#خاطره_بازی
✍م. رمضان خانی
از اتاق بیرون آمدم. مریم دفترش را پهن کرده بود جلوی مبل و نقاشی میکشید. دست گذاشتم روی پیشانی. نفسم را فوت کردم و رو به قاسم گفتم:
_بالاخره خوابید.
منتظر جوابش نماندم. سرک کشیدم توی اتاق بابا. طبق معمول دراز کشیده بود و با گوشی کار میکرد. از وقتی مامان رفته بود مکه کم حرف میزد و کم میجوشید. هرازگاهی هم تقویم میآورد و روزها را می شمرد.
رفتم طرف آشپزخانه. قاسم دنبالم آمد:
_منم میرم بخوابم.
حق داشت؛ محمدامین هردو نفرمان را خسته کرد. سر هیچکدام از واکسنها اینطوری اذیت نکرده بود. اما خب تفاوت مرد و زن این است که مرد خسته باشد میخوابد ولی زن میایستد جلوی سینک ظرفشویی. دستکشها را برداشتم. قاسم شببخیری کنار گوشم زمزمه کرد و رفت. مایع ریختم روی اسکاچ. هنوز تن ظرفی را لمس نکرده بودم که صدای نالهٔ محمدامین آمد. کلافه دستکشها را درآوردم و کوبیدم توی سینک:
_بدون صدا نمیتونی بری بخوابی؟ باز بیدارش کردی...
رفتم طرف اتاق. قاسم آمد بیرون:
_باورکن من کاری نکردم.
محمدامین طاق باز خوابیده بود. کم تکان میخورد! انقدر که شک کردم نکند اشتباه شنیده باشم. از همین فوبیاهایی که مادرها بعد از خواباندن بچه، دچارش میشوند.
آرام بالای سرش ایستادم و به صورتش نگاه کردم. چشمهایش باز بود اما مردمکش رفته بود بالاترین جای ممکن! گردنش به عقب خم شده بود. دستهایش مشت بودند و تمام جانش میلرزید. دو دستم را بالا بردم و کوبیدم توی صورتم. داد زدم:
_تشنج کرده... تشنج کرده...
عقب عقب رفتم. دلم میخواست از واقعیت فاصله بگیرم. قاسم را دیدم که قدم تند کرد به طرفش. چه خوب که بود تا مدیریت شرایط نیوفتد روی دوش من. بلندش کرد. شبیه یک چوب خشک! بدون انعطاف.
چشمهایم گشاد شد! دیدمش که جان ندارد، دیدمش که دکتر پارچه سفید کشید روی صورتش. دیدم که نشستم سرخاک! همه چیز همان لحظه اتفاق افتاد. به اندازهٔ یک دم...
برگشتم و فرار کردم از حقیقت. رفتم طرف پذیرایی. نمیدانم چندبار جان پاهایم رفت و خوردم زدیم.
صداهایی شبیه جیغ از گلویم بیرون میآمد. کنترل دستهام دست خودم نبود. هی بالا میرفت، میآمد پایین و میخورد توی سرو صورتم. انگار که خاک روی خودم میپاشیدم.
نمیدانستم محمدامین کجاست! نمیدانستم قاسم دارد چه کار میکند و بابا با صدای بلند چه میگوید. همه جا میچرخید... سرم دوران داشت. توی ذهنم داشتم حلاجی میکردم که من کی انقدر کولی بودم؟! کی انقدر خودم را باختم؟ کی اهل فرار بودم؟ هیچوقت... شاید چون هیچوقت به چشم خویشتن ندیده بودم که جانم میرود....
افتادم زمین. نگاهم ماند روی صورت مات مریم! بچه داشت سنکوب میکرد. باید بغلش میکردم. باید میگفتم دارم بازی میکنم و همه چیز شوخی است. اما نگفتم! قاسم داد زد:
_آب بیار.
