eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
189.7هزار عکس
131.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وسیله ساده ای که با اون میشه حس بی وزنی رو تجربه کرد😃👌👌 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
انسان زیرک کیست؟ اَلْعَالِمُ مَنْ عَرَفَ قَدْرَهُ زیرک کسی است که قدر خود را بشناسد خطبه ١٠٢ 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار که دماغ و دهنش یه جفت دست مجزا داره 😃 گاو دریایی 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
مرداب هسل هسل به معنی آب راکد؛ این مرداب در سمت جنوب غربی شهر چالوس در منتها الیه جنوبی دو روستای زیبا سینوا و طلاجو در عمق جنگل انبوه " مَشَل " چون مشعل می درخشد 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرخش زیبای شمع با تغییر مرکز جرم شمع، بر اثر کم و زیاد شدن وزن دو سر شمع به خاطر سوختن و آب شدن پارافين 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هرس کردن درخت، باعث رشد بیشتر آنها می شود.اما هیچ باغبانی نهال تازه جوانه زده را هرس نمی کند. چند سال اول زندگی کودک هم زمان پرورش کودک است نه تربیت او!! والدینی که در سال های اول زندگی فرزندشان را تنبیه می کنند، یا داد می زنند در حقیقت باغبانانی هستند که نهال تازه جوانه زده را هرس می کنند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 1:20 ◽️رهبر معظم انقلاب: ما شهید زیاد داریم در بین سرداران هم شهید داریم، در بین آحاد معمولی هم شهید داریم.امّا شهیدی که به دست خبیث‌ترین انسانهای عالم یعنی خود آمریکایی‌ها به شهادت برسد و آنها افتخار کنند که او را توانستند شهید کنند، چنین شهیدی غیر از حاج قاسم من کس دیگری را یادم نمی‌آید. ۹۸/۱۰/۱۳ 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 1:20 ◽️ فیلمی دیده نشده از ابراز علاقه مردم به شهید سلیمانی 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
ساعت 1:20 ▫️امتیاز ماست‌‌ مُردن! می کُشند و غافلند ▫️دم به دم با مرگِ ما بازنده تر خواهند شد 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 1:20 🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: ◽️ یک مشکلی که ما داریم امروز و دیروز این نبود؛ تفاوت ظاهر و باطن است. 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 1:20 ◽️ حاج‌ قاسم‌ سلیمانی: امروز اسلام مجسّم نظام جمهوری اسلامی است. 👈 سخنان مهم شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به مسئولان 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت 1:20 ◽️ حاج قاسم سلیمانی: این را دقت کنید؛ غرور، تکبر، نخوت؛ آفت هرگونه اثر تربیتی و اخلاقی و هرگونه مسئولیتی است. 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
ساعت 1:20 💔 شب جمعه... روضه‌خون شروع به خوندن می‌کنه: السلام علی المظلوم بِلا ناصر... من یاد تو می‌افتم 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۲ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| ...💔... دو تا ماشین آمدند که به ما کمک برسانند اما زیر دید و تیر شدید دشمن، سوراخ سوراخ و زمین گیر شدند😢. همه اینها در روحیه بچه‌ها تأثیر بسیار بدی داشت.😔 سید ابراهیم همراه حاج حسین و عده‌ای از بچه‌ها در خانه دیشبی زمین گیر شد و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند. به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه‌ها سرکشی می کردم و توصیه های لازم را متذکر می شدم. وقتی چشمم به شهدا و مجروحین می افتاد، از این که نمی توانستم کاری برای شان بکنم، حسابی شرمنده می شدم.