eitaa logo
گاهی...قلم...
394 دنبال‌کننده
121 عکس
19 ویدیو
0 فایل
یا ابا صالح ادرکنی.... دست نوشته های م. رمضان خانی انتشار مطالب با ذکر منبع حلال است. ارتباط با نویسنده @maede_68
مشاهده در ایتا
دانلود
#۴۸ساعت_ویرانی نور آفتاب دوباره وارد حریمم می‌شود! دوباره نفس‌کشیدن سخت شده. با بدنی خشک بیرون می‌روم. جلوی کمد روی زمین دراز می‌کشم و دست و پاهایم را کش می‌دهم. بوی بدی داخل خانه پیچیده! خودم را به آن راه می‌زنم... تکه‌نانی برمی‌دارم و می‌خورم، و تکهٔ باقی‌مانده را برای شب نگه‌می‌دارم. مامان را نگاه می‌کنم! چاق شده و شکمش بالا آمده! سریع چشم می‌دزدم. توان کمی دارم، انگار بیمار هستم! با همین حال، بلند می‌شوم و کمی در حیاط قدم می‌زنم. بغض گلویم را فشار می‌دهد و تک‌تک عضلاتم منقبض می‌شود. دلیلش را می‌دانم، اما جسارت اعتراف ندارم! می‌نشینم روی تخت، و پاهایم را دراز می‌کنم. اشک‌هایم سرازیر می‌شود. رو به ‌آسمان می‌گویم: _خدایا چطوری مادرم‌و... از به زبان آوردنش هم، قلبم مچاله می‌شود! نگاهم روی خاک حیاط، میخ می‌شود. چاره‌ای ندارم! مادرم در عذاب است. باید زیر همین خاک‌ها برایش خانه‌ای بسازم! به زیرزمین می‌روم. بیل زنگ‌زدهٔ بابا را برمی‌دارم و برمی‌گردم بالا. کنار دیوار را انتخاب می‌کنم. اینجا بیشتر روز سایه است. دلم نمی‌خواهد خانهٔ ابدی‌اش گرم باشد! قدرت ندارم... اما شروع می‌کنم به کندن. بیل سنگین است. گاهی نفس کم می‌آورم‌. گرسنه‌ام و عطش، بی‌رحمانه گریبانم را گرفته است! می‌نشینم کنار چاله‌ای که هنوز نصف هم نشده! کف دستم می‌سوزد. نگاهش می‌کنم، برجستگی بزرگ و قرمزرنگی خودنمایی می‌کند. تمام تنم از عرق خیس است. آفتاب تیغش را کشیده روی سرم و با پوزخند، تنها آب باقی مانده از بدنم را هم می‌دزدد! بیل را بلند می‌کنم و با استخوان‌هایی که این‌بار می‌لرزد، می‌کَنم. از ظهر گذشته که قبر آماده می‌شود. تیمم می‌کنم و نماز ظهرم را داخلش می‌خوانم. سلام می‌دهم و سر روی خاک می‌گذارم: _مامانم‌و اذیت نکنیا! اون زن فوق‌العاده‌ای بود! یادته همیشه این حیاط رو جارو می‌کرد؟ حالا وقتشه با آرامش ازش پذیرایی کنی. اشک داغم می‌چکد روی خاک خنک! همانجا دراز می‌کشم و چندسوره‌ای که از قرآن بلدم را می‌خوانم. با پاهایی که میل آمدن ندارد، به‌طرف مامان می‌روم. بدنش خشک است! آنقدر که نمی‌توانم دست‌هایش را صاف کنم. پاهایش را می‌گیرم و به‌طرف در می‌کشم. رد خونابه‌ای از بدنش روی زمین می‌ماند! در این میان اشک‌های مزاحم، امان نمی‌دهند تا کارم را انجام دهند. ناگهان صدایی می‌شنوم! انگار کسی داخل کوچه راه می‌رود! با‌دقت بیشتری گوش می‌کنم. _این خونه سالمه! قلبم فوران می‌کند داخل دهانم! با تندترین سرعتی که از خودم سراغ دارم می‌دوم سمت کمد. به سختی خودم را داخل جا می‌دهم و شروع می‌کنم به چیدن آجرها. صدای قیژقیژ در آهنی بلند می‌شود و دوباره ثانیه‌ها برای زمان مرگم قمار می‌کنند! _بگردید ببینید کسی نیست... دست‌های خاکی‌ام را روی دهانم فشار می‌دهم و چشم می‌دوزم به تنها روزنه‌ام با دنیای بیرون! بالآخره یک جفت پوتین می‌بینم. بالای سر مادرم می‌ایستد و به‌ زبانی که نمی‌دانم، چیزی می‌گوید! یک نفر دیگر هم می‌آید داخل... شروع می‌کنند به حرف زدن، اما زبان‌شان را نمی‌فهمم و این بیشتر مرا می‌ترساند. فقط می‌دانم نام یک نفرشان علی است! مردی دیگر وارد می‌شود. او به عربی حرف می‌زند و آن دو مرد، جوابش را به عربی می‌دهند: _یه قبر اون بیرونه... _خب؟ _خاکش تازه کنده شده، هنوز کمی رطوبت داره. _این جنازه هم تازه جابه‌جا شده! خدایا آن قبر امشب مال خودم می‌شود! _با احتیاط همه‌جا رو بگردید. چشم‌هایم سیاهی می‌رود انگار! کاش جان دهم قبل از اینکه دست کسی به جسمم برسد. پوتین‌ها متفرق می‌شوند. به جز یکی که همانجا ایستاده. کاش صورتش را می‌دیدم. آرزویم زود برآورده می‌شود و او کنار مامان روی زمین می‌نشیند. ریش‌های کوتاه و مرتبی دارد! چادر را دوباره روی مامان می‌کشد و از جیبش کتابی بیرون می‌آورد. باصدایی نجواگونه می‌خواند: _یٰس... وَالْقُرآنِ الحَکیم... اِنَّکَ لَمِنَ المُرسَلینْ... بغض می‌کنم و اشک‌هایم سرازیر می‌شود. او کیست که آنقدر سوزناک برای مادرم قرآن می‌خواند؟ می‌خواهم صدای بغضم را کنترل کنم، اما دست‌های خاکی‌ام باعث می‌شود سرفه‌ام بگیرد. بیشتر به لب‌هایم فشارش می‌دهم، اما انگار ریه‌هایم تحمل این حجم از فشار را ندارد. مرد بلافاصله به‌طرفم برمی‌گردد و من درجا قبض‌روح می‌شوم! چشم می‌چرخاند و با طمأنینه کتابش را می‌بندد. سلاح کناردستش را برمی‌دارد و به‌طرف کمد می‌آید! خدا را بی‌صدا فریاد می‌زنم! باز هم فقط پوتین‌هایش در تیررس من است! کنار کمد متوقف می‌شود. طولانی مکث می‌کند... می‌شنوم که بسم‌الله می‌گوید و در کمد را باز می‌کند. کمی می‌گردد. نگاهم روی آجرهای نامنظم که نتیجهٔ عجله و ترسم است، میخ‌کوب مانده. دوباره سکوت و مکث او... این‌بار دستش را می‌بینم که اولین آجر را برمی‌دارد!