🍀🌺🍀
ممکنه هر چیزی یه زن رو خوشحال کنه،
اما توجه کردن به او خوشبختش میکنه!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹🔹👌🏼🔹🔹
گویند:
«حر بن يزيد رياحی» نخستين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد.
«عمر سعد» هم نخستين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آن که رهبرشان شود و اولين کسی شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
🔺 چه کسی میداند آخر کارش به کجا ميرسد؟
دنيا دار ابتلاست.
با هر امتحانی چهرهای از ما آشکار میشود،
چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده میکند.
میگویند: خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نمیشود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی.
خدا هيچ تعهدی برای آن که تو همان که هستی بمانی، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتی حال خوبی داری و میخواهی دعا کنی يادت نرود «عافيت» و «عاقبت به خيری ات» را بطلبی!
#تلنگر 👌🏼
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شرابخواری و بیحرمتی «جیمی کارتر» رئیس جمهور وقت آمریکا به همراه خاندان پهلوی در جلوی دیدگان ده ها میلیون مسلمان ایرانی در ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا درماه محرم
✍ دربار و شاه، در چنین شرایطی اهمیتی نمیدادند که مردم ایران، مسلمان هستند و به امام حسین و اهل بیت، عشق می ورزند!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
❇️ دریاچهی چورت
🌳 بهشتی مخفی در دل جنگلهای مازندران که بر اثر یک حادثهی طبیعی به وجود آمده است!
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍃 تا دیر نشده...
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹
🌾 ایران رتبه ی هشتم ذخیره غلات در جهان
سازمان جهانی خواروبار و کشاورزی (فائو) با پیشبینی تولید ۲۰ میلیون و ۶۰۰ هزار تن غله در ایران از رتبه هشتمی کشورمان در ذخیره غلات جهان خبر داد.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
افکار، تصورات و انتظاراتت تبدیل به واقعیت میشوند.
مثبت فکر کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🍁🌿
همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست
دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
آن قله ی قافی که می گویند، عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖
«الاِْيمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ، و َإِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ، وَعَمَلٌ بِالاَْرْكَانِ»
«ايمان،
معرفت با قلب (عقل)،
و اقرار با زبان،
و عمل با اعضای بدن است»
[حکمت ٢٢٧]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رشد و نبوغ، زیر بمباران!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
مهربونی گم نمیشه؛
یه روز یه جا به صاحبش برمی گرده!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📿
یا رب! تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر در ایشان نشوم
«ابوسعید ابوالخیر»
🤲🏼 #نیایش
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
موفقيت ساده است؛
كار درست را
به روش درست
در زمان درست
انجام بده.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔘 بی بهره نباش!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌻
🕊 رهایی...
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
📚 نویسنده ی انگلیسی که پس از پژوهش ها و مطالعات اجتماعی زیاد به نتایج جالب توجهی دست یافت و کتاب «امر به معروف و نهی از منکر» را نوشت.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
به کسانی که به شما حسادت میورزند احترام بگذارید!
آن ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
سعی کن پنجرهای رو به پریدن باشی
دیده خواهی شد اگر لایق دیدن باشی
«سیدتقی سیدی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🌸🌿
وقتی خودتان باشید و با آنچه که هستید و آنچه که انجام میدهید در جنگ نباشید جذاب و گیرا میشوید.
وقتی برایتان اهمیت نداشته باشد که مورد تأیید دیگران باشید، دیر یا زود تأیید می شوید و در جمع، دوست داشتنی خواهید بود.
شما مورد احترام و تأیید دیگران قرار میگیرید چون نیاز به تأیید دیگران را رها میکنید. این مسئله چنان ارتعاشی به جهان آفرینش می فرستد که از نتیجه آن شگفت زده میشوید.
برای هماهنگی با جهان آفرینش، تنها کسی که باید تأیید و خشنودی او برایتان مهم باشد، آفریننده ی شماست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹👌🏼🔹🔹
🔸 بی عُرضه نباش!
📽 #فیلم_کوتاه_خارجی
#تلنگر 👌🏼
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
✨
هیچ کسی بی برنامه وارد زندگی ات نمیشود.
هر کسی در زندگی تو نقشی دارد:
بعضی مجازات و تاوان،
بعضی آزمون و امتحان،
بعضی هدیه و ارمغان!
