🌺 شهید امیرتوکل کامبوزیا و کشف حجاب
1⃣ استاد #امیرتوکل_کامبوزیا در سال ۱۳۱۲ بار دیگر برای آبادانی مزرعهی خود به اطراف زاهدان بازگشت و کلاته و کتابخانه کامبوزیا را گسترش داد.
2⃣ ظاهراً از این تاریخ بود که دربار #پهلوی اجازهی بازگشت او به تهران را نداد.
3⃣ آنها فهمیده بودند که این دانشمند، فرزند مشیر دیوان (یکی از بزرگان دربار قاجار) است و نظر مثبتی به #خاندان_پهلوی ندارد. برای همین بود که استاد، نام خانوادگی خود را به #کامبوزیا تغییر دادند.
4⃣ درست از این تاریخ، بحث #کشف_حجاب پیش آمد. از سوی دستگاه حاکمه رضاخانی، بارها به سراغ استاد میآمدند تا ایشان را همراه با همسرشان به جلسات عمومی دولتی دعوت کنند.
5⃣ استاد میدانست که باید، #حجاب از سر همسر خود بردارد. لذا روزها سوار اسب میشد و همراه با چند جلد کتاب از کلاته دور میشد تا مأمورین حکومتی او را پیدا نکنند.
6⃣ او شبها وقتی که مأموران دور میشدند بازمیگشت.
📚 منبع: کتاب «کامبوزیا»، ص٢۶
🌺 شهید کامبوزیا و طرح یهودی کشف حجاب
1⃣ استاد #امیرتوکل_کامبوزیا در دوران #رضاخان و پس از بازگشت از بیرجند، تصمیم به مهاجرت از ایران به فرانسه گرفت، آن زمان، دوران کشف حجاب رضاخانی آغاز شده بود و یکی از دلایل استاد برای مهاجرت، حفظ #چادر و #حجاب همسر و فرزندانش بود.
2⃣ ایشان از مخالفان سرسخت و جدی #کشف_حجاب بود و به صراحت اعلام کرده بود:
✡ «پهلویها دستنشاندههای #یهود و #صهیونیسم هستند که میخواهند علیه جامعه اسلامی اقدام کنند. این کشف حجاب هم نشانهای از همین مسئله است.»
3⃣ بهدنبال کشف حجاب، همسر کامبوزیا نیز میبایست چادرش را از سر برمیداشت و این قضیه کاملاً با عقاید استاد مغایر بود. لذا ایشان شرایط سخت زندگی در روستاهای زاهدان را بر ترک این اعتقاد دینی ترجیح داد.
4⃣ مهدی پسر آخر استاد میگوید:
🔸 «پدر روی حجاب تعصب زیادی داشت، حتی بچههای خود را از همان کودکی با چادر بیرون میبرد و بهشدت تاکید میکرد که اینها (پهلویها) وابسته به یهود هستند و میخواهند چادر و حجاب نباشد؛ در حالیکه شاید از روی تیپ ظاهری ایشان مشخص نبود در مسائل دینی چه تفکری دارد.
🔸 پدر کسی را مجبور به انجام واجبات نمیکرد. چه در خانواده و چه در میان دوستان. بلکه برای آنها دلیل میآورد و راه درست را از این طریق به آنها نشان میداد و خانواده او، با رغبت به سراغ چادر میرفتند.»
📚 منبع: کتاب «کامبوزیا»، صص۵٠-۵١
🌺 شهید کامبوزیا و حجاب استدلالی
1⃣ یکی از مسئولین استان، با خانواده به دیدن پدرم آمد. آنها تعريف باغ و کتابخانه را شنیده بودند و قصد داشتند از کلاته کامبوزیا دیدن کنند. همسر او بیحجاب بود.
2⃣ این مسئول وقتی متوجه شد که همسر و فرزندان استاد همگی چادری هستند، پرسید:
👈 استاد، شما که اهل کمالات هستید و این همه دانشجوی خارجی به دیدن شما میآید، چرا اهل خانه را مجبور میکنید #چادر سر کنند، بگذارید آزاد باشند...
3⃣ استاد لبخندی زد و گفت:
👈 یک سؤال دارم. اگر شما برای رفت و آمد، یک دمپایی کهنه داشته باشی، وقتی به جایی میروی، از آن مراقبت میکنی؟ آیا آن را از دید دزد مخفی میکنی؟
4⃣ این آقا متوجه منظور استاد نشد. کمی فکر کرد و گفت: نه استاد، کسی دمپایی کهنه رو مخفی نمیکنه.
5⃣ استاد بلافاصله گفت:
👈 اگر یک جواهر گرانقیمت داشته باشی چطور؟ آیا همینطور دنبال خودت برمیداری و بیرون میبری؟
6⃣ این شخص گفت: نه، جواهر را مخفی میکنم تا کسی متوجه نشود. چون ممکن است دزدها بفهمند و به سراغ من بیایند.
7⃣ استاد گفت:
👈 دختران و همسران، برای ما حکم جواهر را دارد. ما مثل جواهر از آنها مراقبت میکنیم تا دزدان و آدمهای مریض به سراغ آنها نروند.
8⃣ این شخص تا چند دقیقه محو استدلال استاد کامبوزیا بود.
📚 منبع: کتاب «کامبوزیا»، ص۵١