می‌چکد روی خاک خنک! همانجا دراز می‌کشم و چندسوره‌ای که از قرآن بلدم را می‌خوانم. با پاهایی که میل آمدن ندارد، به‌طرف مامان می‌روم. بدنش خشک است! آنقدر که نمی‌توانم دست‌هایش را صاف کنم. پاهایش را می‌گیرم و به‌طرف در می‌کشم. رد خونابه‌ای از بدنش روی زمین می‌ماند! در این میان اشک‌های مزاحم، امان نمی‌دهند تا کارم را انجام دهند. ناگهان صدایی می‌شنوم! انگار کسی داخل کوچه راه می‌رود! با‌دقت بیشتری گوش می‌کنم. _این خونه سالمه! قلبم فوران می‌کند داخل دهانم! با تندترین سرعتی که از خودم سراغ دارم می‌دوم سمت کمد. به سختی خودم را داخل جا می‌دهم و شروع می‌کنم به چیدن آجرها. صدای قیژقیژ در آهنی بلند می‌شود و دوباره ثانیه‌ها برای زمان مرگم قمار می‌کنند! _بگردید ببینید کسی نیست... دست‌های خاکی‌ام را روی دهانم فشار می‌دهم و چشم می‌دوزم به تنها روزنه‌ام با دنیای بیرون! بالآخره یک جفت پوتین می‌بینم. بالای سر مادرم می‌ایستد و به‌ زبانی که نمی‌دانم، چیزی می‌گوید! یک نفر دیگر هم می‌آید داخل... شروع می‌کنند به حرف زدن، اما زبان‌شان را نمی‌فهمم و این بیشتر مرا می‌ترساند. فقط می‌دانم نام یک نفرشان علی است! مردی دیگر وارد می‌شود. او به عربی حرف می‌زند و آن دو مرد، جوابش را به عربی می‌دهند: _یه قبر اون بیرونه... _خب؟ _خاکش تازه کنده شده، هنوز کمی رطوبت داره. _این جنازه هم تازه جابه‌جا شده! خدایا آن قبر امشب مال خودم می‌شود! _با احتیاط همه‌جا رو بگردید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود انگار! کاش جان دهم قبل از اینکه دست کسی به جسمم برسد. پوتین‌ها متفرق می‌شوند. به جز یکی که همانجا ایستاده. کاش صورتش را می‌دیدم. آرزویم زود برآورده می‌شود و او کنار مامان روی زمین می‌نشیند. ریش‌های کوتاه و مرتبی دارد! چادر را دوباره روی مامان می‌کشد و از جیبش کتابی بیرون می‌آورد. باصدایی نجواگونه می‌خواند: _یٰس... وَالْقُرآنِ الحَکیم... اِنَّکَ لَمِنَ المُرسَلینْ... بغض می‌کنم و اشک‌هایم سرازیر می‌شود. او کیست که آنقدر سوزناک برای مادرم قرآن می‌خواند؟ می‌خواهم صدای بغضم را کنترل کنم، اما دست‌های خاکی‌ام باعث می‌شود سرفه‌ام بگیرد. بیشتر به لب‌هایم فشارش می‌دهم، اما انگار ریه‌هایم تحمل این حجم از فشار را ندارد. مرد بلافاصله به‌طرفم برمی‌گردد و من درجا قبض‌روح می‌شوم! چشم می‌چرخاند و با طمأنینه کتابش را می‌بندد. سلاح کناردستش را برمی‌دارد و به‌طرف کمد می‌آید! خدا را بی‌صدا فریاد می‌زنم! باز هم فقط پوتین‌هایش در تیررس من است! کنار کمد متوقف می‌شود. طولانی مکث می‌کند... می‌شنوم که بسم‌الله می‌گوید و در کمد را باز می‌کند. کمی می‌گردد. نگاهم روی آجرهای نامنظم که نتیجهٔ عجله و ترسم است، میخ‌کوب مانده. دوباره سکوت و مکث او... این‌بار دستش را می‌بینم که اولین آجر را برمی‌دارد!
هدایت شده از مجله قلمــداران
چند شب پیش داشتم می خواندم اروین یالوم به کسی که قصد پایان دادن به زندگی‌اش را داشت، گفت: «می‌فهمم عمیقاً دلسرد شدی. جوری که شاید دلت بخواد همین حالا خودتو نابود کنی! اما با تمام اینها امروز اینجایی... بخشی از وجودت، تورو با خودش به مطب من آورده. لطفاً اجازه بده من با اون بخش صحبت کنم. بخشی از تو که می‌خواهد زنده بماند... سه روز است که درگیر این دیالوگ هستم. کجا عمیقاً دلسرد شدیم و توی اوج ناامیدی، بخشی از وجودمان دلش خواسته ادامه بدهد؟! کجا با صورت زمین خوردیم و بخشی از وجودمان ما را انداخته روی شانه‌اش و کشیده کنار دیوار... تیمارمان کرده و یک لیوان آب خنک ریخته روی جگرمان؟! به آن بخش وجودمان چقدر بها دادیم؟ چندبار تشکر کردیم؟ اصلا تا حالا جرأت داشتیم به او اعتماد کنیم که مارا با خودش ببرد کنار کسی که بلد باشد حال‌مان را خوب کند؟! راستش دلم سوخت برای تکه‌ای که به جای شاد زندگی کردن مدام نگران است نکند این بار دیگر ببازیم! نکند کم بیاوریم و او وقتی ما را خسته و زخمی انداخته روی شانه‌اش، نداند کجا برود! این متن یالوم را که خواندم یاد شخصیت «روح» توی برنامه کلاه قرمزی افتادم. آنجا که به آقای مجری می گفت «من روح یه آدم زنده‌ام، فقط چون قهرم ازش جدا شدم! قهرم چون دلم می‌خواست توی بارون بدوم اما اون نیومد! دلم می‌خواست برم کوه گفت وقت ندارم. بهش گفتم بریم مسافرت گفت الان شرایطش نیست! منم اونو با خودش تنها گذاشتم!» نکند لابلای دغدغه‌های عقل و منطق، همان تکه کم بیاورد و ما را بگذارد به حال خودمان! شما را نمی‌دانم... اما من امشب باید بروم بشینم جلوی آینه! بعد دست بکشم روی صورتم و خودم را نوازش کنم. باید قدرش را بدانم. من شاید، اما او نباید کم بیاورد! https://eitaa.com/ghalamdaraan