گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۸: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۴۹:
حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان، صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عجله برای رسیدن به این خانه را نشان می داد. با رنگی پریده و چشمانی متحیر و چسبیده به تکه آینه ی خونی، دستانش را بالا برد و مضطرب رو به رویم ایستاد.
- صبر کن! داری چی کار می کنی؟
نفس نفس می زد. نمی دانست که زخم دستم سطحی است. پروین با دیدن خون جیغ کشید. عصبی فریاد زدم:
- دهنت رو ببند!
حسام با چشمانی پرتشویش و نرمشی ساختگی، از پروین خواست اتاق را ترک کند. قصد مدیریت بحران را داشت این جوان هزار چهره. دو قدم به سمتم برداشت. خودم را عقب کشیدم و در دیواره ی کمد فرو رفتم. باید آرزوی این تن را به دلش می گذاشتم.
- نزدیک نیا عوضی!
ایستاد. سرش را تکان داد تا آرام شوم. حس جوجه اردکی را داشتم که در محاصره ای از گربه های گرسنه دست و پا می زند.
- باشه! باشه. فقط اون شیشه رو بنداز. از دستت داره خون می آد.
می خواستم زندگی را به کامش زهر کنم، اما حالا داشتم جانم را برای خلاصی از دستش معامله می کردم.
- بندازم کنار که بفرستیم پیش اون رفیقای کثیفت؟ دنیال رو ازم گرفتی، وقتی با اون خدا و اسلامت، تنها خوشیم رو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودت و اون دوست های لعنتیت، عهد کردم پیدات کنم و کاری کنم که ذره ذره جلوی چشم هام جون بدی. عهد کردم مثل سگ بکشمت. اما تو پیدام کردی. اونم به لطف عاصم و یان عوضی. درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم. نمی دونم دنبال چی هستی و چی از جونم می خوای، اما آرزوی این که بخوای من رو به رفقای داعشیت بدی رو به گور می بری.
گوشی زیر پنجره زنگ خورد و نگاهم را به خود جلب کرد. حسام از غفلت آنی ام سود برد و به طرفم دوید. به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من، با تمام نیرویی که ترس، چند برابرش کرده بود حمله کردم. نمی دانم چند ثانیه گذشت. وقتی به خودم آمدم که مقابلم زانو زده بود و تکه آینه ی خونی را در مشتش داشت. از پارگی به جا مانده روی سینه و کف دستش خون بیرون می زد. سرش پایین بود و با چهره ای جمع شده از فرط درد، زخم روی سینه اش را فشار می داد. کاش می مُرد. کاش قلبش را می شکافتم. شیشه را به درون سطل کنار اتاق پرتاب کرد و ایستاد. ترسیده و متشنج، زانوهایم را به آغوش کشیدم. با دست تمیزش، شال آویزان شده از تخت را برداشت و روی سرم انداخت. گوشی مدام زنگ می خورد؛ یک نفس. اطمینان داشتم یان است. حسام خم شد و گوشی را از زمین کَند و با صدایی گرفته سلامتی ام را گزارش داد. این آرامش، از جنس مردان خاطرات سوفی نبود. مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم سینه اش گذاشت که تمامش خونی شد. چشم به زمین دوخت و با آرامش صدایم کرد:
- سارا خانم! شما روی تخت استراحت کنین. خودم این ها رو جمع می کنم.
دیوانه! انگار هیچ اتفاقی رخ نداده. متحیر چشم به صورتش دوختم. سرش را بالا آورد. تعجب، ترس و دنیایی سؤال را در نگاهم دید.
- واقعیت چیز دیگه ایه. به موقع همه چیز رو براتون تعریف می کنم.
با چهره ای مچاله از درد. کف دست سالمش را بالا آورد و رو به رویم نگه داشت.
- قول می دم و به شرفم قسم می خورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه. نه از طرف من، نه از طرف داعش ، نمی گذارم اتفاقی بیفته.
مگر مسلمانان هم شرف داشتند؟ نمی دانم چرا، اما چشمان به زمین دوخته اش، صداقت داشت و راهی برای برگشت نمی دیدم. ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، روی تخت خزیدم. من تمام زندگی ام را باخته بودم، یک تن نحیف که دیگر ارزش مبارزه نداشت.
پروین با تردید وارد اتاق شد و به محض دیدن حسام، وحشت زده بر گونه ی خود سیلی زد. حسام لبخندی بی جان بر لب نشاند.
- هیسس! حاج خانم چیزی نیست. یه بریدگی سطحیه. بی زحمت اول دست سارا خانم رو پانسمان کنین، بعد یه دستمال تمیز و جارو برقی بیارین. بعدش هم یه غذای خوشمزه درست کنین که ایشون میل کنن.
لحنش مهربان بود، حالا یقین داشتم با همین بازی ها، دانیال را از من گرفت. دستمال کاغذی ها را روی بریدگی های کف دست و سینه اش فشار می داد اما فایده ای نداشت. با دست تمیزش به هم ریختگی ها را هم مرتب می کرد. پروین با چادر رنگی به سر و با دستانی پر وارد اتاق شد. پارچه ی بزرگ و سفید را با نگرانی به دست خونی حسام داد. جارو برقی را گوشه ی اتاق گذاشت و ساکت کنار تختم نشست و مشغول پانسمان شد ناراحتی و دلهره در لرزش در دست های پیرش پیدا بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۴۹: حسام در چارچوب در قرار گرفت، با موهایی پریشان
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۰ :
به صورت پُرچینش خیره شدم. تپل و سفید بود. درست شبیه همه ی مادر بزرگ ها. صدای جارو برقی بلند شد. حسام با دست تمیزش، به سختی جارو را روی زمین می کشید. پروین با همان لحن مهربان و قربان صدقه های ایرانی، به سرعت جارو را از او گرفت. حرکات حسام را با کینه زیر نظر داشتم. پارچه را مشت کرده در کف دست بریده، روی زخم سینه فشار می داد. انگار او هم مانند پدرم هزار جان داشت.
درد و تهوع به تارهای وجودم هجوم آورد و مرا جنین کرد روی تخت. حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق خارج شد. چشمانم را بستم. پروین به سرعت کارش را تمام کرد و جارو به دست از اتاق بیرون رفت. پچ پچ های پراضطرابی از سالن می شنیدم.
- آقا حسام! مادر تو رو خدا برو درمونگاه رنگت شده گچ دیوار!
صدای آرام و کم رمق حسام می آمد که می گفت:
«خوبم، خوبم!»
کاش می کشتمش. قرآن به دست و درست توی چارچوب بازمانده ی در، پایین پایه های تخت نشست. در تیررس نگاهم نبود. برایم اهمیت نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس پیچیدن صدای آوازه قرآنش در فضا. این سرباز استاد شده در مکتب خداپرستی، خوب دستم را خوانده بود. نوایش دردم را تسکین می داد. دلم گریه می خواست. او هر چه بیشتر می خواند، بغضم نفس گیرتر می شد. اشکی برای ریختن نداشتم و چشمانم رسم باریدن نمی دانست. خواه ناخواه زمزمه ی قرآنش آرامم می کرد و من تشنه ی یک جرعه آسایش، چاره ای جز گوش سپردن نداشتم.
او قول داد همه چیز را می گوید، اما کی؟ قسم خورد که هیچ خطری تهدیدم نمی کند، ولی مگر می شود؟ او یعنی خود خطر. مردی که صدای کم توانش از فرط درد، گوش های اتاقم را پر می کرد. همان دوست مسلمان در عکس های دانیال مهربانم بود. همان که تنها برادرم را مسلمان کرد. همان که سلفی های نمکی و بامزه اش کنار دانیال مرا در فکر فرو می برد که مگر مذهبی ها هم درست داشتنی اند؟ همان که وقتی برادر وحشی شده از اسلام و خدایش، ترکم کرد، روزی صد بار تصویرش را در ذهنم مرور کردم تا خرخره ای برایش نگذارم که نشد و باز هم بازی خوردم و راهی ایران شدم. درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود نیش خوردم؛ از دردی که جز آبی چشمانم، تمام هستی ام را برد.
من در کجای این دنیا قرار داشتم؟ موج صدایش بی حال اما پر از حسی ملس، به افکارم دست می کشید و من قانع تر از همیشه پیچیده در خود، خواب را زیر پلک های چشمم مزمزه می کردم. سکوت ناگهانی ام هوشیارم کرد. چرا دیگر نمی خواند؟ نیم خیز شدم، تنم خسته و کوفته بود. با چشمانی بسته، سرش را به چارچوب در تکیه داده بود و سینه اش بالا و پایین می رفت. صورت رنگ پریده اش را خوب تماشا کردم. شباهتی به رفقای داعشی اش نداشت. ته ریشی با موهایی کوتاه و مشکی که در سرمای پاییز، به پیشانی عرق کرده از ضعفش چسبیده بود. حس اطمینان در مویرگ هایش قدم می زد. درست مانند روزهای اول اسلام آوردن دانیال. چرا نمی توانستم خباثتی در این چهره بیابم؟
دستمال و دست چسبیده به سینه اش خونی بود. قصد مردن داشت؟ خواستم به طرفش بروم که پروین، در چارچوب در ظاهر شد.
- یا فاطمه ی زهرا!... حسام جان!
حسام به سرعت چشمانش را گشود و لبخندی خشک و بی رمق بر لب نشاند.
- خوبم حاج خانم! سرم گیج رفت چشمانم را بستم، همین! الآن هم می رم پیش علی رضا، درستش می کنه؛ چیزی نیست که، یه بریدگیه کوچیکه.
جان های این مرد هم، مانند پدرم تمامی نداشت. به سختی روی دو پایش ایستاد. قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت.
- بی زحمت بذارینش تو کتابخونه. خیالتون راحت! دست خونیم رو بهش نزدم. پاک پاکه.
سر به زیر با «اجازه» ای گفت و از دیدم خارج شد. صدای نگران و عصبی پروین را می شنیدم.
- مادر جون! تو درست نمی تونی راه بری! می خوری به در و دیوار. صلاح نیست بشینی پشت فرمون. یه کم به اون مادر جگر سوخته ت فکر کن. آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمی دین؟ اون از این دختر خیر ندیده که این بلا رو...
لحن ضعیف حسام، با خنده بلند شد:
- ا ِا ِاِ! حاج خانم غیبت!؟ ماشالا همین طور دارین تخته گاز می رین ها...
پیرزن میان کلامش پرید:
- غیبت کجا بود؟ صدام این قدر بلند هست که بشنوه. حالا اون زبون من رو حالیش نمی شه، من مقصرم؟! دختره ی... لا اله الا الله. بیا بشین این جا، الآن می افتی. رنگ به رخ نداری. حرف گوش کن بچه، با تاکسی برو.
حسام این بار با صدایی بلند خندید.
-اولاً چشم. اما نیازی به تاکسی نیست، الآن زنگ می زنم حسین بیاد دنبالم. ثانیاً حاج خانم بانو! سارا خانم نمی تونه فارسی حرف بزنه، اما معنی حرف های فارسی رو متوجه می شه، از من و شما هم بهتر. حالا شما تا می تونی جلوی روش بد بگو.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
Sedaye_enghelab.mp3
2.34M
۲۵دی ۱۴۰۱
#در_۱۰۰_ثانیه
🔹تیتر اخبار تحولات داخلی و خارجی را هر شب در #گام_دوم_انقلاب بشنوید.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گم گشته دیار محبت کجا رفته.
نام حبیب هستو نشان حبیبی ..
#شهید_سردار_سلیمانی
#عاقبتمون_بخیر
#شبتون_شهدایی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز دوشنبه
"صد بار"
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
AUD-20220317-WA0002.mp3
5.82M
" زیارت آل یاسین "
#علی_فانی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
هدایت شده از گام دوم انقلاب
زیارت عاشورا - حسین حقیقی.mp3
16.55M
🏴 زیارت عاشورای زیبا
🎙 با صدای: حسین حقیقی
⏰ زمان ۱۱ دقیقه
⚫کانال گام دوم انقلاب ✌
⚫https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✖️ اونوقتها که هنوز توبه نکرده بودم، حالم بهتر بود، اینقدر دلشوره نداشتم!
✖️ از وقتی تصمیم گرفتم عصبانی نشم، اوضاع بدتر شده، روزی بیست بار از کوره در میرم!
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#توئیت استاد شجاعی
در برخورد با دیگران، کمترین نگاه انسانی آنست که امام علی علیهالسلام فرمودند:
هو أنت = او خود توست
پس هرچه را برای خود میپسندیم، برای دیگران نیز بخواهیم.
در سرمای شدید، هموطنانمان را که در فشار قطعی گاز هستند، با #صرفه_جویی یاری کنیم، تا کمترین وظیفه انسانی و الهی را بجا آوریم.
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺 یا قاضی الحاجات 🌺
🌹 سلام بر همراهان عزیز
🌈 امروز دوشنبه
🔷 ۲۶ دی ۱۴۰۱ 🔷 ۲۳ جمادی الثانی ۱۴۴۴
🔷 ۱۶ ژانویه ۲۰۲۳
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹ما در دو جهان،غیر خدا یار نداریم
جز یاد خدا ، هیچ دگر ، کار نداریم
درویش فقیریم و در این گوشه دنیا
با نیک و بد خلق جهان ، کار نداریم
گر یار وفادار ، نداریم عجب نیست
ما یار ، بجز حضرت جبار ، نداریم
با جامه صد پاره و با خرقه پشمین
بر خاک نشینیم و از آن عار نداریم
ما شاخ درختیم و پراز میوهٔ توحید
هر رهگذری ، سنگ زند باک نداریم
ما صاف دلانیم و ز كَس کینه نداریم
گر شهر پر از فتنه و ما با همه یاریم
الهی به امید تو🙏🙏
#سلام_صبحتون_بخیر_
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#سلام_امام_زمانم
از فراقت چشم ها غرق باران میشود..
عاشق هجران کشیده زودگریان میشود..
کوری چشم حسودانی که طعنه میزنند..
عاقبت می آیی ودنیا گلستان میشود..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹ذڪرِخـیرتـوبہهـرجاشـدویادتڪردیم
دسـتبرسینہبہتوعرضِارادتڪردیم
پادشاهـےِجهـانحاجتِمـانیسـتحـسین
مـابہغلامـےدرِخانہاتعادتڪردیـم
#صبحم_بنامتان_ارباب_
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گاه گاهـے ... با نگاهـے
حال ما را خوب ڪن ...
خلوت این قلب تنها را
ڪمـے آشوب ڪن ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🕊🌹🕊
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#حرف_اول
ـ چرا من؟
چرا این مصیبت برای من بود فقط؟
چرا هر بلایی فقط برای من پیش میآید؟
چرا فقط من باید در این میدان آزموده شوم؟
※ و پشت این جملهها، حکایتهایی است!
#حرف_دوم
یکبار باهم برگردیم و از این طرف به موضوع نگاه کنیم!
ـ چرا من نه؟
ـ چرا من نباید در میدانی سخت آزموده شوم؟
ـ چرا برای من نباید مصیبتی پیش بیاید؟
ـ چرا من نباید آزار ببینم؟
ـ چرا من نباید ...
#حرف_سوم
※ این چراها، همه صدای درد میدهند!
هم چراهای #حرف_اول
و هم چراهای #حرف_دوم
گاهی آنقدر سنگینند که ماهها، کمر آدمیزاد را خم میکنند!
ـ مثل صدای بعضی داغها و عزیز از دست دادنها،
ـ مثل صدای بعضی فقرها و بیماریها
ـ مثل صدای بعضی قضاوتها و تحقیرها و آبرو ریختنها...
اما این دردها، دردهایی است که باید تمرین کنیم؛
※ اول بفهمیم بر ما فرود نمیآیند، بر بخش زمینی ماست که نازل میشوند و نباید سنگینیشان ما را از "من حقیقی" مان غافل کند!
شبیه مادری که در اوج درد هم، رسیدگی و تغذیه نوزادش را فراموش نمیکند!
※ و بعد بیاموزیم اگر سهممان از دلخوشیهای بالاتر و شادمانیهای عظیمتر، بیشتر باشد، تحمل این دردها آسانتر میشود!
دلخوشیهایی در بخش انسانی و حقیقی و جاودانه وجودمان...
#حرف_چهارم
فقـــط یک دسته از انسانها هستند که :
※ از اینکه دردی سهم خودشان شد و به دیگری نخورد، به "چرا فقط من" مبتلا نمیشوند،
※ و وقتی درد در جان کس دیگری افتاد،
آنرا در درون خویش، احساس میکنند و نمیتوانند بیتفاوت از کنارش رد شوند!
※ و بیآنکه منتظر درخواست کمک بشوند، بدنبال راه حلی برای رفع درد، یا تخفیف آن میگردند.
کسانی که از "من" زمینی رد شدند ...
و در "من" الهی و آسمانیشان به اصالت رسیدند!
فقط همانها که " انسانند "...
※ اینجاست که فرمول"هو أنت" ( دیگری خود توست) میشود سرمایهای درونی و دارایی حقیقی، برای آرام زیستنشان!