😞 فقط مقاومت می کردیم بلکه روزنه ی امیدی باز شود. در روز میلاد آقا امام باقر (صلوات الله علیه)، بچه‌ها یکی یکی با لب تشنه شهید می شدند. هر طرف را نگاه می کردی، یک شهید یا یک مجروح افتاده بود. کربلایی به پا شده بود که زبان از وصف آن قاصر است. در همین لحظات، حاج حسین پشت بی سیم اعلام کرد: «سیدابراهیم مجروح شده. اگه یه بی ام پی نفرستین، سیدابراهیم و بقیه بچه‌ها از دست می رن😭😔.» نفر بر بی ام پی آمد. دشمن آن را زیر آتش گرفت. راننده هم کم آورد. مهمات را همان جا خالی کرد و برگشت. حاج حسین گفت: «بابا! یک بی ام پی درست حسابی بفرستین.» اینجا دیگر فاصله ما با دشمن ۲۰ متر شده بود و همدیگر را می دیدیم. حاج حسین که خیلی آدم توداری بود و اصلا زبانش به شکایت و اعتراض نمی چرخید، صدایش درآمد و پشت بی سیم با التماس گفت: «مهمات مون تموم شده، ممکنه هر لحظه اسیر بشیم و سیدابراهیم و بقیه از بین برن. تو رو به امام حسین، یکی یه کاری بکنه.😱» وقتی حاج حسین این جوری حرف زد، نتوانستم تحمل کنم، از مدرسه ای که بچه های موشکی و «شیخ ابوقاسم» و سید مجتبی مستقر بودند، خودم را به سمت چپ سه راهی که سید زمان و «جواد» استقرار داشتند، رساندم. آنجا هم کلی مجروح و شهید افتاده بود. تیربارها مهمات نداشتند؛ کلاش ها هم، هر نفر کمتر از یک خشاب. شب قبل به جای سرامیک های ضد گلوله، هشت تا خشاب اضافه برداشته بودم و توی جیب جلیقه ام، جای سرامیک ها قرار داده بودم. با سینه خشابم، جمعا سیزده تا خشاب داشتم. حدود هشت تا را زده بودم، پنج تا باقیمانده بود. می خواستم این پنج تا خشاب را به حاج حسین و سید ابراهیم برسانم. از بچه ها خداحافظی کردم. آنها گفتند:« مگه عقلت رو از دست دادی؟ نمی بینی تک تیرانداز ها چطور پوشش می دن؟ می خوای دستی دستی خودت رو به کشتن بدی؟» توجهی نکردم و با سرعت به طرف خانه محل استقرار سید و حاجی دویدم. بی درنگ با سید مجتبی حسینی به طرف شان تیراندازی کردیم😥. پهلوی یکی از آنها تیر خورد. دونفر دیگر آمدند اورا بکشند عقب، اما با رگباری که به سمت شان بستیم، او را رها کردند و رفتند. با پوشش آتش بچه ها خودم را رساندم بالای سرش. پشت بی سیم به سید ابراهیم اعلام کردم:«یه اسیر گرفتیم🙃.» این برای روحیه بچه ها عالی بود. سیدابراهیم گفت:« دمت گرم ابوعلی! ایول الله! شیرم حلالت😃.» این هم یکی دیگر از تکه کلام هایش بود😅. سیدمجتبی و سید هم خودشان را رساندند. من در حال بررسی وضعیت او بودم. آنها گفتند که اذیتش نکنم😏. به دستور سیدابراهیم، قبضه موشک SPG که توسط بچه‌های موشکی به محل آورده شده بود، باید در جای مناسبی نصب می شد. بعد از مشورت با «سید مصطفی موسوی» قرار شد روی پشت بام مدرسه مستقرش کنند که اگر خودرو یا محمول دشمن از جاده طرف ما آمد، مورد اصابت قرار بگیرد. بعد از چند دقیقه، سیدمصطفی پشت بی سیم گفت: «حاجی! این جایی که نصبش کردین، اصلا جای مناسبی نیست. درست روبه رومون ستون های سیم برق هستند و مزاحمند. موشک‌های SPG به محض خوردن به کوچک ترین مانعی، حتی به سیم کوچیک، قبل از اصابت به هدف می ترکن.😱» نه فرصتی داشتیم و نه چاره ای. با مواد منفجره، ستون ها را خواباندیم و یک مسیر امن برای شلیک آماده شد.😰 تا بعدازظهر درگیری ادامه داشت. خستگی شب قبل و بی خوابی😴، خیلی فشار می آورد. منتظر بودیم خط امداد باز شود و آذوقه و مهمات برسد. فشار دشمن سنگین و بی امان بود. با استقرار تک تیراندازها در جاهای مختلف، مخصوصا بالای منابع بلند آب، عملا ابتکار عمل را دستش گرفته بود. بچه ها یکی یکی پرپر می شدند😭. کار حسابی گره خورده بود. از سه طرف یا در اصل از چهار طرف محاصره شده بودیم. منتهی فاصله دشمن از پشت سرمان بیشتر از یک کیلومتر بود. از دور می دیدم که آنها نیرو وارد می کنند. ما هم چون خط امداد و پشتیبانی مان مسدود شده بود، توان انتقال مجروحین و شهدا را به عقب نداشتیم. هر چه می گذشت، روحیه بچه ها ضعیف تر و شکننده تر می شد.😞
جیره ای که از شب قبل همراهمان بود، به دلیل سختی و طاقت فرسایی راه، در همان ساعات اولیه تمام شده بود. تشنگی روی بچه‌ها حسابی فشار می آورد. دهان ها همه خشک شده بود. به علت فعالیت زیاد، سوزش شدیدی در ناحیه گلو حس می کردیم. پشت بی سیم مرتب تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم. تا آنجا حدود سیصد متر فاصله بود. در حد فاصل صد متر اول، جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید تیر دشمن در امان بود. لذا خطری متوجهم نشد. از خط القعر که درآمدم ، زیر دید دشمن قرار گرفتم. زمین صاف و تخت بود. تازه فهمیدم در چه مخمصه ای افتادم. تیر از چهار جهت می آمد. هر لحظه منتظر بودم با گلوله ای بر زمین بیفتم. با این وضعیت، به هیچ عنوان فکر نمی کردم سالم برسم پیش حاج حسین و سید ابراهیم. گلوله ها دور و اطرافم روی زمین می نشست و خاک هایش به سر و صورتم می پاشید. به قدری گلوله به طرفم می آمد که فکر می کردم نامردها همه ی مهمات شان را دارند روی سر من خالی می کنند. در همان حالت ، اشهدم را با صدای بلند خواندم. به وضوح نفیر گلوله ها را که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد می شدند، حس می کردم. صدای ویز ویز آنها در گوشم می پیچید😰. حس می کردم تغییر مسیر گلوله ها اتفاقی نیست. همان جا متوجه شدم که هنوز رفتنی نیستم.😭 رسیدم نزدیک دو تا ماشینی که آن وسط زمین گیر شده بودند؛ درست مقابل خانه. رفتم حدود سی متری بچه ها. حصار اطراف خانه از قلوه سنگ هایی به ارتفاع هفتاد سانتی متر درست شده بود. پریدم پشت حصار و سنگر گرفتم. تعدادی شهید آنجا افتاده بود و چند نفر مجروح هم آه و ناله می کردند😕. داد زدم و گفتم :« حاجی! مهمات آوردم .» می خواستم به سمت حاج حسین بروم که فریاد زد :« لامصب! سر جات بشین!» همان جا خشکم زد . تا آن موقع ندیده بودم حاج حسین این مدلی صحبت کند☹️. با فاصله ای هم که داشتم ، نمی شد خشاب ها را برایشان پرتاب کنم. وقتی زمین گیر شدم و پشت دیوار نشستم ، تازه متوجه شدم سمت چپ و راستم دو نفر نشسته اند و چند نفر دیگر هم در همان راستا بودند که به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی می کردند. رو کردم به نفر سمت چپی. داشتم توجیه اش می کردم که:« سرت رو بدزد، قناص ها می زنن.» یک گلوله حرفم را برید و خورد به سر او. مغزش پاشید روی سنگ های همان دیوار کوتاه و به حالت سجده سرش افتاد روی زمین. نگاه کردم دیدم تیر به کنار گوش سمت راست اش خورده و از سمت چپ سرش خارج شده است.😔 سمت راستی را صدا زدم. به او گفتم:« حواست باشه ، کناری مون رو زدن.» دیدم جواب نمی دهد. دوباره صدایش کردم. جواب نداد. تکانش که دادم ، متوجه شدم اصلا حواس اش نیست و انگار در این دنیا حضور ندارد. دقت کردم، دیدم در آن شرایط هنگ کرده است. تا آمدم عکس العملی نشان بدهم، دیدم به پشت افتاد. تیر دقیقا توی گلویش خورد. حسابی کفری شدم. همان جا داد زدم :«خدایا! این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟ یا منم ببر یا یه راهی باز کن.»😭 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ... 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۱۳ " |فصل ششم : عملیات بصرالحریر| { پایان فصل ششم } ...💔... در این اثنا، بی ام پی دوم از روی مهماتی که بی ام پی اول از ترس وسط جاده انداخته بود، رد شد و خودش را رساند به خانه. موشک اس پی جی و آر پی جی پشت سر هم به طرفش شلیک می شد. حاج حسین و سید ابراهیم و بچه ها کنار خانه زمین گیر شده بودند و با کوچک ترین حرکت، مورد اصابت تک تیراندازها قرار می گرفتند. راننده بی ام پی با دستپاچگی ماشین را عقب و جلو می کرد. او دنده عقب گرفت تا بچه ها از در پشت بی ام پی سوار شوند. در همین تحرکات، محکم از عقب به ستون بتونی خانه برخورد کرد. دیوار تخریب شد. من که شاهد صحنه بودم، جوش این را می زدم نکند توی این شیر تو شیری، بزند بچه ها را له کند😤. خدا را شکر مشکلی پیش نیامد. دشمن حلقه محاصره را هر لحظه تنگ تر می کرد. آنها به فاصله ۱۰،۱۵ متری بچه ها رسیده و از آنجا تیراندازی می کردند . خیلی واضح می دیدیم شان . مجروحین همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدند . حاج حسین بادپا که مجروحین را سوار میکرد، آخر همه داشت سوار میشد . اما همان موقع تیر خورد و دستش از سید ابراهیم که میخواست حاجی را داخل بکشد ،جدا شد . دشمن به قدری نزدیک شده بود که رگبار را به داخل بی ام پی گرفت. همانجا بود که دومین تیر به پهلوی سید ابراهیم خورد . بی ام پی توانست خودش را از مهلکه خارج کند، اما بدون حاج حسین . وقتی دیدم چاره ای جز شکستن محاصره نداریم ،پشت بی سیم اعلام کردیم: هرکس صدای منو میشنوه، فورا خودش رو به ما برسونه . محاصره رو بشکونید و عقب نشینی کنید . هرکس اینجا بمونه یا شهید میشه یا اسیر . دیگر جای ایستادن نبود . بچه ها در آن شرایط سخت تشنگی و خستگی ،خودشان را رساندند . با پوشش آتش پراکنده حرکت کردیم . دشمن حسابی جری شده بود و بی امان به طرف مان تیراندازی می کرد . تعدادی از بچه ها را هم اسیر کرده بود . بی سیم های داخلی ( آنالوگ ) توسط دشمن شنود می شد . آنها آمده بودند روی شبکه و فارسی صحبت میکردند . در آن شرایط الفاظ رکیکی نسبت به اهل بیت (صلوات الله علیهم) می گفتند . این روحیه بچه ها را بیشتر داغان می کرد . بچه ها نایی برای ادامه مسیر نداشتند . همه ،سرامیک ها را در مسیر می انداختند . تحمل سنگینی نارنجک هم از همه سلب شده بود. مسیر پر بود از تجهیزات بچه ها که روی زمین انداخته بودند . ۱۰،۱۵ متری بچه ها رسیده و از آنجا تیراندازی می کردند . خیلی واضح می دیدیم شان . مجروحین همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدند . حاج حسین بادپا که مجروحین را سوار میکرد، آخر همه داشت سوار میشد . اما همان موقع تیر خورد و دستش از سید ابراهیم که میخواست حاجی را داخل بکشد ،جدا شد . دشمن به قدری نزدیک شده بود که رگبار را به داخل بی ام پی گرفت. همانجا بود که دومین تیر به پهلوی سید ابراهیم خورد . بی ام پی توانست خودش را از مهلکه خارج کند، اما بدون حاج حسین . وقتی دیدم چاره ای جز شکستن محاصره نداریم ،پشت بی سیم اعلام کردیم: هرکس صدای منو میشنوه، فورا خودش رو به ما برسونه . محاصره رو بشکونید و عقب نشینی کنید . هرکس اینجا بمونه یا شهید میشه یا اسیر . دیگر جای ایستادن نبود . بچه ها در آن شرایط سخت تشنگی و خستگی ،خودشان را رساندند . با پوشش آتش پراکنده حرکت کردیم . دشمن حسابی جری شده بود و بی امان به طرف مان تیراندازی می کرد . تعدادی از بچه ها را هم اسیر کرده بود . بی سیم های داخلی ( آنالوگ ) توسط دشمن شنود می شد . آنها آمده بودند روی شبکه و فارسی صحبت میکردند . در آن شرایط الفاظ رکیکی نسبت به اهل بیت (صلوات الله علیهم) می گفتند . این روحیه بچه ها را بیشتر داغان می کرد . بچه ها نایی برای ادامه مسیر نداشتند . همه ،سرامیک ها را در مسیر می انداختند . تحمل سنگینی نارنجک هم از همه سلب شده بود. مسیر پر بود از تجهیزات بچه ها که روی زمین انداخته بودند . دراین شرایط سخت، سید مصطفی موسوی پشت بی سیم اعلام کرد: حاجی! قبضه SPG رو چی کار کنم؟از کوره در رفتم و گفتم : اون قبضه بخوره تو سرت! جونت رو بردار و بکش عقب . او با آرامش خاص و همیشگی اش گفت : خب چی کار کنم! این قبضه دست من امانته . تا مواضع خودی حدود ۸ کیلومتر راه داشتیم . این مسیر رو هم باید از دل دشمن طی می کردیم . در حین برگشت ، چند نفر تیر خوردند و افتادند . من آخرین نفر ستون بودم . چشم هایم داشت سیاهی می رفت. هرلحظه فاصله ام با بچه ها بیشتر می شد . یک لحظه به خودم آمدم ، دیدم اگر عقب بمانم ،اسیر شدنم قطعی است . به سختی خودم را به ستون رساندم . بعد از این که رسیدیم عقبه ،چند تا ماشین آمده بودند دنبال ما، آذوقه ای که قرار بود بیاد توی خط، روی هم انباشته شده بود . با دیدن آب و غذا ، مثل کسانی که از قحطی در آمده باشند ،خودمان را انداختیم روی آب و خوراکی ها .