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
💞 خواهر برادری 😍
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۶:
با لرزی شدید در چهار ستون بدنم چشم باز کردم. خیس عرق بودم، بی اختیار از شدت سرما می لرزیدم. سنگینی پتو بر شانه هایم حکم کوه داشت. یادم نمی آمد که چه از سر گذرانده بودم. نگاهم تار بود. چندین بار پلک زدم بلکه مسیر تماشایم هموار شود و بالأخره در محدوده ی نگاهم، فضایی نیمه تاریک قرار گرفت که اصلاً آشنا به نظر نمی رسید.
عزم برخاستن کردم که جزء به جزء جانم درد را فریاد زد. ناله کنان روی تشک چسبیده به زمین نشستم. از فرط ضعف، چشمانم برای ثانیه ای تاریک شد. سرما امان نمی داد؛ انگار زمستان در اتاق قدم می زد. پتو را حریصانه چسبیدم. نگاهم که بر چادر مچاله ام گوشه ی دیوار نشست، تمام آن مصیبت ها را به خاطر آوردم و آن اتفاقات شوم بر کالبد حافظه ام آوار شدند. وای! فلش! زندگی برادرم در گرو آن فلش بود. دست در جیبم فروبردم. وحشت بر احوالم دوید. خبری از فلش نبود. به سرعت پتو را کنار زدم. تمام جیب ها را زیر رو کردم، اما نشانی از فلش و گوشی وجود نداشت. به حتم، هنگام تصادف از جیبم افتاده بودند.
صدای به هم خوردن دندان هایم از فرط ترس و سرما، در سکوت فضا می پیچید. نگاهی مضطرب به اطراف انداختم. اتاقی موکت پوش که چهار پایه ای کوچک کنج دیوارش قرار داشت. این جا کجا بود؟ اصلاً من این جا چه کار می کردم؟! ته مانده ی اتفاقات را در ذهنم مرور کردم؛ راننده و حالا این چهار دیواری.
نگاهم به باند دور زانویم افتاد. نو بود. دعا می کردم پای پدر برای حفظ جانم در میان باشد. اما نه... نمی توانستم مثبت فکر کنم. خیالم به خباثت ناشناس می پرید؛ این که باز من را به بازی جدیدی هل داده است.
پنجره ای بزرگ روی دیوار پشت سرم قرار داشت. دست به لبه اش گرفتم و دردناک از جایم برخاستم. نمی دانستم شب است یا سحر. پنجره با میله های بلند جوشکاری شده بود. در فضای نیمه تاریک آن طرف پنجره، حیاط خلوتی سرپوشیده قرار داشت که حکایت از خانه ای ویلایی می کرد. با صدایی بی جان فریاد زدم:
_ کمک!
یک بار... دو بار... سه بار... هیچ پاسخی نیامد. آشوب قلبم هزار برابر شد. در کدام جهنم دره گیر افتاده بودم؟ حسی می گفت که این چهار دیواری از درایت پدر نیست که اگر بود این گونه این جا رها نمی شدم. مضطرب به طرف در رفتم. دستگیره را چندین بار تکان دادم. قفل بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. انگار که آتش به جانم افتاده باشد، مشت بر در کوبیدم و فریاد زدم، اما هیچ موجود زنده ای در آن حوالی وجود نداشت. عنان زار زدن از کفم پرید. چون مادران کودک مرده، تکیه زده به در روی زمین لیز خوردم و های های ضجه زدم؛ آن قدر عمیق که ته مانده ی توانم محو شد و جنین شده روی موکت سرد اتاق آرام گرفتم.
نمی دانم چه قدر در آن حالت بودم که ناگهان صدایی از بیرون در من را به خود آورد. ضربان قلبم سر به فلک می کشید. کسی پشت در بود. به سرعت از جایم بلند شدم. دندان هایم از فرط درد روی هم ساییده می شد. نگاهی فرز به اطراف انداختم. چهار پایه ی کوچک را از کنار دیوار برداشتم. آشوب اعصاب، اجازه ی درست فکر کردن را نمی داد. چسبیده به دیوار، کنار در پناه گرفتم. صدای نشستن کلید را در قفل شنیدم. سلول به سلولم از وحشت می لرزید. سرما در جانم دوید. کلید چرخید. چهار پایه را بالا آوردم. دستگیره پایین آمد. در باز شد. مردی پا در حریم اتاق گذاشت. هیبت مردانه اش را در چهار چوب دیدم، دستانم نیرو گرفت. چشم بستم و جیغ کشان، چهار پایه را با تمام توان بر سرش کوبیم. آخی بلند گفت و تعادل از کف داد. بی تعلل هلش دادم. نقش زمین شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
عشق یعنی تشنه ای خود نيز اگر
واگذاری آب را بر تشنه تر
«مولوی»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff