❇️ پیروزی انقلاب اسلامی؛ آغازگر عصر جدید عالم
🔸آن روز که جهان میان شرق و غرب مادّی تقسیم شده بود و کسی گمان یک نهضت بزرگ دینی را نمیبُرد، انقلاب اسلامی ایران، با قدرت و شکوه پا به میدان نهاد؛ چهارچوبها را شکست؛ کهنگی کلیشهها را به رخ دنیا کشید؛ دین و دنیا را در کنار هم مطرح کرد و آغاز عصر جدیدی را اعلام نمود.
🔹طبیعی بود که سردمداران گمراهی و ستم واکنش نشان دهند، امّا این واکنش ناکام ماند.
🔺چپ و راستِ مدرنیته، از تظاهر به نشنیدن این صدای جدید و متفاوت، تا تلاش گسترده و گونهگون برای خفه کردن آن، هرچه کردند به اجلِ محتوم خود نزدیکتر شدند.
✅ اکنون با گذشت چهل جشن سالانهی انقلاب و چهل دههی فجر، یکی از آن دو کانون دشمنی نابود شده و دیگری با مشکلاتی که خبر از نزدیکی احتضار میدهند، دستوپنجه نرم میکند!
💢و انقلاب اسلامی با حفظ و پایبندی به شعارهای خود همچنان به پیش میرود.
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
#قسمت_دوم
🌷 @IslamLifeStyles
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟!
گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب...
به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم!
با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده...
با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدر گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن...
نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم...
دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟
مامان که پیشته!
نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی!
خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع!
چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی...
مامان تو از چی می ترسی؟
چرا گریه می کنی؟
چون بابا نیست!!!
یه لحظه جا خوردم!
آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم!
ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟
لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم!
گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی...
بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود!
بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی!
سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه!
نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت!
حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه!
کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید...
وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون!
احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده...
قند توی دلم آب شد...
باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد...
انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دوم
طبق معمول همسرم گفت: خانم شما برو استفاده کن من بچه ها رو میگیرم
توی دلم گفتم: نه دیگه ایندفعه از اون دفعه ها نیست! من تازه فهمیدم آقا چه کسایی رو انتخاب میکنه فقط اهل دعا بودن فایده نداره!
باید دعاها رو آورد توی متن زندگی! آقا عمل رو می بینه وگرنه" بک یاالله" رو دور از جون خودم، ابن ملجم حتی خیلی خالصانه تر از من می گفت!
نگاهی کردم بهشون خیلی جدی گفتم: نه آقا امشب من بچه ها رو میگیرم شما برو استفاده کن! بنده خدا از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره خوب حق هم داشت بعد از چندین سال زندگی خوب من رو می شناخت و می دونست چقدر علاقه دارم و برام مهمه این شب ها!
حالا چنین حرکتی توی شب های قدر از من خیلی عجیب بود! فکر کرد دارم تعارف می کنم گفت: برو خانم برو خیالت راحت برای منم حسابی دعا کن.
گفتم: نچ نمیشه! بچه ها امشب با من!
جدیتم رو که دید همونطور متعجب قبول کرد ولی متحیر از این حرکت من مونده بود!
حالا من با دو تا فسقلی راهی صحن قدس شدیم که صحنی بود برای بچه ها برنامه داشت
مراسم هم شروع شده بود
آخ آخ یادم که میاد چه حالی داشتم!
فرض کنید عمری موقع جوشن کبیر توی حس و حال معنوی بعد قرار بود پا بذارم روی خواسته ای که سالها فکر میکردم باعث تقربه منه!
(خواننده عزیز قطعا خوندن جوشن کبیر باعث تقرب انسان میشه اما بحث من اینجا فعل خوندن دعا نبود، نفس دوست داشتن این کار برای دل خودم بود که این رو تازه فهمیده بودم،
و حالا قرار بود قبول کنم که اگر بحث تقربه چه بسا نگهداری بچه ها توی چنین شبی و از خودگذشتگی علاقه ی شخصیم برای خدا باعث تقرب بیشتر من میشه تا صرف خوندن دعا و مناجات برا دل خودم)
البته در حد حرف آسونه ولی در عمل میگم براتون چه بر من گذشت!
رفتیم توی صحن قدس هنوز داشتم توی دل خودم به خودم وعده میدادم که حالا بچه ها مشغول نقاشی میشن و من با یه تیر دو تا نشون می زنم هم بچه ها رو میگیرم، هم دعا رو گوش میدم اما وقتی قراره خدا ببینه چند مرده حلاجی قصه اونجوری نیست که دل آدم بخواد و فقط کافیه نشون بدی که مردی، اونوقت همه چی با دل تو پیش میره بالاخره اینم یکی از قاعده های خداست دیگه باهاش که راه بیایی باهات حسابی راه میاد ولی مهم قدمهای اوله!
خلاصه رفتیم داخل صحن، فقط فکر کنین اینقدر تعداد بچه ها زیاد بود و پر از سر و صدای بچه که عملا فکرهای من فقط در حد دلخوشی برای خودم بود که تصور میکردم!
یه نهیب به خودم زدم گفتم: تو مگه کربلا نمی خوای قاعده همینه! نيتت رو خراب نکن دیگه! تا اینجا که اومدی آبرو داری کن تو که تمام سال با تمام عشق پیش بچه هایی که نفست بهشون بنده ، این سه شبم مثل تمام سال! بعد خودم جواب میدادم آخه منم همین رو میگم حداقل این سه شب برای خدا باشه اما حسم خوب می فهمه دقیقا الکی میگم برای خدا! چون کاملا برای دل خودمه! و حدیثی یادم میاد خدا میگه برای من شاد کردن دل مومن و گرهی باز کردن از دیگران خیلی با ارزشتر از صرف دعا خوندنه!
با خودم تکرار می کنم مسیر کربلا از روی گذشت از خواسته های شخصیمون میگذره و این تنها راه حل!
نگاهم به خادم هایی که با علاقه با بچه ها بازی می کردن که افتاد کمی انرژی گرفتم و به خودم گفتم : نگاه کن اینا چقدر مخلصانه از دعاشون زدن که یه عده بتونن استفاده کنن !
در واقع از دعاشون نزدن بلکه دعا رو عملی نشون دادن...
بچه ها که مشغول بازی شدن باید حواسم بهشون می بود بچه بودن دیگه!
نباید چشم ازشون بر میداشتم چون حرم هم شلوغ بود! اینا یه طرف از یه طرف دیگه هم فقط فرض کنید شب قدر که همیشه بساط دعا بر پا بوده حالا قرار باشه همراه بچه ها بازی کنین!کلی تنقلات بخورین! فضای شاد ایجاد کنید!
حالا صدای جوشن هم میومد...
دل من هم غوغا! اصلا یه وضعی!
تا قبل فکر میکردم نمیشه هم حواسم به بچه ها باشه، هم حواسم به خدا و مناجات باهاش، اما تازه فهمیده بودم وقتی حواسم بخاطر خدا یه جا باشه به هر دو مقصود می رسم!
ولی بین فهمیدن و درک کردن فاصله زیاده!
مثل این می مونه از ما بپرسن بگن پدر و مادر یعنی چی و ما بگیم مثلا نهایت محبت و دلسوزی، اینجا درست میگیم و درست فهمیدیم اما وقتی درکش می کنیم که پدر و مادر بشیم اونوقت فهم و درک کنار هم میشه علم الیقین، میشه حقیقت ایمان!
و حالا فهم من قرار بود به مرحله ی درک برسه!
درکی که به راحتی قرار نبود بدست بیاد تا توی عراق که هیچ بعد از سفر هم ادامه داشت! چون درک کردن با فهمیدن حکایتش فرسخ ها فاصله از همدیگه است!
نیم ساعتی گذشته بود حواسم به بچه ها بود اما توی وجودم احساس میکردم قلبم در حال انفجاره که الان فرصتی رو از دست داره میده! از اون طرف هم فکرم درگیره بررسی هایی که کرده بودم و نتیجه ای که واضح بود من رو امیدوار میکرد به موندن پیش بچه ها!
یکدفعه صدایی باعث شد نگاهم رو از بچه ها بگیرم و به سمتی جهت بدم که...
ادامه دارد..
#سیده_زهرا_بهادر
#سم_مهلک
#قسمت_دوم
#بر_اساس_واقعیت
بابام به حرفم توجه نکرد و دنبال یه چیزی بود که شیشه شکسته رو بپوشونه اما هر چی گشت، هیچی پیدا نکرد و نهایتا همون شد که من گفتم!
تا وسایلمون رو چیدیم و کمی جمع و جور کردیم خورشید غروب کرد و چون چندین ساعت داخل ماشین بودیم طبیعتا خستگی مسیر باعث شد شب زودتر از همیشه بخوابیم...
من روی تخت توی اتاق خوابیدم و همه چی روال عادی داشت تا اینکه نصفه شب عطش عجیبی اومد سراغم!
که از خواب عمیق بیدار شدم تا برم یه لیوان آب بخورم، ولی سعی کردم با احتیاط و آروم بلند شم که مامان و بابا رو بیدار نکنم، ترجیح دادم لامپ رو هم روشن نکنم. همین طور که آروم، آروم قدم هام رو برمیداشتم یه لحظه احساس کردم پام روی یه چیز خیلی نرم اومد و و بعد هم کمتر از ثانیه ای احساس سوزش خیلی شدیدی در یک نقطه از پام کردم!
در حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغ زدم!
حالا نه به اون همه احتیاط! نه به این جیغ زدنم! که بابا و مامانم مثل برق گرفته ها از خواب پریدن و به سرعت برق رو روش کردن!
در همین لحظه با دیدن مار وحشتناکی که روبه روم بود از شدت وحشت و سوزش پام بیهوش شدم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم داخل بیمارستان بودم....
بهوش که اومدم حالم خیلی بد... خیلی بد بود...
پرستار و دکتر بالای سَرم بودن و من از درد به خودم می پیچیدم، ظاهرا مارش از اون مارهایی بود که سم مهلک و کشنده ای داشت!
دکتر مجبور شد دوز پادزهر رو زیاد کنه تا اثر سم خنثی بشه، اما شدت پادزهر با سم توی بدن من جوری عمل کرد که خیلی شیک و مجلسی راهی آی سی یو شدم!
بیمارستان بخاطر وضعیت کرونا بخش آی سی یو رو به دو قسمت تقسیم کرده بودند ، یک قسمت برای مریض های کرونایی بود و قسمت دیگه برای مریض هایی امثال من، حدود شش ، هفت تا تخت قسمت ما بود که با اومدن من تمام تخت ها تکمیل شد!
اون لحظات احساسی کردم هیچ سمی مهلک و کشنده تر از سم مار نیست که من رو به این روز انداخته!
(ولی من باز اشتباه میکردم چون سم هایی بودند که با هیچ پادزهری درمان نمیشدن و من ازشون بی خبر بودم!)
دو ، سه روز اول خیلی درد کشیدم و واقعا حالم بد بود، مرگ رو جلوی چشم خودم میدیم که چقدر به ما نزدیکه و ما چقدر دور فرضش می کنیم!
از شدت این حال بد دیگه به اطرافم توجه نداشتم و برام مهم نبود کی میاد، کی میره!
کی به خاطر چی بستری شده و از این حرفها...
فی الواقع درد بود که از نوک پا تا فرق سرم جولان میداد!
از روز چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد و هوشیاریم به وضعیت نرمالی رسید، تازه متوجه دو تا دختر جووونی که کنارم بستری بودن، شدم!
که یکیشون هنوز بیهوش بود. از حرفهای دکتر با خانوادشون و پرستارها متوجه کلماتی مثل سَم شدم که ظاهرا خیلی هم کشنده بوده!
توی اون حال با خودم گفتم : ای بابا چه وضعی شده!
چقدر مار و عقرب زیاد شده که اینجا دو سه، نفر دیگه هم مثل من درگیر شدن و از ته دل براشون آرزوی سلامتی کردم...
اون لحظات نمیدونستم که این دو تا دختر استارت و شروع یک ماجرای عجیب و جالب برای من خواهند بود...
با اینکه از نظر ظاهری کمی متفاوت بودند اما خیلی زود توی محیط بیمارستان با هم ارتباط گرفتیم و چون فکر میکردم درد مشترکی داریم کم کم باب رفاقت و دوستی برامون باز شد ، من شش هفت روز داخل آی سی یو بودم و بعد نزدیک یک هفته داخل بخش که وضعیت اونها هم شبیه من و تنها با فاصله ی یکی دو، روز این طرف تر بود...
هیچ وقت فکر نمیکردم بواسطه ی سم یک مار، من به یک سم مهلک تر و کشنده و لاعلاج آشنا بشم اما این اتفاق در حال افتادن بود....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت پرده ی برهنگی #قسمت_دوم
چندی قبل خانم سخنگو افاضات فرمودند
خودرو حریم شخصی هر فرده و هر اتفاقی بیفته
کسی نمیتونه خودرو را متوقف کنه!!!
اگر جلوی این جماعت نایستیم،
باید تلخی های زیادی را بجان بخریم!!!
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
پادکست تختهسیاهسنگر _ قسمت دوم.mp3
زمان:
حجم:
12.87M
🎙️ حمید کثیری
این ذهنیتها هستن که باعث پیروزی یا شکست توی جنگها میشن!
اگه تهِ دلمون، خودمون رو بازنده بدونیم، مهم نیست دشمن کی باشه، نتیجه از قبل معلومه...
توی #قسمت_دوم از «سنگر» با شما از همین مقاومت حرف زدیم؛
از ذهنیتی که میتونه جنگ رو عوض کنه و از نقش مهمی که خانوادهها، دوستیها و رابطههای انسانی توی نگه داشتن این ذهنیت دارن.
📛کپی بدون لینگ شرعا حرام است ‼️
#وعده_صادق3
#خلیج_همیشه_فارس
#نه_به_مذاکره📛🚫
🔮 @gamegahanbine 🪩