بلند شدم و دویدم توی اتاق بابا. طاقت دیدن محمدامین را نداشتم. زل زدم به قاسم. نشسته بود روی تخت. میلرزید. هم خودش هم صدایش. دلم نمیخواست باور کنم او هم خودش را باخته! منتظر بودم نگاهم کند، باز بزند به در شوخی که نگفتم زیادی احساساتی هستی؟ چند قدم آرام به طرفشان رفتم. نفهمیدم چه شد که بابا سرم داد زد! نگاهم از او رد شد و رفت روی دستهای قاسم. جایی که محمدامین داشت تقلا میکرد برای نفس کشیدن. صورتش کبود بود و چشمهایش دیگر مردمک نداشت! نمیلرزید. خشک شده بود! شبیه یک تکه استخوان!
دست گذاشتم روی بازوی قاسم. فشار دادم. میخواستم حرف بزنم اما نمیشد. شبیه استخوانی که مانده توی گلو. چنگش گرفتم. منتظر بودم از فشار انگشتهایم خواستهام را بفهمد. اما نفهمید. هرچه توان داشتم مشت شد و بدون فکر میکوبیدم توی بازوش. بالاخره صدایم درآمد:
_پاشو ببرش بیمارستان.
به خودش آمد انگار. محمدامین را برداشت و دوید توی راهرو. در باز بود و من خیره به کفشی که نپوشیده بود نگاه میکردم. مانده بودم بین زمین و هوا! بین رفتن و ماندن. بین نگاه ترسیده مریم و نفس بریده محمدامین. صدای داد قاسم شد تلخترین دیالوگ زندگیم:
«نفس بکش بابا»
زمان ایستاد انگار. دست انداختم چادرم را برداشتم. کشیدم سرم و زدم بیرون. پشت سر او توی خیابان میدویدم و صدای فریادش، سکوت شب را میشکست:
«نفس بکش بابا، توروخدا نفس بکش»
***
پرستار سِرُم را تنظیم کرد و رفت بیرون. نشستم لبهٔ تخت. خواب بود. انگشت گرفتم زیر بینیاش. دم میرفت و بازدم میآمد. جان دادیم برای برگشت همین دو کلمه!
تکیه دادم به بالای تخت. اتاق را نگاه کردم. هیچکس نبود. نه بیماری، نه همراهی، نه نور لامپی، نه حتی مهتاب! تنهایی و سکوت ریخت روی سرم. نشستم به مرور کردن. به اتاق احیا، به دربهدر دنبال بیمارستان گشتن، به چشمهای خیرهای که توی خیابان، استیصال ما را دیدند. اشک بیچارهام کرد. گوشی را برداشتم. دلم میخواست با یک همدرد حرف بزنم. شماره قاسم را گرفتم. آنتن نمیداد. پیام دادم اما ارسال نمیشد.
رفتم توی ایتا و تلگرام و هرچیزی که به فکرم میرسید. تازه فهمیدم سیم کارتم سوخته!
محکم جلوی دهانم را گرفتم تا صدای ضجهام نپیچد توی بیمارستان. دلم ننه را خواست. مادربزرگم را میگویم. چهل سال میشد که توی هوای ما نفس میکشید. مامان که رفت مکه، زخم بستر بهانه پروازش شد. دوست داشتم بروم کنارش بشینم. خودم را نزدیک گوشش کنم و بلند بگویم « ننه دعام کن.» بخندد. دستم را بگیرد توی دستش و دلگرمم کند که همیشه سرنماز شب دعا میکنم. بعد تسبیح هزارتاییاش را از پشت ناز بالشت گرد بیرون بکشد و بگوید:«واست انقدر صلوات میخونم»
سه روز میشد لباس سیاهش تنم بود و دستهای چروکیدهاش توی خاک. دلم مامان را خواست که فرسنگها دورتر احرام بسته بود. دلم قاسم را خواست که دستم را بگیرد و بگوید: _هیچی نمیشه تا خدا هست!
به بالا نگاه کردم:
«کار خودته نه؟ اینهمه سناریو چیدی که منو بیاری اینجا، فقط خودم باشم و خودت؟»
او آمد پایین. آنطرف تخت نشست. تا صبح گپ زدیم و درددل کردیم. انگار گاهی خدا دلتنگ میشود. آنوقت همه چیز را میرساند به مو! که خلوت دونفرهای ترتیب بدهد. فقط خودت باشی و خودش. بدون مزاحم! بلندشو و چای بریز. این مهمان خصوصی به آسمان که برگردد همه چیز را درست میکند.
پی نوشت: چرا امشب این خاطره را تعریف کردم؟
دلیل خاصی ندارد! بیجهت یادش افتادم.
باز شب هفتم است و نمیدانم چرا شانههای قاسم دارد بیشتر میلرزد... انگار شنیدم زیرلب زمزمه کرد: «نفس بکش بابا»
✍م. رمضان خانی
انتشار حلال است، با ذکر نام.
━━ .•🦋•.━━━━━━━━
@gahi_ghalam
━━━━━━━━━━━━
یه چیزی بگم و برم؟
آدم وقتی بلایی سر بچهش میاد، اونجا که میرسه به مو... حس می کنه دیگه تمومه، بچه رو بغل میزنه می دووه تو خیابون...
با خودش میگه بالاخره یکی پیدا میشه کمک کنه. همسایهای، دکتری، درمانگاهی...
فکر کنم این رسم از قدیم بوده... پدری دید رسیده به مو، بچهشو برداشت و دوید وسط مردم...
هدایت شده از مجله قلمــداران
#پیتربرمزارحاجقاسم
#پیتر_بر_مزار_حاج_قاسم
#تارا_طاهری
شبیه یک توپ بود. توپی که زیر لباس گل گلی مامان روز به روز بزرگتر میشد.
مامان هروقت می خواست از جا بلند شود، دو دستش را میگذاشت روی زمین.
وقتی راه می رفت، دستش را میزد به کمر.
بابا میگفت، میشود همبازیات.
مامان میگفت، میشود پشت و پناهات.
باورش برایم سخت بود، یک توپ قلقلیو این همه توانایی؟!
من فقط دلم میخواست بیاید دنیا، تا مامان دوباره بغلمکند و هی نگوید خودت را به من نچسبان، بچه را کشتی.
مامان می گفت:« اسمش را میگذاریم طاها»
بابا میگفت:« محمد.»
به هر دویشان گفتم:« اگه اسمش پیتر نباشه، همون بهتر که دنیا نیاد همبازی هم نخواستم»
قهر می کردم و میرفتم توی اتاق. مادر بزرگ می آمد سراغم و نازم را میکشید.
می گفت:« هر بچهای اسم خودشو از آسمون میاره، اِسما رو فرشته ها انتخاب میکنن. پیتر هم که به دنیا بیاد، هر اسمی قسمتش باشه همون میشه»
.......
یکروز صبح که بیدارشدم.
توی تلویزیون یک نوار سیاه بود.
مامان صورتش قرمزو چشمهاش خیس بود. بابا چسبیده بود به تلویزیونو حرف نمیزد.
فهمیدم آن آقای مهربان شهید شده است. همان که هر وقت تلویزیون عکسش را نشان می داد،خیالم راحت می شد.
شبها که می ترسیدم، مامان میبوسیدم ومی گفت:«راحت بخواب. از هیچی نترستا حاجی هست، دیوا هیچ غلطی نمی تونن بکنن»
شب می خواستیم شام بخوریم، صدای شکستن بشقاب آمدو داد مامان بلند شد.
بابا بردش بیمارستان.
فردایش پیتر به دنیا آمد. خاله و عمه آمدند. مادر بزرگ توی خانه بوی اسپند راه انداخت.
مامان به خاله گفت از نوشیدنی خودش برای من هم بیاورد. نوشیدنی تلخ و بدمزه ای بود.
پیتر همیشه بوی همان را میداد. بوی زیره و رازیانه.
از مامان پرسیدم:« توپ قلقلی چه طوری به دنیا اومد؟»
مامان به جای پیتر با زبان بچگانه خواند:
«...به خود دادم یک تکان،
مثل رستم پهلوان،
تخم خود را شکستم،
یکباره بیرون جستم.»
یک روز وقتی بابا از بیرون آمد، شناسنامهی سبزی توی دستش بود، خندید و گفت:«اینم شناسنامه. اسمشو گذاشتم، قاسم»
قاسم کوچولو تند شیر میخوردو بزرگ میشد. اما من دوستش نداشتم.
چهار دست و پا می رفتو کتاب و دفترهایم را پاره می کرد.
هر وقت دلم می گرفت و میگفتم مامان بغلم بخواب، جواب میداد:«قاسم گرمائیه، پتو رو از روخودش کنار میزنه، سرما می خوره، باید بغلش باشمو حواسم جمع باشه»
وقتی بزرگتر شد. ماشین و لباسهایش را چپاند توی اتاق من.
داد می کشیدم:«مامان کاش اینو نمی آوردی. کاش تک فرزند مونده بودم. مثل فاطیما»
حسرتم شده بود تک فرزندی.
....
قاسم آمد توی اتاقم. سرش داد کشیدم :«وقتی میای تو، درو پشت سرت ببند»
دررا بست.
نشست کنارم. کمی مربا دور دهانش ماسیده بود:« شبکه پویا میگه امروز روز مادره. »
خودکار را گذاشتم وسط کتابم.
بی حوصله گفتم:«خب؟»
گفت:« یه نقاشی کشیدم»
دست دراز کردم طرفش:«ببینم»
کاغذی که پشتش پنهان کرده بود، را آورد جلو:«برام می نویسی مامان روزت مبارک؟»
خواستم بنویسم. مداد را از دستم گرفت:«نه یادم بده خودم بنویسم»
برگه را گرفتم طرفش:«برو بینم. سه سال دیگه صبر کن. میری مدرسه خودت یاد می گیری»
پوزخند زدم:«در ضمن این گلی که کشیدی چرا قرمز زدی؟ مامان از گل صورتی خوشش میاد» صورتش سفید شد.
با بغض گفت:«آجی مداد صورتی ندارم. میدی بهم؟»
کاغذ را پرت کردم روی زمین:«برو ببینم. می خوای باز مثل اون یکیا ببری اینقدر بتراشی که تموم شه؟ نخیر صورتی ندارمممم.»
صدای بابا از توی هال آمد:«بچه ها امروزسالگرد حاج قاسمه، میاید بریم مزار؟»
صدایم را بلند کردم:«من که باید ریاضی کار کنم»
قاسم بپر بپر کرد:«آخ جون من میام» دوید طرف در.
صدا زدم؟« پیتر»
رو برگرداندو نگاهم کرد:«من قاسمم»
چشمکی زدم:«قاسم، تا بیای نقاشیت رو رنگ می زنم »
خندید،آمد طرفم. دست کرد توی جیبش، شکلاتی با زرورق نارنجی گرفت طرفم: «آجی الان دیرم شده. وقتی بیام برا خودت گل صورتی می کشم»
لپش را کشیدم:«باشه»
.......
همه جمع شده اند توی خانهی ما.
چند شب است خودم را مچاله میکنم زیر پتو. اینقدر می لرزمو گریه میکنم تا خوابم می برد. نقاشی و شکلات قاسم راگذاشته ام کنار رختخوابم. با دنیا عوضشان نمیکنم.
حالادیگر اتاقم مال خودم شده. اما چه فایده!
از همان روزی که مزار حاج قاسم را انتحاری زدند، تک فرزند شده ام، مثل فاطیما.
مامان همیشه می گفت:«قاسم گرمائیه»
طفلک داداشم، چقدر از گرما بدش می آمد.
بمیرم داداشی که حتما توی آن حادثه خیلی گرمت شد!
چه می گویم؟...گرم؟!. قاسم سوخت.
نویسنده: تارا طاهری ۱۲ ساله
#تقارنروز_مادر_با_سالگرد_شهادت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
نظرتون دربارهی داستان این هنرجوی نوجوان ما چیه؟
چقدر خوبه بچه های ما تونستن پیام آوران زمان خودشون باشند.
میدونید چقدر نظراتتون میتونه به این نویسنده نوقلم ما کمک کنه؟
پس دریغ نکنید...
پیام هنرجوی قدیمی...
تقریبا دو، سه سال پیش بود. وقتی که پریدم توی پیوی خانم مقیمی و گفتم می خواهم برای کارگاه نویسندگی ثبت نام کنم. یک پیام کپی شده فرستادند برایم که مشخصاتت را با یک متن چند خطی ارسال کن.
در اتاق را سه قفله کردم و نشستم به فکر کردن و نوشتن، نتیجه اش هم شد 15 خط خزعبلات که اسمش را گذاشته بودم متن احساسی و حماسی که من میخواهم بجنگم و با قلمم فلان کنم و بهمان...
پیام را که دادم. جوابش را با ویس دادند و گفتند مدرس کارگاه بچه های زیر 17 سال با خانم رمضان خانی است. حس دامادی را داشتم که به غلامی نپذیرفته باشند.
آن موقع به غیر از خانم مقیمی بقیه قلمدارها را نمیشناختم، با اکراه رفتم برای ثبت نام و لب و لوچه ای آویزان برای عروسی که انتخاب مادرم بود.
اما از آن روزی که ب بسم الله کلاس شروع شد دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. هر جمله که خانم رمضان خانی میگفتند، از هدف نوشتن، از تک تک تکنیک ها دلم غنج می رفت. وقتی از وقت و چشم و گوش با ارزش مخاطب و خواننده که بی ارزش نیست برایمان میگفتند جور دیگری پروانه ای می شدم.
بال بال می زدم برای پنجشنبه ها و یکشنبه های کلاس و البته استرس داستان و تمرینی که ننوشته بودم.
از قلمم که تعریف میکردند، دیگر روی ابر ها بودم . جلسه بعدی که نوک چاقوی نقدشان پر و بالم را زخمی می کرد، از آن بالا با مخ می خوردم زمین... تا اینکه توانستم کمی محکم شوم.
تمام اینا ها را گفتم که بگویم آن دختر دوازده ساله که جای خواهر کوچکم را دارد و همه را متعجب کرده، به غیر از تلاش و قلم زیبای خودش، دسترنج مدرسه قلمداران است. جایی که قلمدار کوچک و بزرگ پرورش میدهند برای چنین روزی، حرف زدن از حاج قاسم و به نمایش گذاشتن عشق او، کار هر کسی نیست. جنم میخواهد، توان و نفس میخواهد، که کسی مثل من ندارد. خسته نباشی تارا جان، معلمت هم خسته نباشد.🌹
این روزها خیلی گرفتارم. گاهی وقت ها به خودم میام و می بینم حتی فرصت نگاه کردن توی آینه رو ندارم!
ساعت که هیچ، روزها میاد و میره بدون اینکه متوجه بشم چطور گذشت.
دانشگاه، امتحان، تدریس، مریض داری، داستان نویسی، پسری که داره الفبا یاد می گیره، دختری که قدمهاشو داره از کودکی بیرون می بره. در کنار تمام اینها دغدغههای اجتماعی که چرا نمی تونم برای همه ش قلم بزنم؟!
توی سکوت بدون اینکه به کسی اعلام کنم تصمیم گرفتم تدریس بذارم کنار. گفتم وقتی فرصت نمیکنی چرا خودتو اذیت می کنی؟! آنقدر هستند آدمهایی که سواد بیشتری نسبت به من دارن...
میدونی چرا به کسی نگفتم؟ چون برام سخت بود. کلی هدف داشتم که انگار پوچ شد. مهمترینش اینکه هدف و دیدگاه دخترامو از آرزوی نوشتن رمان های آبکی و سانتی مانتال ، به سمت دیگهای ببرم. کمکشون کنم ببینن جهان فراتر از اونیه که توی رمانهای زرد میبینن.
بهشون آینه بدم تا ببینند خدا چه رسولانی روی زمین آفریده!
دروغ چرا ، حالم خوش نبود. وقتی تصمیمم قطعی شد احساس شکست کردم. اما دیروز با داستان تارا عزیزم و متن دختر گلم فاطمه دلم لرزید.
هفته گذشته چند نفر برای ثبت نام جدید رد کردم و این هفته انگار این بچه ها آینه دست من دادن تا حقیقت رو ببینم. بفهمم اگر دنیا کار هم بریزه روی سرم باز این دخترا انگار برکت همین وقت کمم هستن. شاید اگر نباشند باقی کارهام بی ارزش باشند.
اینکه وسط کم آوردنت، یکی از اونایی که دلت برای موفقیتش پر می زنه ، این مدلی دست تو بگیره تا بلند بشی اگر رزق نیست چیه؟
هدایت شده از مجله قلمــداران
چند شب پیش داشتم می خواندم اروین یالوم به کسی که قصد پایان دادن به زندگیاش را داشت، گفت:
«میفهمم عمیقاً دلسرد شدی. جوری که شاید دلت بخواد همین حالا خودتو نابود کنی! اما با تمام اینها امروز اینجایی...
بخشی از وجودت، تورو با خودش به مطب من آورده. لطفاً اجازه بده من با اون بخش صحبت کنم. بخشی از تو که میخواهد زنده بماند...
سه روز است که درگیر این دیالوگ هستم. کجا عمیقاً دلسرد شدیم و توی اوج ناامیدی، بخشی از وجودمان دلش خواسته ادامه بدهد؟!
کجا با صورت زمین خوردیم و بخشی از وجودمان ما را انداخته روی شانهاش و کشیده کنار دیوار... تیمارمان کرده و یک لیوان آب خنک ریخته روی جگرمان؟!
به آن بخش وجودمان چقدر بها دادیم؟
چندبار تشکر کردیم؟
اصلا تا حالا جرأت داشتیم به او اعتماد کنیم که مارا با خودش ببرد کنار کسی که بلد باشد حالمان را خوب کند؟!
راستش دلم سوخت برای تکهای که به جای شاد زندگی کردن مدام نگران است نکند این بار دیگر ببازیم! نکند کم بیاوریم و او وقتی ما را خسته و زخمی انداخته روی شانهاش، نداند کجا برود!
این متن یالوم را که خواندم یاد شخصیت «روح» توی برنامه کلاه قرمزی افتادم. آنجا که به آقای مجری می گفت «من روح یه آدم زندهام، فقط چون قهرم ازش جدا شدم! قهرم چون دلم میخواست توی بارون بدوم اما اون نیومد! دلم میخواست برم کوه گفت وقت ندارم. بهش گفتم بریم مسافرت گفت الان شرایطش نیست! منم اونو با خودش تنها گذاشتم!»
نکند لابلای دغدغههای عقل و منطق، همان تکه کم بیاورد و ما را بگذارد به حال خودمان!
شما را نمیدانم...
اما من امشب باید بروم بشینم جلوی آینه!
بعد دست بکشم روی صورتم و خودم را نوازش کنم. باید قدرش را بدانم.
من شاید، اما او نباید کم بیاورد!
#م_رمضانخانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از مجله قلمــداران
برای کلاس نوجوان ، تا روز جمعه این هفته ثبت نام داریم. از هفته آینده هم کارگاه شروع میشه.
م. رمضان خانی
@sabtenam_ghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
و اما امشب....
امیدوارانه استرس داشتیم...
از شادی مردم غزه اشک ریختیم...
گاهی مغرور شدیم، اما زود بغضمان گرفت از خونهای ریختهٔ غایب...
دست گذاشتیم جلوی دهان و راه رفتیم توی خونه...
گفتیم مطمئنیم می زنیم...
بعد ترسیدیم که نکند نشود...
هی دعا شروع کردیم و نصفه نیمه برگشتیم پای گوشی...
به پهبادهایی که طواف بینالحرمین میکردند خیره ماندیم و دلمان گرم شد...
امشب احساسات متفاوتی را تجربه کردیم...
ما آدمهای قبل ظهور ، تصاویر آخرالزمانی دیدیم!!
و باعث آن صبرهای شماست که ما خیلی هایش را درک نکردیم....
سایهات ماندگار ای مقتدرِ مهربان...
ای « أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ»
م.رمضان خانی
https://eitaa.com/ghalamdaraan
#روانشناسی_ایرانیزه
قدیمترها یک چیزی توی گوشمان خوانده بودند که مثلا پسر که گریه نمیکند یا دختر باید همه کار بلد باشد!
لفظها میآمدند پشت سرهم برای اینکه تهش برسیم به دو کلمه: «فضیلتِ قدرت!»
و همین دوتا کلمهٔ شیک و دهان پر کن شد بلای جانِ ما! که هرچه بیشتر جانت دربیاید و اشکت نه، قویتری...
اما وقتی پا میگذاری به اصل زندگی، همین که شانههایت و خودت زیر بار خیلی چیزها خرد شدی می فهمی همیشه هم جنگیدن جواب نمیدهد...
که قدرت فضیلت نیست! که اصلا تعریف قدرت فرق میکند با باد به غبغب انداختن و هی بغض، پشت بغض خوردن.
قدرت آنجاست که یاد میگیری رنج ، رنج است و هرچقدر هم زردش کنی نمیتوانی جای قناری به خودت قالبش کنی!
به گمانم همه ما یک ضعف داریم!
ضعفِ رنجهای نزیسته! همانها که هی پشت نقاب قوی بودن مخفیشان کردیم و الکی الکی گرفتیم به شانه و راه افتادیم توی زندگی.
اما از یک جایی به بعد باید یاد بگیریم به یک زیست مسالمت آمیز با رنج برسیم! یعنی بعضی رنجها حل نمیشود، درست نمیشود، پاک نمیشود، ما باید راهی پیدا کنیم تا کنار او زندگی کنیم؛ بدون اینکه به هم آسیب بزنیم.
او هست ، هر لحظه ، هر ثانیه. احتمالا گاهی جای زخمش درد میگیرد و یا میسوزد. اما شاید اشکالی نداشته باشد گاهی به او فرصت بدهیم. همراهش چادر بزنیم توی جایی که او دوست دارد و مدتی را باهم بمانیم. ما و رنج! دونفری...
و بالاخره این کمپ تمام میشود و نوبت اوست که همراه ما بیاید تا زندگی کنیم.
رنج را نباید به دوش کشید! باید راه رفتن یادش داد! حتی گاهی دستی به سرو گوشش بکشیم که بداند مهم است! که ارزش دارد... باید یاد بگیرد میتواند هرجا ما میرویم آرام و متین بیاید. اما اجازه ندارد سوار ما شود !
✍م رمضان خانی
#عید_قربان
#بچه_داستان
مامان تلفن را گذاشت و رو کرد به من :« چادر بکش سرت، برو دم خونه ماهی خانم ، گوسفند زدن زمین. برامون گوشت گذاشته.»
خودم را باد زدم:« مجید کو پس؟!»
بلند شد و دامن نخیاش را دست کشید که مثلا آن همه چروک باز شود:« چمی دونم. تو کوچه دنبال جک و جونور.»
دو وجب قد داشت اما هیچ چهارپایی از دستش در امان نبود. خوشش میآمد بدبختها را از دُم بگیرد و بکشد دنبال خودش. یکی دوبار گربه پنجول کشیده بود روی سروکلهاش اما آدم نمی شد!
کسل بلند شدم. دمپایی های پلاستیکی را پوشیدم و از پلهها ریختم پایین! هرچه فحش توی مدرسه شنیده بودم و روی به زبان آوردنش را نداشتم حوالهٔ مجید کردم. از روی بند رخت پوسیده چادر گلدارم را برداشتم. تکانش دادم تا مثل دفعهٔ قبل سوسک نچسبیده باشد بهش و وسط خیابان بیآبرویم نکند! گرد و خاکش رقصید زیر نور خورشید.
صدای قل قل قلیان بابا از گوشهٔ حیاط بلند بود. به قول مامان چه جانی داشت سر صبحی. اما من بوی دوسیب نعنایش را دوست داشتم. یکی دوبار هم یواشکی پاتک زده و دمی گرفته بودم.
بابا سرش توی روزنامه بود. از کنارش رد شدم و رفتم بیرون. سرو ته کوچه را دید زدم بلکه مجید را ببینم. اما نبود.
بیحوصله دمپایی ها را خرخر کشیدم روی زمین. یک ربعی راه رفتم تا رسیدم خانهٔ ماهی خانم. دم در شلوغ بود. سینی سینی گوشت دست حاج حیدر بود و میگذاشت پشت ماشین. مامان می گفت میبرد منطقه فقیر نشین. آنهایی که مثل ما نیستند که لااقل دوماه یکبار آبگوشت می آید سر سفرهمان و اگر بخت یار باشد شاید قورمه!
چادرم را کیپ کردم و رفتم جلو. سرک کشیدم توی خانه. رضا کلید شلنگ به دست داشت خونها را آب میکشید. گشتم دنبال ماهی خانم. نشسته بود پشت تشتهای قرمزِ بزرگی که لب حوض گذاشته بودند. چادر بسته بود به کمرش. آستینها را بالا زده و داشت پسرش علی را فحش کِش میکرد! داد زدم:«سلام ماهی خانم.»
سرش را بلند کرد. خستگی از سرو کولش رفته بود بالا! شیر لب حوض را بست. «ای به روی ماهت. دردو بلات تو سر هرچی پسره! علی بیصاحاب نشی پاشو گوشت زهرا خانم رو بده بره.»
علی با لب و لوچه آویزان یک کاسه که روش بشقاب ملامین سبز گذاشته بودند داد دستم.
تشکر کردم و راه افتادم طرف خانه. آفتاب افتاده بود روی زمین.
دو سه تا کوچه رفته بودم که مجید را دیدم.
چهار دست و پا روی زمین کمین کرده بود. هی سنگ ریزه برمیداشت و میانداخت جایی که خوب نمیدیدم. باز حتما زانوی شلوارش پاره می شد و من بدبخت باید میدوختم. کفری رفتم طرفش. میخواستم یک پس گردنی مهمانش کنم به تلافی خراب کردن روز عیدم. دو قدم مانده بود که دستم بچسبد پَسِ سرش که عین تیر از کمان در رفته جست زد! ترسیدم.
با من که چشم توی چشم شد رنگش پرید. مکثی کرد و از کنارم دوید:«فرار کن آجی.»
هنوز نمیدانستم چه شده اما صدای پارس سگ را که شنیدم دویدم. به خودم جرأت دادم و عقب را نگاه کردم. سگ سیاه بزرگی داشت میدوید دنبالمان! به سبک مامان یا ابالفضلی گفتم. بشقاب ملامین را محکم تر فشار دادم روی کاسه ، نکند بیوفتد و جهاز ماهی خانم تک شود. چادر از سرم افتاد پشتم. موهام ولو شده بود توی هوا. اگر بابا میدید میداد همین سگ پوستم را بکند! دمپایی مجید از پا درآمد. بدون اینکه برگردد میدوید.
صدای هن و هن نفسهاش و تالاپ تولوپ قلبم با پارس سگ پیچیده بود به هم. نفهمیدم چه شد که پیچیدیم توی کوچه بن بست آقا کنفی! همان که هیچ وقت خدا خانه نبود و همیشه یک عالم کنف پشت درش بود!
من و مجید از پشت چسبیدیم به دیوار. سگ پیچید توی کوچه. ایستاد به پارس کردن. از لب و لوچهاش آب میریخت پایین! فاتحهام را خواندم. داشتم حساب کتاب می کردم که کجام را گاز بگیرد دردش کمتر است؟!
مجید زد زیر گریه:«اجی غلط کردم سنگش زدم، غلط کردم خدا، غلط کردم...»
خواستم دست بذارم پشت شانه و بغلش کنم که بشقاب ملامین از روی کاسه گوشت لیز خورد و افتاد زمین. سگ کمی بالا پرید و خرناس کشید. فکری به ذهنم رسید. هرچند تاوان سنگینی داشت اما آرام دولا شدم و سهم گوشت یک ماهمان را گذاشتم کنار جوب. سگ جلو آمد. ما هم چسبیده به دیوار یه قدم چرخیدیم. مجید هنوز داشت گریه می کرد. چادرم را کشیدم سرم و دو لبهاش را به دندان گرفتم. کاسه را زدم زیر بغلم. سگ که رسید به گوشت ما پشتش بودیم. میخواستم بگویم ندو باید آهسته برویم اما مجید جیم زده بود. راستش خودم هم طاقت منطقی بازی نداشتم و پشت سرش دویدم.
گوشت روزی سگ شد و کتکش قسمت من و مجید!
✍م. رمضان خانی