eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
188.5هزار عکس
130.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
کمتر از ۱۰ درصد کنکوری‌ها داوطلب گروه ریاضی و فنی معاون فناوری وزارت علوم: 🔹حضور تنها ۱۴۵ هزار نفر از مجموع یک میلیون و ۵۰۰ هزار داوطلب کنکور سراسری امسال در گروه ریاضی و فنی بسیار نگران کننده است. 🔹بسیاری از دانش‌آموختگان مقطع دکترا در رشته‌های ریاضی و فنی بیکارند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
انصارالله: خاک متجاوزان در تیررس موشک‌های ماست رهبر انصارالله یمن: 🔹به پیشرفت‌هایی در صنعت نظامی دست‌‌یافتیم که خیلی از کشور‌های عربی فاقد آنها هستند؛ هر نقطه‌ای از خاک متجاوزان در تیررس موشک‌های ما قرار دارد. 🔹ساخت موشک‌های متنوع و پیشرفته روز به روز دقیق‌تر و قوی‌تر می‌شود. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
بازیگر تونسی سریال «سلمان فارسی» درگذشت 🔹«هشام رستم» بازیگر سرشناس تونسی در سن ۷۵ سالگی درگذشت. 🔹این بازیگر در آخرین پروژه زندگی‌اش در سریال «سلمان فارسی» ایفای نقش کرده بود. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۰ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... چند روز قبل از عملیات «بصرالحریر» به اتفاق سیدابراهیم و تعدادی از فرماندهان رفتیم شناسایی. برای این که دشمن حساس نشود، این کار را دو مرحله انجام دادیم. ماشین ها را چند کیلومتر عقب تر گذاشتیم و پیاده راه افتادیم🚶‍♂. فصل بهار بود🌸 ، هوا بسیار مطبوع و دشت، سرسبز و دل انگیز، ما از حاشیه جاده حرکت می کردیم؛ جاده ای که منتهی می شد به شهرک «ازرع» در استان «درعا». کنار جاده پر بود از بوته هایی با خارهای تودی شکل و کره ای🌱🌳. این خارها روی ساقه هایی که از وسط بوته درآمده، قرار داشت. وقتی زیر آن ها می زدی، تمام لاخه های خارهای کره ای جدا می شد و در هوا دور می خورد😋. کوچک تر که بودیم، این کار را با فوت انجام می دادیم. دیدن لاخه های معلق و چرخان روز هوا لذت بخش است. در حال حرکت با پوتین زیر چهار پنج تا از این بوته ها زدم، خیلی کیف می داد. به سید ابراهیم گفتم: «سید! چه حالی میده اینها رو می زنی، کنده میشه، میره به آسمون😁.» سید ابراهیم یک نگاه نگاهی به من کرد. وقتی دید میخواهم این کار را ادامه بدهم، خیلی آرام، طوری که بقیه متوجه نشوند، گوشه ی لباسم را گرفت، یواش کشیدم کنار و گفت: «ابوعلی جان! قربونت بشم! اینها هم موجود زنده ان. همین کارا رو می کنی شهادتت عقب می افته دیگه؛ نکن🙃!» وا رفتم. او تا کجاها را می دید. بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب، شب آغاز عملیات بصرالحریر انتخاب شد. با گردان ها عازم پادگانی متعلق به جیش السوری شدیم. آنجا نقطه رهایی بود. یک ساعت به مغرب رسیدیم. تا بچه ها جمع و جور شدند، اذان شد📿. با توجه به حساسیت عملیات و قصد نفوذ به عمق ۲۰ کیلومتری خاک دشمن، سید ابراهیم گفت: «دنبال یه راننده حرفه ای و دل و جیگردار بگرد، ماشین رو تحویلش بده. کسی که بتونه بعد از شکستن خط، با سرعت زیر دید و تیر دشمن، محموله ی مهمات و آذوقه رو برسونه به بچه ها👌🏻.» با کمی پرس و جو، «سید حسن حسینی» را پیدا کردم. گفتند در مشهد پراید دارد و دست فرمانش خوب است. همان جا در نقطه رهایی، یک تست دنده کشی و دست فرمان از او گرفتم. عالی بود. با اصرار ماشین رو تحویلش دادم. زیر بار نمی رفت. وقتی گفتم دستور فرمانده است، زبانش قفل شد🔒 و با اکراه تحویل گرفت😩. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که آمد و گفت: «ابوعلی! ماشین رو تحویل یکی دیگه بده.» گفتم: «سید حسن! دبه درنیار دیگه😐، قضیه رو با هم بستیم، الان هم سرمون شلوغه و می خوایم عملیات رو شروع کنیم، برو بذار به کارمون برسیم.» طبق نقشه ، نیروها از سه محور حرکت می کردند . یک محور ما بودیم . باید حدود ۲۰ کیلومتر راه می افتادیم تا به نقطه مورد نظر برسیم . در این عملیات 《حاج حسین بادپا》 با عنوان فرمانده محور همراه گردان ما بود . طبق معمول ابراهیم رفت سر ستون و جلودار شد . به من گفت : ابوعلی !تو برو ته ستون ، انتهای گردان رو داشته باش . هرچی گفتم :منم با خودت میام جلو، قبول نکرد و گفت: همینی که میگم انجام بده . با اکراه قبول کردم😕 . رفتم ته ستون و راه افتادیم . شب اول ماه قمری بود . آسمان مهتاب نداشت و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود . به سختی یک متر جلوی خودت را می دیدی👀 . هر نفر حدود ۲۰ کیلو تجهیزات انفرادی ،شامل جلیقه ضد گلوله، سرامیک، کلاه کامپوزیت، خشاب های اضافی و بمب های دستی همراه داشت . شش قبضه موشک کنکورس را هم باید حمل میکردیم . تجهیزات سنگین هم از یک طرف ، عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگ ها و پستی بلندی های شدید از طرف دیگر کار را دشوار کرده بود . معمولا در انتهای ستون آنهایی که توان کمتری داشتند، عقب می ماندند . بچه ها به هم کمک میکردند . سید مجتبی حسینی با قد رشید و هیکل ورزشکاری که داشت، حسابی کمک می رساند و به قول سید ابراهیم نوکری بچه ها رو میکرد 🙃. بعضی که اصلا از آنها توقع نداشتی ، موشک کنکورس را که هر کدام حدود ۲۴ کیلو وزن داشت را به دوش می کشیدند💪🏻 . پس از طی حدود یک کیلومتر ، صدای انفجاری به گوش رسید . پای یکی از نیرو ها رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد . حدود نیمی از مسیر را رفته بودیم . سختی کار کم کم خودش را نشان می داد . حاج حسین بادپا که از جانبازان دفاع مقدس بود، به سختی راه می رفت ، اما چیزی بروز نمی داد✌️ . بعضی مواقع که می دیدیم نمی تواند ادامه بدهد ، مجبور می شدیم زیر بقل هایش را بگیریم👌🏻 . دونفر از ناوبر ها که مسئولیت هدایت گردان را بر عهده داشتند به همراه تامین ، جلوتر از بچه ها حرکت میکردند . یکی از آنها نشانگر های فسفری را به فواصل تقریبا مشخصی، داخل شیار ها که از دید دشمن دور بود، روی زمین می گذاشتند و به وسیله آنها مسیر مشخص می شد .
در آن عملیات اولین و مهم ترین اصل،وسرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود👊. یکی از عوامل کندی حرکت، حمل موشک ها بود😩. خستگی و تشنگی 🍶 را هم باید اضافه کرد. بهانه های مختلفی آورد. قبول نکردم. بهش گفتم: «سید جان! شما با بچه های دیگه، بعدا میاین پیش ما.» گفت: «نه! می خوام خط شکن باشم.» چهره اش خوب در خاطرم هست. افتاد به التماس و با بغضی که توی صدایش بود، گفت: «تو رو به جدم امام حسین، بذار منم با شما بیام😢.» این بار زبان من قفل شد🔒. نتوانستم نه بیاورم. خودش یک نفر را آورد که رانندگی بلد بود و گفت: «ماشین رو تحویل این بده.» شب اول ماه رجب بود، شب میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه). سید ابراهیم به ما گفت: «بچه ها! همه دست ها بالا.» سید ابراهیم گفت: «خب! حالا همه ها ها ها ها ها ها....» با دست به دهانش می زد و ادای سرخپوست ها را در می آورد. در آن بحبوحه، شوخی اش گرفته بود.😆💕 بچه‌ها هم شروع به هاهاهاها کردند‌ 😄. خنده بر لبان همه نشست . فرصت زیادی نداشتیم . مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم . لذا نماز را با پوتین فرادا خواندیم. غذا را هم به همین صورت . بعضی هم که اصلا فرصت نکردند شام بخورند😞 . بعضی هم ظرف یک بار مصرف به دست ،همین طور این طرف و آن طرف میرفتند، هول هولکی و نصفه نیمه، مقداری غذا خوردند . سید ابراهیم دستور داد :سریع تر نیرو ها رو حرکت بدین . جیره خشک را که شامل چند دانه خرما و شکلات ، بیسکوئیت، یک بطری آب معدنی کوچک داخل نایلون زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم🍱 . آماده حرکت از نقطه رهایی شدیم . هوا سرد بود😬 . یک سری اقلام لجستیکی مثل گونی های کیسه خواب و بادگیر عقب ماشین بود . آنها را با طناب بسته بودیم . عقب ماشین دقیقا مثل کوهان شتر شده بود . ارتفاع بلندی داشت . سید ابراهیم رفت بالای ارتفاع نشست ،یک پایش را این ور بار، یک پایش را آن ور بار انداخت . مثل کسی که سوار خر و قاطر شده باشد . شروع کرد به فیلم در اوردن 🤪. پایش را میکوبید به بار، انگاد سوار حیوان شده است 😅. میگفت : آقا! شب میلاد آقا امام محمد باقره ! همه دست ها بالا! بعد هم ادا و شکلک در می اورد😜 . بچه ها خیلی میخندیدند🤣 . خودمانی بودنش خیلی به دل می نشست . اصلا از این فرمانده گردان هایی نبود که خودش را بگیرد، ابداً . طرف، فرمانده گردان بود . وقتی می آمد ، می دیدی دو نفر بادیگارد چپ و راستش هستند🤐، اسلحه هایشان هم از ضامن خارج . یکی نبود به او بگوید : بابا! تو فرمانده گردانی !فکر کردی چه خبره! سید ابراهیم در این فضا ها نبود 😊. ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۱ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... کم کم رسیدیم توی دل دشمن. حرکت صامت در دستور کار قرار گرفت. در آن شرایط که باید سکوت محض حاکم باشد، یک مرتبه صدای شلیکی بلند شد و پشت بندش صدای آه و ناله😰😓. فوری خودم را به سمت صدا رساندم. یکی از نیروها بود که داشت فریاد می کشید. دست هایم را گرفتم جلوی دهانش و ملتمسانه از او خواستم که سر و صدا نکند😨🤫. هر لحظه ممکن بود عملیات لو برود و آن منطقه به کشتارگاه تبدیل شود😥. بعد از بررسی در شرایطی که کوچک ترین چراغی هم نمی توانستیم روشن کنیم، علت قضیه را فهمیدم.😐 بند اسلحه ها دور گردنم بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت. طی مسیر ،اسلحه ی او چرخیده و در اثر برخورد با بدن ،از حالت ضامن خارج شده و شلیک شده بود🤭. گلوله از ساق پا وارد و از کف پا خارج شده بود. به خاطر خرد شدن استخوان قلم پا درد شدیدی داشت😑. حدود یک کیلومتری دشمن بودیم و راه پس و پیش نبود. سید ابراهیم گفت:« بذار همون جا بمونه، چهار نفر رو هم بذار بالا سرش😬 .» دستور سید را اجرا کردم و دو تا بیسیم هم به آنها دادم. قرار شد فردا بعد از آزادی منطقه، او را ببریم عقب. سید ابراهیم مدام در بیسیم پیج می کرد و می گفت:« ابوعلی! چرا به کارت سرعت نمی دی؟ اگه به روشنی هوا بخوریم و دیر برسیم پای کار، اینجا کربلا میشه😶.» دستور اکید او این بود که حتی یک نفر هم نباید عقب بیفتد و تو باید آخرین نفر باشی. اما پیاده روی طولانی، طاقت بعضی ها رو سر آورده بود😤. آنها عقب مانده بودند. هر چه التماس می کردم که بجنبید و سریع باشید، افاقه نمی کرد. حسابی کلافه شده بودم😖. با حرف های حاج حسین که می گفت :« توکل مون به خدا باشه» خودم را آرام می کردم.😞 همین جا بود که سید ابراهیم پشت بیسیم چند تا لفظ سنگین به کار برد☹️. تا آن موقع آن جور عصبانی ندیده بودم اش😠. از دستش شاکی شدم، نه به خاطر حرف هایی که بهم زد، به خاطر اینکه خودش رفت جلو و من را انداخت تنگ این شل و ول ها😣. آنها اینقدر دست دست کردند که بالاخره ما عقب ماندیم و راه را گم کردیم😥. چیزی که نباید می شد، شد😱. نقشه را باز کردم. GPS دست سید ابراهیم بود. نتوانستم مسیر را پیدا کنم ، حدود یک کیلومتر راه را اشتباه رفتیم😔. با استرس و هیجان وصف ناپذیری جلو می‌رفتیم که ناگهان تک تیرانداز ایستاد و گفت:« جمعیت زیادی رو در فاصله ۳۰۰ متری میبینم😱.» گفتم:«چند نفر؟» گفت:«حدود ۶۰،۵۰نفر😱😱.» حسابی شوکه شدیم. بعد از کمی دقت،گفت: «نه،نه،صبر کنین !توی دوربین اینها شبیه آدم ند، ولی آدم نیستن😐!» گفتم:«کُشتی مارو،جون بِکَن بگو ببینم چیه؟»خندید و گفت:«گله گوسفند😅!» همراه(سید مجتبی حسینی)که فرمانده گروهان بود و (حجة الاسلام محمد مهدی مالا میری)و تعدادی از بچه ها رسیدیم به سه راهی، مأموریت اصلی ما آنجا بود. سید ابراهیم تأکید کرد که:«خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه. هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست رد بشه، بهش مهلت ندین و بزنینش.» سمت راست سه راهی یک مدرسه دو طبقه بود. یک دسته نیرو در مدرسه مستقر کردیم. یک دسته هم قبل از سه راهی، در خانه ای نزدیک به آنجا مستقر شدند و اطراف خانه را پوشش دادند. دسته سوم هم سمت چپ سه راهی توی یکی از خانه ها و اطراف اش موضع گرفتند. نماز صبح را در حال حرکت خواندیم. با آن وضعیت تشنگی و خستگی، خیلی فاز داد. هوا کم کم داشت روشن می شد و خورشید هم خود نمایی می کرد. سکوت سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. ساعت ۸ صبح شد. هنوز هیچ خبری نبود. در این فاصله بچه ها مشغول پاکسازی اطراف بودند. من از مواضع شان سرکشی می کردم. حین پاکسازی یکی از بچه ها به خانه ای مشکوک شده بود. او سعی می کند در خانه را باز کند اما موفق نمی شود. لذا از فاصله ی نزدیک به قفل در تیر اندازی کرده بود. گلوله کمانه کرده و به پای اش می خورد. او از ناحیه کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا کرده بود. یکی از مسئول دسته ها پشت بی سیم با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:«حاجی پای فلانی میده شده.»من متوجه منظورش نشدم. از طرفی حواسم بود سوتی ندهم😜. دوباره پرسیدم: «چی شده؟» او هم حرف قبلی را تکرار کرد. خواستم بروم سمت اش که نفر کناری ام متوجه شد و گفت:« ابو علی! یعنی پاش داغون شده😁 .» راه امداد بسته شده بود و نمی توانستیم با عقبه در ارتباط باشیم. مجبور شدیم اورا همان جا نگه داریم. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارند میکشند جلو. سه نفرشان را دیدیم که از لای شیارها و سنگ ها زدند بیرون😱.
بعد از حدود بیست دقیقه، سید ابراهیم پشت بیسیم نهیب زد:« کجایی؟ پس چرا نمیای؟» رمزی گفتم:« سید جان، ما باید تا الان به شما می رسیدیم. ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار در اومد😣. به جاده خاکی زدیم😔.» گفت:« یا فاطمه ی زهرا!» تکه کلامش بود. وقتی خیلی هول می کرد، می گفت🙃. در آن شرایط امکان استفاده از فشنگ رسام را هم نداشتیم. سید گفت:« از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن😢.» دو نفر از ناوبرها را فرستاد تا ما را پیدا کنند. بعد حدود نیم ساعت، همدیگر را پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم.🙈 نزدیک اذان صبح رسیدیم به یک جاده. صدای چند تا ماشین و موتور می آمد. یک گروه از بچه ها را فرستادیم روی جاده کمین بزنند. همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به خانه ای که از آنجا به ما تیراندازی شد. دو تا از بچه ها مجروح شدند . ما هم به سمت آتش دهنه ی سلاح ها شلیک کردیم و یک موتور و یک ماشین که آنجا بود را به گلوله بستیم.✌️🏻 چهار نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه داخل خانه بودند. حاج حسین گفت:« همه اسرا رو داخل یک اتاق ببرید.» چند نفر گفتند:« نه! باید زن ها رو از مردها جدا کنیم.» حاجی مخالفت کرد و گفت:« با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنند.» استدلالش هم منطقی بود. می گفت:«اگه جداشون کنید، هزار تا فکر می کنن و ممکنه مشکل ساز بشن، ولی وقتی با هم باشن، خیالشون راحته و کاری انجام نمیدن☝️🏻.» آن خانه بعد از پاکسازی شد محل استقرار و فرماندهی. سریع همان جا جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم به من گفت:« ابو علی! بسم اللّٰه! یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سه راهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن.» چون احتمال وجود مسلحین و کمین آنها متصور بود، اول یک تیم چهار نفره با فاصله ای حدود ۵۰ متری جلوی گروهان راه انداختم؛ خودم و یک تک تیرانداز با دوربین ترمال، کمکش و یک نیروی پیاده. در حال حرکت به جلو بودیم. تا سه راهی حدود ۲۵۰ متر فاصله داشتیم. تک تیرانداز با دوربین سلاح اش چپ و راست را رصد می کرد و حرکت هر جنبنده ای زیر نظرش بود. در همین حین، گفت:« یه موتوری با دو نفر مسلح داره به سمت ما میاد. » گفتم:«معطلش نکن، بزن تا به اجداد نحسش پیونده😃.» او هم نامردی نکرد و چنان زد که هر دو با موتور کوبیده شدند به دیوار خانه.👊 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون😠 ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد😏 تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت 😇 خود شما مسئول دعایی هستی که کردی نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری 🙁 با هم رفتیم مسجد، با مسئول مسجد صحبت کرد من، سرایدار مسجد شدم 🕌 من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم 😥 نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود🤭 هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد 😓 بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت، اینطوری فایده نداره باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم 🙄 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد😌👌 ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم👍 همه از استعدادم تعجب کرده بودن، دائم دستگاه روی گوشم بود، قرآن گوش می کردم و کار می کردم  این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود😢 نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم👌 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: نگاه    از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم🛏 چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها اما من جرات نمی کردم، نمی تونستم به کسی اعتماد کنم 😕 رفتار مسلمان ها برام جالب بود 🤩داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند👼 رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن هم عجیب بود حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند🧕 البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند مراقب نگاهت باش استنلی اینطوری نگاه نکن استنلی 🙎‍♂ و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه😑 چشم برای دیدنه 👀 چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند💪 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم 😌 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: خانه من     رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد💴😁 از کار و پشتکارم خیلی راضی بود🤓 می گفت خیلی زود ماهر شدم، دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم😌🙃  زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم، می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف🏡 بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم😌 هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند 👌👌 بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید  اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم😿 خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه🤕 خونه ای که آب گرم داشت🚿 توی تخت خودم دراز کشیده بودم🛏 شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم😖 برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه🤕😊 توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید👂 اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد😢  کم کم رمضان هم از راه رسید، رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد🙂 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: رمضان   زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم😇   کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید، مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😕 توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن🍞🥞 بعد از نماز درها رو باز می کردن بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن😍 من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت⛪️ بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن😳 آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود بدون تکلف، سیاه و سفید … این برام تازگی داشت 🤩 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم🤠 این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید 🤗 بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود من مدام به مسجد می رفتم، توی تمام کارها کمک می کردم با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده بودن در کنار اونها برام جالب بود 🤩  مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم😌   ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔖📚 این قسمت: بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود🤝 توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند🤔 به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود … رفتم سراغ سعید👨 سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم😍 رفتم سراغش، اینجا چه خبره سعید؟ همون طور که مشغول کار بود هماهنگی های روز قدسه و با هیجان ادامه داد، امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان .  چی هست؟🤨 چی؟ همین روز قدس که گفتی. چیه؟ با تعجب سرش رو آورد بالا … شوخی می کنی؟😳 بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟🤩 سر تکان دادم و گفتم: نه😒 ... ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹هرشهید نشانےست ازیڪ یڪ ڪہ دارد خاموش مےشود وحالا تو و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام را بردار؛ و خونین شہید را ادامہ بده 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین " 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🖤بیا یا فاطمه (س)در شهر بغداد 🥀🖤جوادت راببین لب تشنه جان داد علیه‌السلام 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما حجت شرعی دارید⁉️ ❌شما دادستان هستید، باید داد مردم را بستانید اما همچنان موعظه میکنید ⁉️ ❌مسئولان امر اقدام کنند⁉️مسئول امر، خود خود شما هستید❗️ 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff