دهانم مثل چوب خشک شده بود😣 . مقدار کمی هم کف از دهانم می آمد و آن را خارج می کردم ، همراه خون بود . بعد خوردن آب ، یک ظرف حلوا شکری برداشتم . تکّه ای از آن کندم و خوردم . حال بدی بهم دست داد و همه را از دهانم خارج کردم. حلوا شکری خونی شده بود. تازه فهمیدم دهان و گلویم زخم شده است . اکثر بچه ها همین طور بودند . بعد از آن تا مدت ها چشمم که به حلوا شکری می افتاد ، حال تهوّع می گرفتم .
(ابومیثم) از فرماندهان عملیات ،گفت: بچه های باقیمانده رو سر خط کن و همین جا خط پدافندی تشکیل بدین . با شرایط بچه ها، این کار عملی نبود . مجبور شدیم چند کیلومتر دیگر عقب نشینی کنیم و در همان نقطه رهایی ،خط را تثبیت کنیم . مجروحی که دیشب پایش تیر خورد، همراه با چهار نفر و دو بی سیم هنوز در منطقه بودند . دیشب وقتی از آنها جدا شدیم ، مکان شان را با جی پی اس ثبت کردیم .تذکر اکید دادیم که اگر از آسمان سنگ هم آمد . جای خود را ترک نکنند تا بیاییم دنبال تان . چرا که اگر راه بیفتید ،صد درصد گم می شوید ممکن است اشتباهی بروید تو دل دشمن . آنها تا آخر، مدام من را پیج می کردند و کمک میخواستند . اما ما خودمان هم در معرکه گیر کرده بودیم . بعد از برگشتن و تثبیت خط پدافندی ، روی شبکه پیج شان کردم .
محل را ترک کرده بودند. آنها مجروح را رها کرده و دو دسته شده و هر دو نفر با یک بی سیم از هم جدا شده بودند.
یکی از بی سیم ها سراسری ( دیجیتال ) و دیگری داخلی ( آنالوگ ) بود. طبیعی بود که نمی دانستند در چه موقعیتی هستند😞.
گروه اول را از روی پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید، بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی به عقب هدایت کردیم. گروه دوم را هم با همان شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیراندازی در نزدیکی محل شان، از دل دشمن کشیدیم بیرون.
متأسفانه آن مجروح اسیر شد و فردای آن روز فیلم اش را از شبکه ها پخش کردند.
تقریبا بدترین و بزرگترین شکستی که فاطمیون خورد، همین عملیات بصرالحریر بود😖. از یک گردان ۱۲۰ نفره، حدود ۹۰ نفر شهید شدند😭. در آن عملیات شهدا که هیچ، مجروحین را هم نتوانستیم برگردانیم.
من فیلم دفن شهدای بصرالحریر را دیدم. این فیلم را خود تکفیری ها پخش کردند. آنها پلاستیک های بزرگ آوردند. بعد جنازه های شهدا را پلاستیک پیچ کردند گذاشتند زیر خاک.
بعد از ۷ ، ۸ ماه، ۷۰ نفر از این شهدا را با کشته یا زنده آنها مبادله کردیم. برای داعش و النصره خیلی اهمیت دارد که جنازه هایشان را برگردانند. آنها بعضا برای عقب بردن جنازه، کشته می دهند. تعدادی از شهدا هم ماندند. مثل شهید مالامیری و حاج حسین بادپا☹️.
بعد از عملیات بصرالحریر سیدابراهیم به دلیل مجروحیت به تهران منتقل شد، اما من تا حدود یک ماه بعد در منطقه بودم. در این مدت، با سیدابراهیم تلفنی یا از طریق تلگرام ارتباط داشتم.
اوضاع خیلی بهم ریخته بود. سمپاشی های زیادی علیه من و سیدابراهیم شد. ترکش این شایعات به یکی دو تا دیگر از بچهها هم خورد؛ اما سیبل اصلی، من و سیدابراهیم بودیم. با این که سید خودش در این عملیات مجروح شده بود، اما جلوی شایعات را نمی شد گرفت. دید نیروها نسبت به ما خراب شده بود. آنها کم مانده بود من را بزنند. سید هم که در منطقه حضور نداشت تا اوضاع را دستش بگیرد😒.
پیچیده بود که توی عملیات بصرالحریر دانیال با هندی کم فیلم گرفته. بعد این هندی کم افتاده دست دشمن و ما لو رفتیم.
برای من درست کرده بودند ابوعلی عکس هایی که با بچهها میگیرد را پخش کرده و آنها رو توی اینیستا گرام و فیس بوک می گذارد.
درست! من در منطقه زیاد عکس می اندازم، اما خدا را شاهد می گیرم، به جان دو تا بچههایم، اصلا نمی دانم فیس بوک چی هست و تا حالا داخل اش نشدم😅.
در مورد سیدابراهیم شایعه شده بود در عملیات بصرالحریر قرار بوده سیدابراهیم تا نقطه A را بگیرد، اما او سرخود تا نقطه B رفته جلو و خیلی از بچهها را به کشتن داده است. در صورتی که اصلا همچین چیزی نبود. عملیات شناسایی داشت، طرح داشت، قبلا وظایف هر کس مشخص شده بود. از همه مهمتر آدم کارکشته ای مثل حاج حسین بادپا کنار سیدابراهیم بود. بر فرض اگر سیدابراهیم می خواست قدمی اضافه بردارد، حاج حسین اجازه نمی داد.
اینها چند نمونه از بازار شایعات و سمپاشی هایی بود که علیه ما به راه افتاد. یک نفر حرف بی جایی می زد، این حرف دهان به دهان می چرخید و کل تیپ را پر می کرد😐.
من با سیدابراهیم ارتباط داشتم و تمام این مسائل را انتقال می دادم. او گفت: «برو پیش حاج حیدر قضیه رو مطرح کن، بگو که مقصر ما نبودیم.» گفتم: «باشه سید، می رم.» رفتم پیش حاج حیدر و یکسری موارد را شرح دادم🎤.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ..
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۴ "
|فصل هفتم : روز از نو، روزی از نو|
{ پایان فصل هفتم }
...💔...
چون من و سیدابراهیم هر دو ایرانی بودیم، هر بار بعد از مرخصی، حفاظت به ما گیر می داد و مانع رفتنمان می شد. هنوز من کاملا شناسایی نشده بودم ولی سیدابراهیم لو رفته بود.😔 برای اعزام مجدد می گفتند با گردش کار بیایید؛ یعنی با گذرنامه ی ایرانی. باید نیروی قدس یا قرارگاه از تهران تأییدیه می داد و از کانال خود تشکیلات اعزام انجام می شد😒.
بعد از هر دوره، برای اعزام مجدد، باید به شماره مشخصی پیامک بدهی و ثبت نام کنی. اگر مشکلی نداشته باشی، مکان و زمان اعزام به شما اعلام خواهد شد. در صورت داشتن مشکل، پیامک داده خواهد شد که اسم شما در سیستم، پایان دوره خورده است. بدین معنی که پرونده شما بسته شده و امکان اعزام برای شما وجود ندارد😐.
تمام نیروهایی که از شهرهای مختلف مثل مشهد، گرگان، قم، کرمان و بقیه جاها ثبت نام می کردند، باید در یک روز مشخص در مرقد امام خمینی (رحمة الله علیه) جمع می شدند؛ منتهی در قالب تشکیلات و همه با اتوبوس های مشخص. آنجا اسم ها خوانده میشود و دوباره به پادگانی که محل تجمع نیروها است، منتقل میشوند و بعد از تحویل پلاک و سازماندهی به فرودگاه می روند. یعنی صبح که می رسیدیم مرقد امام، تا شب پرواز انجام می شد.
دوره چهارم بود فکر می کنم یا پنجم، بعد از مراحل اولیه و ثبت نام، از مشهد با اتوبوس همراه بچه های افغانستانی آمدم تهران، مرقد امام.
نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود و کدام از خدا بی خبری زیرآبم را زده بود که بهم گفتند: ،«آقا، شما ایرانی ای، باید برگردی مشهد😥.» باز روز از نو و روزی از نو. هر چه زاری زورمه کردم، فایده ای نداشت و نیروی حفاظت می گفت الا و بلا باید برگردی مشهد. همین نیروی حفاظت، دو هفته پیش هم سیدابراهیم را از پای پرواز برگردانده بود.
همه سوار اتوبوس شدند، رفتند فرودگاه برای پرواز و علی ماند و حوض اش😏.
بنده خدایی که مانع رفتن من شد، گفت: «سوار شو.» من را سوار ماشین کرد و راه افتاد. وارد شهر شدیم. چون تهران را بلد نبودم، نمی دانستم کجا آمدیم، منتها ظاهر جایی که رفتیم، می خورد ساختمان حفاظت باشد.
حدس ام درست بود. اول گوشی موبایل ام رو گرفتند و گفتند رمزش را باز کن. باز کردم و دادم. نمی دانم دنبال چی بودند. گوشی را زیر و رو کردند. ۴ ، ۵ نفر بودند که روی مبل نشسته و با هم صحبت می کردند. تقریبا ایرانی بودنم برای شان محرز شده بود. آنها با حفاظت بسیج مشهد ارتباط گرفته و مشخص شده بود که من بسیجی هستم. با این حال چون مدرکی نداشتند، من زدم زیرش و گفتم افغانی ام.
یکی از آنها که کنار دیوار نشسته بود، موبایل را وصل کرد به لپتاب و شروع کرد به چک کردن گوشی. دل توی دلم نبود. می ترسیدم چیزی توی گوشی باشد که ایرانی بودنم را ثابت کند😔.
همان طور که داشت گوشی را چک می کرد، انگار جا خورده باشد، صدایم زد. رفتم کنارش نشستم. عکس های با لباس خادمی را نشانم داد. چون خادم حرم امام رضا (صلوات الله علیه) بودم، چند تایی عکس با لباس خادمی همراه دخترم توی گوشی داشتم. عرق ام زد. او یک نگاه به من انداخت، یک نگاه به عکس ها. زبانش قفل شد. اصلا دم نیامد و چیزی رو نکرد. به بقیه گفت: «نه آقا! چیزی تو گوشیش نیست.» انگار یک جورایی فکر کرد که امام رضا (صلوات الله علیه) پشت من است😍.
آنجا یک تعهد کتبی از من گرفتند که برگردم مشهد و دوباره سر و کله ام پیدا نشود، وگرنه با من برخورد خواهد شد. پای برگه را امضا کردم.
همان آدمی که از مرقد امام من را آورد، دوباره سوار ماشین کرد. جایی حوالی سه راه افسریه پیاده ام کرد و گفت: «ماشین های مشهد از همین جا میرن.» بعد هم دست کرد توی جیبش، پنج تا اسکناس ۱۰ هزاری درآورد، داد به من و گفت: «بیا، اینم کرایه راهت. از همین جا سوار ماشین شو، برو مشهد.»
به حدی عصبانی و ناراحت بودم که خون خونم را می خوردم😡. دیگر لو رفته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم. دق دلی ام را سر این بنده خدا که او را عامل اصلی نرفتن می دانستم، درآوردم. پول را پرت کردم طرف اش و از ماشین پیاده شدم. باز صدایم کرد و گفت: «این پول را بگیر، برو سوار شو.» برگشتم و با بغض به او گفتم: «پولت بخوره تو سرت! فکر کردی من مرده پول توام؟ مرد حسابی! برو دنبال کارت! اون کسی که منو تا اینجا آورده، خودش هم برم می گردونه.» این را گفتم و راهم را کشیدم و رفتم. دوباره صدایم کرد و گفت: «هی! هی! بهت میگم بیا اینجا! مگه با تو نیستم...» محل اش نگذاشتم و به راهم ادامه دادم.
چند قدم که رفتم، بغض ام ترکید و گریه ام گرفت. صورتم خیس اشک شد. خیلی دلم شکست😭. همان جا تصمیم گرفتم تا خود مشهد پیاده بروم و شکایت او را پیش امام رضا (صلوات الله علیه) ببرم.
با خودم گفتم حالا که قرار است یک هفته دیگر برگردم، ساک سنگین منطقه را نبرم و بار اضافی نکشم. زنگ زدم سیدابراهیم. با زانتیای خودش اومد دنبالم.
توی راه پرسید: «کی برت گردوند؟ همین فلانی؟» گفتم: «آره، خودش بود.» سیدابراهیم دل پری از او داشت. گفت: «آقا، این آدم خیلی آدم نامردیه! تا حالا ۲ ، ۳ مرتبه منو از پادگان برگردونده.» می گفت: «یکی از علت هایی که نمی ذارن بیام، همین قضیه بصرالحریره.»
توی این مدت، من و سیدابراهیم خیلی با هم عیاق شده بودیم. از جیک و پوک همدیگر خبر داشتیم. من از رابطه خوب و قوی سید با حاج قاسم خبر داشتم. او عکس های دونفره ی زیادی در جلسات مختلف با حاج قاسم داشت😍. این عکس ها را من در گوشی اش دیده بودم. عکس هایی که دست انداخته بود گردن حاجی و با او روبوسی می کرد. حاج قاسم در جلسات، سیدابراهیم را صاحب نظر می دانست😍. حتی او به خانه حاجی در کرمان رفته بود و چند تا عکس با هم انداخته بود. به پشتی تکیه داده و سلفی گرفته بودند. ۲، ۳ سری به او گفتم: «سید! منم ببر پیش حاج قاسم.» گفت: «یه دیدار خصوصی می برمت.»
آن روز به اوگفتم: «تو که با حاج قاسم رابطه داری، شماره اش رو هم که داری، یه زنگ بهش بزن بگو که قضیه این جوریه. وقتی حاجی سفارش کنه، تا آخر عمرت دیگه کسی کاری به کارت نداره. دیگه آنقدر اینا چوب لای چرخ کارت نمی ذارن.» حرفی زد که هیچ جوابی برایش نداشتم. گفت: «می دونی چیه ابوعلی؟ حاجی یه شخصیت فراملی داره. سرش بیش از حد شلوغه😊؛ دغدغهی عراق رو داره، دغدغه ی سوریه رو داره، دغدغه ی لبنان رو داره، فکرش همه جا مشغوله☺️. حالا من زنگ بزنم به فرمانده ای به این عظمت برای یه کار شخصی؟ فکر این بنده خدا رو مشغول کنم که آقا نمی ذارن من برم منطقه؟! هیچ وقت این کار رو نمی کنم😉. اگه قرار باشه درست کنم، خودم درست می کنم. به حاج قاسم رو نمی زنم که فکر همه جا رو داره.»
آن روز سید من را به خانه اش در شهریار برد. هر کاری کرد شب بمانم، قبول نکردم و گفتم: «نه، باید بروم مشهد، چند تا کار دارم.» ساک را گذاشتم خانه سیدابراهیم.
دوباره من را سوار ماشین کرد. جایی حول و حوش شهریار رفتیم و املت خوردیم. همان جا چند تا عکس سلفی و فیلم هم گرفتیم. سید ابراهیم رو به دوربین گفت: «آی مردم! ابوعلی داره میره، کارش درست شده.»
بعد از خوردن چای، سیدابراهیم من را آورد سر جاده مشهد پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم.
خوشحال و شنگول برگشتم مشهد،😁 کارهای ثبت نام را انجام دادم و یک هفته بعد با نیروهای افغانستانی آمدم تهران، پادگان محل تجمع نیروهای اعزامی.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۵ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
به دلیل فاصله ایی که بین اعزام من و سید ابراهیم افتاد ،از هم جدا افتادیم☹️ ؛ من در «تدمر» بودم ،سید ابراهیم در«حما». حدود ۲۰۰ کیلومتر از هم دور بودیم😕 .
«شیخ محّمد» ،مسول فرهنگی تیپ فاطمیون بود .با او خیلی رفیق بودم 😎. شیخ محمد همان روز اول من را به عنوان مسول تبلیغات تیپ که زیر مجموعه فرهنگی و یکی از معاونت های ان بود ،معرفی کرد. با او طی کردم و گفتم :«به شرطی میام پیشت که من رو از کار عملیاتی نندازی. » قبول کرد و گفت : « اگر عملیات شد، با هم میریم.» گفتم:« چی از این بهتر.»
هماهنگی روحانی برای کلاس های اخلاق، قران و عقیدتی، زدن پرچم و بنر در محوطه پادگان و خط، شکستن جعبه های مهمات و درست کردن تابلو برای نوشتن جملاتی مثل خسته نباشی رزمنده و امثالهم و تمام کارهایی که به حوزه فرهنگی مربوط میشد ،از جمله فعالیت های من در تبلیغات بود.🤓
طی این مدت ،دو سه مرتبه با سید ابراهیم ارتباط تلفنی 📞 داشتم. به هر کس می رسیدم سراغ او را می گرفتم .من شیفته سید ابراهیم بودم و جدایی از او برایم سخت بود 💕. این را همه بچه های تیپ می دانستند . خود سید ابراهیم می گفت:« ما دو قلو های افسانه ای هستیم .» اینقدر به هم نزدیک بودیم که هر کس سید ابراهیم را می دید ،توقع داشت من را هم کنارش ببیند و بالعکس😃.
ظهر یکی از روزهای ماه رمضان ۹۴، سید ابراهیم فاصله ی ۲۰۰کیلومتری از حما اومد تا من را ببیند . من روزه بودم و از خستگی خوابم برده بود .
«شیخ ابوحسین» یکی دیگر از روحانیون واحد تبلیغات، به بچه ها گفته بود :« برید ابوعلی رو بیدار کنید » سید ابراهیم اجازه نداده و گفته بود:«خسته اس، بزارید بخوابه»😐
وقتی بیدار شدم و فهمیدم ،حسابی کُفرم بالا امد😒 .از همه شاکی بودم که چرا من را بیدار نکردند. بچه ها گفتند:« خود سید ابراهیم نذاشت بیدارت کنیم.» به قدری کُفری شده بودم که حد نداشت.
زنگ زدم و به او گفتم:« نامرد داشتیم؟ حالا تا اینجا میای و و منو ندیده می ری؟ خیلی نامردی !» چند تا حرف قلبمه سلمبه بارش کردم . سید ابراهیم گفت:«جوش نزن ! ان شاء الله به همین زودیا میام💛☺️.»
دوری سید ابراهیم کلافه ام کرده بود.😞 آمدم با شیخ محمد صحبت کردم و گفتم: «حاجی، من خیلی برات کار کردم، یه زحمت بکش، دیگه منو آزاد کن، بذار برم حما پیش سیدابراهیم.» قبول نکرد.😒
سیدابراهیم در حما جانشین تیپ بود. او زیاد از مسئولیت خوشش نمی آمد. وقتی او را برای مسئولیتی پیشنهاد می کردند، می گفت: «من دوست دارم یه تیمی داشته باشم، یه گروه بهم بدن، بزنم به دل دشمن، کارهای چریکی و عملیاتی خاص انجام بدم.» می گفت: «می خوام یه تیمی باشیم، من باشم و اسلحه م و چند تا رفیق چق چقیم، بزنیم به دل دشمن و ازشون تلفات بگیریم✌️🏻💪🏻.» او یگان ویژه ناصرین را هم به همین منظور راه انداخت.
خط ما در تدمر، خط تثبیتی بود. باید خط را نگه می داشتیم که دشمن جلوتر نیاید. در همین وضعیت، داعش هر شب حمله می کرد و از ما شهید می گرفت. آنها با استفاده از تاریکی شب، با گروهی ۱۰، ۱۵ نفره نفوذ می کردند، می آمدند جلو. با استفاده از اصل غافلگیری، چند تا نارنجک می انداختند و درگیر می شدیم. ما می زدیم، آنها می زدند. ۷، ۸ نفر ما از آنها می کشتیم، ۲، ۳ نفر از ما شهید می شدند؛ بعد هم عقب نشینی می کردند و می رفتند. البته بعضی مواقع هم شهدای ما بیشتر از کشته های آنها می شد.😔
بعد از مدت ۲۰ روز، حاج قاسم آمد منطقه و با برنامه ریزی که صورت گرفت، قرار شد یک شب عملیات گسترده در تدمر انجام شود. طی این عملیات باید یک شهرک آزاد می شد و خط را می بردیم جلوتر. به همین منظور، نیروها را از شهرهای دیگر کشاندند سمت تدمر. اینجا بود که سیدابراهیم و نیروهایش هم مأمور شدند و آمدند پیش ما😍.
سیدابراهیم که آمد، یکسره با او بودم. یک بار برای زیارت رفتیم زینبیه. همین طور که توی محله زینبیه راه می رفتیم، سید ابراهیم اشاره به یک قصابی کرد و گفت: «ابوعلی! این قصابی رو می بینی! کباب گوشت شتر میده.» گفتم: «خب!» گفت: «خدا رحمت کنه حاج حسین بادپا رو. یه دفعه اومدیم اینجا، رفتیم نشستیم رو اون صندلی، کباب گوشت شتر خوردیم. الانم به یاد اون زمان بیا با هم بریم، به یاد حاج حسین کباب گوشت شتر بخوریم😋 .» رفتیم، نشستیم و سفارش دادیم، خیلی خوشمزه بود.
بعد از ناهار، سید گفت: «بریم سلمونی، یه اصلاح بکنیم.» همان حول و حوش یک آرایشگاه بود. رفتیم داخل. پسربچهای آنجا بود. به او گفتم: «می خوام موهامو اصلاح بکنم.» پسربچه که دست و پا شکسته فارسی حرف می زد، گفت: «اوستام نیستش.» گفتم: «خب! مگه تو بلد نیستی؟» گفت: «نه! من بلد نیستم. باید خود اوستام بیاد.»
سید کمی عربی بلد بود و می توانستیم منظور هم را برسانیم. به او گفتم: «ما یه مقدار آرایشگری بلدیم. اگه اشکالی نداره از لوازمت استفاده کنیم، هزینه ش هم هر چی باشه می دیم.» گفت: «نه، اشکال نداره.»
سید می خواست موهایش را کوتاه کند. نشست روی صندلی. روپوش را انداختم. ماشین ریش تراشی را برداشتم، یک شانه ی درشت گذاشتم رویش و گفتم: «سید، آماده ای؟» گفت: «برو بسم الله.» سید موبایل را داد به پسربچه و گفت: «بیا چند تا عکسم از ما بگیر، معلوم شه اینم آرایشگره😜.» پسربچه با گوشی چند تا عکس گرفت.
بعد از اصلاح، با هم رفتیم زیارت. حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقهای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم.
به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂
هنوز مسئولیت تبلیغات کل لشکر فاطمیون را داشتم. بالاخره بابت این که دائم با سیدابراهیم بودم، صدای شیخ محمد، مسئول فرهنگی لشکر، درآمد و گفت: «به اصطلاح من تو رو مسئول تبلیغات معرفی کردم، حالا که سیدابراهیم اومده، دیگه ما رو نمی شناسی؟» گفتم: «حاجی! تو خودت می دونی که من از اول با سیدابراهیم بودم. الانم من بی خیال تبلیغات نشدم. کاری رو که قبول کردم، انجام می دم، ولی اگه حمله ای برنامه ای چیزی باشه، خودت می دونی که سیدابراهیم رو ولش نمی کنم👊 .»
بعد از صحبت با سیدابراهیم، او گفت: «بیا پیش ما.» قرار شد با حفظ سمت، جانشین او در گردان شوم. از این طرف شیخ محمد گفت: «بابا! تو مسئول تبلیغات لشکری، میخوای بری بشی جانشین گردان😒؟!» گفتم: «آقا! خودت که می دونی، من در قید مسئولیت و این چیزا نیستم. از اول با سیدابراهیم بودم، تا آخرشم باهاش هستم! حتی اگه به من فرمانده تیپی رو پیشنهاد بکنن، می دونی که سیدابراهیم رو ول نمی کنم.»
محل استقرار بچههای فرهنگی، یک مسجد بود. با آمدن سیدابراهیم و نیروهایش از حما، آنها هم در همین مسجد مستقر شدند. فرهنگی یک ماشین داشت که با هماهنگی فرمانده لشکر، این ماشین (علاوه بر ماشین گردان) زیر پای من و سیدابراهیم بود☺️.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت26
این قسمت: این قسمت: من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم🙄
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم، اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد😢
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد
بچه های کوچکی که کشته شده بودند
یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند😭
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟
کی هست؟
روز جمعه
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست، باید تعمیرگاه باشم 😒
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه 😏
این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید 😑
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت
یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره، باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد 👊🏻
ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان
بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده 😔
من تازه دارم زندگی می کنم، چنین اشتباهی رو نمی کنم😥
برگشت، محکم توی چشم هام زل زد
تو رو نمی دونم
انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم🧐
من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت 💪🏻
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون
هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم 😟
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت27
این قسمت: به من اعتماد کن
روز قدس بود، صبح عین همیشه رفتم سر کار😒
گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم
اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود 🤯
ازش پرسیدم
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟
خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد
ولی من پشیمون بودم😪😓
خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید
کارل عاشق اون ماشین نو بود 🏎
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد💀
نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد
فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود، همه براش سوت و کف می زدن👏👏👏
من ساکت نگاه می کردم، خیلی ترسیده بودم
فقط 15 سالم بود🚶♂
شاید سرگذشت ها یکی نبود
اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن✊
من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن😭
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم، اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت😓
اعصابم خورد شده بود، آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم
لعنت به همه تون، لعنت به تو سعید
رفتم توی رختکن، رئیس دنبالم اومد🙄
_کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم😣
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم، قبل طلوع تحویلت میدم😌
_می تونم بهت اعتماد کنم؟
اعتماد؟😰
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی 😼
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت28
این قسمت: شرکت کنندگان
روز عید فطر بود
مرخصی گرفتم، دلم می خواست ببینم چه خبره😃
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد
مسابقه حفظ بود 😍
تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند
ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم🤠
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟🧐
منم جا خوردم، هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم
اون کار، کاملا ناخودآگاه بود😟
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست
توی راه قرآن گوش می کنه، موقع کار، قرآن گوش می کنه، قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد🤩🤩🤩
هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم
حس خوبی داشت، برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد😍😇
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد
سعیدمدام بهم میگفت: توهم شرکت کن مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه🏅
اما من اصلا جسارتش رو نداشتم🙁
جلوی اون همه مسلمان
کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن
من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت😢
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت
یه شرکت کننده دیگه هم هست😆
و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو😐😨
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت29
این قسمت: مسابقه بزرگ
برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم😡 دلم می خواست لهش کنم 😑
مجری با خنده گفت
بیا جلو استنلی، چند جزء از قرآن رو حفظی؟
جزء؟ جزء دیگه چیه؟ مات و مبهوت مونده بودم😳😥
با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟😐
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید و با عجله رفتم پیش همسر حنیف
اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟
خنده اش گرفت😂
_همه اش رو حفظ کردی؟
+آره
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم
سری تکان دادم برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم😌
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم 😍
مسابقه شروع شد
نوبت به من رسید، رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم
ضربان قلبم زیاد شده بود 💓
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن
چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی🤓
همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند 😃
آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت👏 لطف می کنی معنی این آیه رو بگی …؟😱
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت30
این قسمت: بلد نیستم
معنی؟ من معنی قرآن رو بلد نیستم😟
با تعجب پرسید یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟
تعجبم بیشتر شد 😳
آیه چیه؟🧐
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن😣
خیلی حالم گرفته شده بود، به خودم گفتم تمام شد استنلی، دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری😓
از جایگاه بلند شدم
هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت📢
استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟😍
بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟😏
شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید
چند نفرتون می تونید؟ 😒😑
همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند
یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟
و همه بلند خندیدن😂😆
حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من
نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟👏👏👏
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😭
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم 🔖📚
#پارت31
این قسمت : خدای مرده
همه رفتن... 🚶♂️🚶♂️
بچه ها داشتن وسایل را جمع و مسجد را مرتب میکردند... .
یه گوشه ایستاده بودم...
حاج آقا تنها شد، آستین بالا زد
تا به بقیه کمک کنه...
رفتم جلو... سرم را پایین انداختم و گفتم :من مسلمان نیستم...😔
همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها را توی پلاستیک میریخت گفت : می دونم...
شوکه شدم... 😦
با تعجب دو قدم دنبالش رفتم...
برگشت سمتم...
همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم...
بعد هم با خنده گفت:اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد را بشورم... 😂
آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟...
مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون را در می آوردن...
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند...🤭
سرم را بیشتر پایین انداختم.
خیلی خجالت کشیده بودم... 😣
اون روز 10 تا فرش بزرگ مسجد را تنهایی شست...
هرچی همه میپرسیدن؛چرا؟...
جواب نداد... .
من سرایدار بودم و باید میشستم اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم... 😶
از دید من، فقط یه شستن عادی بود...
برای اینکه من جلو نرم و من را لو نده... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه...
ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمیز،
تو دلم سرزنشش کردم...😟
خیلی خجالت کشیدم...
در واقع، برای اولین بار تو عمرم خجالت کشیدم...
همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت :راستی حیف تو نیست؟...
اینقدر خوب قرآن را حفظی اما نمیدونی معنیش چیه...
تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش را بخونی ببینی خدا چی گفته؟...🤔
.
برام مهم نیست یه خدای مرده، چیگفته... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه.😣😢
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت32
این قسمت : گاو حیوان مفیدی است.🐄
هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم
که وسط مسجد داد زد:
_ هی گاو...🐄
همه برگشتن سمت ما...
جا خورده بودم...😦
رفتم جلو و گفتم : با من بودی؟...🤨
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا همچنین حرفی بزنه ...😶
_ بله با شما بودم... چی شده؟...
بهت بر خورد؟... 🤔
هنوز توی شک بودم... . 😳
_ چرا بهت بر خورد؟...
مگه گاو چه اشکالی داره؟... .
دیگه داشتم عصبانی میشدم... 😖
_ خیله خب فهمیدم،چون به خدات این حرف را زدم داری بهم اهانت میکنی...
اصلا فکرش را نمیکردم همچین آدمی باشه...
بدجور تو ذوقم خورده بود...
به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی...
چطور باهاش همراه شده بودی؟...
در حالی که با تحقیر بهش نگاه میکردم ازش جدا شدم... 😠
_ مگه فرق تو با گاو چیه که ناراحت شدی؟...
دیگه کنترلم را از دست دادم...
رفتم تو صورتش...
ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم...
سرم رو میاندازم پایین، میام و میرم و هر کی هرچی بهم میگه میگم چشم...
من یه عوضیم پس سر به سر من نزار...
تا اینجاشم فقط به خاطر گذشتهی خوبمون باهم، کاری بهت ندارم... .😡
بچه ها کم کم داشتن سر حساب باز می شدن بین ما یه خبری هست...
از دور چشمشون به من و حاجی بود... 👀
_ گاو حیوان مفیدیه...
گوشت و پوستش قابل استفاده است...
زمین را شخم میزنه...
دیگه قاطی کردم...
پریدم یقه اش رو گرفتم... . 🤬
_ زورشم از تو بیشتره... .
زل زدم تو چشم هاش...
_ فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت...
بیشتر از این با اعصابم بازی نکن... ❌🤬
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت34
این قسمت : خدا نیامد
اون شب دیگر قرآن گوش نکردم ❌
تا وضعیت مشخص بشه...
نه تنها اون شب،
بلکه فردا، پس فردا و...
مسجد هم نرفتم
و ارتباطم را با همه قطع کردم...📱❌
یک هفته...
10 روز...
و یک ماه گذشت...
اما از خدا خبری نشد...
هر بار که از خونه بیرون میرفتم یا برمیگشتم؛ 🚶♂️
منتظر خدا یا نشانه ای از اون بودم...
برای خودم هم عجیب بود؛واقعا منتظر دیدنش بودم...😶
اون شب برگشتم خونه...
چشمم به Mp۳ player افتاد...
تمام مدت این یه ماه روی دراور بود... چند لحظه بهش نگاه کردم...👀
نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟... 🤔
حرف های یک خدای مرده... 🤐
با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله...🗑️
نهار نخورده بودم...
برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم...🥪
بعد هم رفتم بیرون...🚶♂️
اعصابم خورد بود...😡
حس میکردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده... 😵
انگار یکی بهم خیانت کرده بود...
بی حوصله، تنها و عصبی بودم...
تمام حالت های قدیم داشت برمیگشت سراغم...
انگار رفته بودم سر نقطهی اول...😖
دو سالی میشد که به هیچی لب نزده بودم...
چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه میرفتم...😳
بی دلیل میخندیدم و عربده میکشیدم... دیگه چیزی به خاطر ندارم... .😵
اولین صحنه بعد بهوش اومدنم توی بیمارستان بود...🏥
سرم داشت میترکید و تمام بدنم درد میکرد...
کوچک ترین شعاع نور چشم هام را اذیت میکرد...🌄
سر که چرخوندم،
از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم... 👮♂️
اومدم به خودم تکونی بدم که...
دستم به تخت دستبند شده بود... .😬
اون نه استنلی... این امکانی نداره... دوباره...😱
بی رمق افتادم روی تخت... 🛏️
نمی تونستم چیزی را میدیدم، باور کنم...😰
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت33
این قسمت : انتخاب
بچه ها حواسشون به ما بود...
با دیدن این صحنه دویدن جلو...
صورتش را چرخوند طرف شون...
_ برید بیرون، قاطی نشید...❌
یه کم به هم نگاه کردن...
_ مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟...
دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون... .🚶♂️
زل زد توی چشمام...👀
_ تو میفهمی،
شعور داری،
فکر میکنی...
درست یا غلط تصميم میگیری...
اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی
یا لباسم را ول کنی...
ولی اون گاو؛ نه...
هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی میکنه...
بدون عقل...
بدون اختیار...
اگر شعور و اختیارت را ازت بگیرن،
فکر میکنی کی بهتر و مفید تره...
تو یا گاو؟...
هم میفهمیدم چی میگه هم نمیفهمیدم... .😑
_ من نمیدونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... 🤷♂️
اما میدونم؛
ما این دنیا را با انتخاب های غلط به گند کشیدیم...
ما تصميم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارمون غلط میشه...
و گند میزنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست... ❌
مکث عمیقی کرد...
حالا انتخاب تو چیه؟...🤨
یقه اش را ول کردم...
خم شد،
کت کتانم را رو از زمین برداشت، داد دستم و گفت... 🧥
به سلامت...
من از در رفتم بیرون 🚶♂️
و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل...🏃♂️🏃♂️
برگشتم خونه... 🏠
خیلی به هم ریخته و کلافه بودم... 😫😖
ولو شدم رو تخت...
تمام روز همینطور داشتم به حرف هاش فکر میکردم...
به اینکه اگر مادرم،انتخاب دیگه ای داشت... 😟
اگر من از پرورشگاه فرار نکرده بودم... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم...
اگر...
اگر...
تمام روز به انتخاب هام فکر کردم...
و اینکه اونوقت، میتونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم...
چه سرنوشتی؟... .
همونطور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه می کردم... .🌫️
تو واقعا زنده ای؟...
پس چرا هیچ وقت هیچ کاری برای من نکردی؟...
چرا هیچوقت کمکم نکردی؟... 🤔
جایی قرار دارم که هیچ حرفی را باور نمیکنم... 😒
اگر واقعا زنده ای؛ خودت را نشون بده...
اگر با چشمام ببینمت... 👀
قسم میخورم بهت ایمان میارم... .
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#رمان_فرار_از_جهنم🔖📚
#پارت35
این قسمت: غرامت
به زحمت میتونستم توی راهرو ببینم...
افسر پلیس داشت با کسی صحبت میکرد... . 👮♂️
اومد داخل... 🚪
دستم رو باز کرد و یک برگه گذاشت جلوم...
-آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید...
لطفاً اینجا را امضا کنید... 🖋️
لازمه تفهیم اتهام بشید ؟... 🤨
برگه را نگاه کردم ...
صاحب یک سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه هاش ازم شکایت کرده بود ...
۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... .💵💵
گریه ام گرفته بود ... 🥺😢
لعنت به تو استنلی ...
چرا باید توی اولین شب چنین غلطی کرده باشی ...
1000 دلار💵
تقریباً کل پس انداز یک سالم بود ... .
-زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم را نپذیرید
به دادگاه ارجاع داده میشید ...⚖️
هنوز بین زمین و آسمان معلق بودم که حاجی از در اومد تو ... 👳♂️
یه نگاه به ما کرد و گفت ...
هنوز امضا نکردی؟...
زود باش همه معطلن ...😕
-شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😟
-من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پاشدی اومدی مسجد ...
بدهم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختند توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ... 🚶♂️
حاج آقا با یک حالت خاصی نگاهم کرد ... .👀
-پول غرامت رو ...
-من پرداخت کردم وگرنه الان به جای اینجا زندان بودی ... ⚖️⛓️
هزار دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .💵🤔
-با عصبانیت گفتم ... من ازت خواستم به جای من پول بدی ؟ ...😡
-نه ... .
نشست روی مبل
و به پشتیش لم داد ...🛋️
چشم هاش رو بست ...
میتونی بدی؛
میتونی هم بزنی زیرش ...🚯
اینکه دزد باشی یا نه؛
انتخاب خودته ...🙂
#ادامه_دارد...
#اینداستانواقعیاست...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
کجائید ای شهیدان خدایی🌷
🍃بے قراری
و شوق پرواز
ازچهره هاتان مےبارد...
خستگے را خستہ ڪردید
افلاکیان خاکے ...
صورتهای غبارگرفته
نشانه دوچیز است؛
خستگے از دنیا
اشتیاق به شهادت✨
#عاقبتمون_شهدایی 🕊️
#شبتون_شهدایی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز جمعه
۱۰۰ مرتبه
🌍🇮🇷#کانال_گام_دوم_انقلاب ✌️
➡️@gamedovomeenqelab
📣تلگرام ↙️
🔵https://t.me/joinchat/SWvK519Zubnkgn5-
📣 ایتا ↙️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 بی پناه
#شبهای_دلتنگی
#تصویری
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff