❇️ انقلاب اسلامی؛ مایهی سربلندی ایران و ایرانی
🔹انقلاب اسلامی ملّت ایران، قدرتمند امّا مهربان و باگذشت و حتّی مظلوم بوده است.
🔺 مرتکب افراطها و چپرویهایی که مایهی ننگ بسیاری از قیامها و جنبشها است، نشده است.
🔸 در هیچ معرکهای حتّی با آمریکا و صدّام، گلولهی اوّل را شلّیک نکرده و در همهی موارد، پس از حملهی دشمن از خود دفاع کرده و البتّه ضربت متقابل را محکم فرود آورده است.
⭕️ این انقلاب از آغاز تا امروز نه بیرحم و خونریز بوده و نه منفعل و مردّد.
✅ با صراحت و شجاعت در برابر زورگویان و گردنکشان ایستاده و از مظلومان و مستضعفان دفاع کرده است.
💢 این جوانمردی و مروّت انقلابی، این صداقت و صراحت و اقتدار، این دامنهی عمل جهانی و منطقهای در کنار مظلومان جهان، مایهی سربلندی ایران و ایرانی است، و همواره چنین باد.
🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸
#قسمت_ششم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
🌷 🔮 @gamegahanbine 🔮
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_ششم
همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم...
محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت!
چند تا اتاق به سبک سنتی کنار هم بودن و چندین نفر مشغول کار
همونطور که تعجب کرده بودم و برام چنین محیطی جالب بود رو به عاکفه گفتم: مگه نگفتی موسسه ی علمی _ پژوهشیه!
خیلی عادی گفت: خوب آره!
گفتم: پس چرا اینجا اینجوریه!
لبخندی نشست روی لبش و گفت: چون مدیر موسسه آدم خوش ذوقیه...
از اون مدل آقاهایی که خیلی از خانم ها فکر میکنن هیج جا مثلش پیدا نمیشه!
اخم هام رفت توی هم...
عاکفه متوجه منظورم شد و سریع جمله بندیش رو درست کرد و ادامه داد: منظورم از نظر سبک سلیقه و ذوق هنریه رضوان ...
یه خورده چشمهام رو براش ریز کردم و با دست اطرافم رو که واقعا محیط کاری متفاوتی بود رو نشون دادم وگفتم: بععععله معلومه...
رسیدیم جلوی در اتاق آقای مدیر عاکفه در زد...
وارد که شدیم آقای میان سالی داخل بود و پشت میز نشسته بود با ورود ما بلند شد و خیلی گرم حال و احوال کرد و گفت: بشینیم...
من که اصلا از این مدل حال و احوال کردن خوشم نیومد! چه معنی میده یه آقا با هر سن و سالی، اینقدر گرم و راحت با خانم ها حال و احوال کنه!
همین حالت باعث شد با موضع خیلی سنگین تری وارد بشم و چهره ی جدی از خودم نشون بدم در حالی که عاکفه لبخند از روی لبش محو نمیشد!
عاکفه خیلی راحت شروع کرد صحبت کردن...
آقای سلمانی ایشون خانم ربانی هستن که از قبل خدمتتون معرفی کردم و امروز قرار بود باهاشون صحبت کنید...
آقای سلمانی با چهره ای باز لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب، بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: خوب خانم ربانی ، دوستتون که خیلی از شما تعریف میکرد، شما شرایط کار در اینجا رو میدونید؟!
خیلی جدی بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ببینید آقای سلمانی من شرایط خاصی برای کار کردن خودم دارم، یک مقدار خانم کبیری برام توضیح دادن منتها یکی از اولویت های کار کردن من اینه که شخصا محیطی که اونجا کار میکنم خلوت باشه یعنی رفت و آمد نباشه! خصوصا حضور آقایون!
عاکفه که از صراحت من داشت چشمهاش از حدقه میزد بیرون و معلوم بود داره حرص میخوره!
ولی من دیدم بهترین راه منتفی کردن این قضیه صراحت کلامه که از طرف خودم باشه و فکر میکردم الانه در مقابلم جبهه بگیره و پروژه تموم بشه که برای عاکفه هم مشکلی پیش نیاد!
اما در کمال تعجب من و عاکفه، آقای سلمانی نوع لبخند خاصی زد و گفت : به به!
چقدر هم خوب و عالی!
بعد هم از سر تا پای من رو یک برانداز کرد و ادامه داد: معمولا اینجور افراد با تفکر شما کمتر به تور مجموعه ما میخوره! اصلا مشکلی نیست خانم ربانی!!!
شخصا که خیلی هم خوشم میاد از خانم هایی مثل شما!!!
من که از حرفهاش متحیر مونده بودم...
از قیافه ی عاکفه هم پیدا بود که داره شاخ در میاره!
حس بدی بهم دست داد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_ششم
ساعت حدودا سه نصف شب بود که ماشین ون ایستاد و گفت ما تا همین جا بیشتر نمی تونیم بریم مسیر رو بخاطر پیاده روی زائرها بستن و بقیه ی مسیر رو باید پیاده برید و با دستش به انتهای یه خیابون اشاره کرد و آدرس رو گفت تا به حرم برسیم!
عملا چارهای نبود دیگه! همه پیاده شدن ...
بچه ها رو بیدار کردیم و وسایل رو برداشتیم و راه افتادیم ما فکر میکردیم با این آدرسی این راننده عراقی داد ده دقیقه بعد جلوی حرمیم ولی یک ساعت و نیم راه رفتیم تازه رسیدیم به قبرستان وادی السلام !
بچه ها و همسرم که از صبح روز قبل هفت و هشت ساعت رانندگی کرده بود دیگه خسته نبودن به معنی واقعی کلمه توان نداشتن!
یکم من محمد حسین رو بغل میکردم ، همسرم چمدون رو می آورد، یه کم ایشون پسر رو بغل می کرد من چمدون رو می کشیدم گاهی همسرم محمد حسین رو میگذاشت روی ساک با هم می آورد، عارفه زهرا که دیگه چاره ای جز راه رفتن نداشت ، البته بگم بچه ها وقتی سر حال باشن به تنهایی می تونن یه مسیر نجف تا کربلا رو یه نفس بدون!
ولی خوب خستگی راه و کمی جا داخل ماشین ون و پیاده روی های بدون استراحت نفسشون رو بند آورده بود!
ولی نمیدونم چی مانع من میشد که نه برو!
حرکت کنیم متوقف نشیم تا برسیم!
می خواستم زودتر برسم و فکر میکردم عشقه که داره من رو هل میده !
از قبرستان وادی السلام تا خود حرم هم نیم ساعتی راه بود، کنار قبرستان وادی السلام چند تا موکب بود و خیلی ها خوابیده بودن!
همسرم گفت بیا ده دقیقه استراحت کنیم!
واقعا دیگه بچه ها نمی کشن!
خوب یادمه با یه حالت خاص شبیه غر زدن نشستم!
نیرویی خیلی عجیبی که با تمام این خستگی در من بود که فکر میکردم از شدت شوق و حب اهل بیته...
درست بعد از ده دقیقه بلند شدم و گفتم: یاعلی ... یاعلی... که دیگه نزدیکیم!
همسرم هم در مقابل این کشش و شوق من واکنش نشون نداد و بلند شد
محمد حسین گفت: مامان چقدر این حرم دوره ! کی می رسیم !
گفتم نزدیکیم مامان نزدیکیم...
و بالاخره ساعت پنج و نیمی بود فکر کنم رسیدیم جلوی حرم آقام امام علی...
ولی من از صحنه ای که دیدم شوکه شدم!
باورم نمیشد این حجم جمعیت وجود داشته باشه !
چون دو_سه روز مونده بود به اربعین و خیلی ها از نجف راه می افتادن به سمت کربلا کثرت جمعیت در نجف واویلا بود از شلوغی...
برای استراحت فندق و سوئیت و منزل که محال بود پیدا بشه بین اون جمعیت، اگر به اندازه ی یه فرش هم پیدا میشد غنیمت بود!
بالاخره به سختی یه گوشه ای پتو مسافرتی کوچکی که داشتیم رو پهن کردیم و بچه ها از شدت خستگی نقش زمین شدن !
ولی من و همسرم میخواستیم نماز صبح بخونیم قرار شد اول من برم وضو بگیرم و بعد ایشون...
بعد از گذشتن از شلوغی بازرسی رفتم داخل صحن، سلامی به آقا دادم، دوست داشتم زودتر برم جلو، جلوی ضریح ...
ولی اول باید نمازم رو میخوندم از بین جمعیت که رد میشدم به سختی خودم رو به وضوخونه رسوندم ، موقع برگشتن سرعتم رو بیشتر کردم اما اینقدر جمعیت زیاد بود و خیلی ها خواب بودن باید با احتیاط راه می رفتم که پام رو، روی سر و دست کسی نذارم بالاخره اومدم و تا من نمازم رو خوندم همسرم هم وضو گرفته بودن و اومدن نمازشون رو خوندن...
بعد از نماز همسرم نگاهی به گنبد کرد و دستش رو برد بالا و گفت: آقا با اجازه...
بعد طوری که پاش به سمت گنبد نباشه ، دراز کشید و رو به من گفت: خانم ما که رفتیم بیهوش بشیم این شما اینم آقا امام علی...
هر سه تاشون از شدت خستگی بیهوش شدن...
اما من دلم می خواست رو به روی گنبد بشینم و نشستم ولی یه اتفاق عجیب افتاد....
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_ششم
#بر_اساس_واقعیت
با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم!
نه اونقدری هم که فکر میکردیم علیه السلام نیستی!
نه نگاه خوشم اومد!
لبخندی زدم با ژست خاصی گفتم: تازه کجاش رو دیدید!
میخوام ببرمتون یه جایی معجونی بدم بخوردین که هوش از سرتون بپره!
فریده نیم نگاه ریزی بهم کرد و گفت: نه معلومه کم کم داری اون روت رو هم نشون میدی!
بعد با یه حرصی دستش رو زد به زانوش و با حالت تاسف و ذوق(که من واقعا موندم کدوم رو بپذیرم ) ادامه داد: همتون همینطورین!
زیر ریش و چادر قایم میشین تا کارتون پیش بره، اما وقتی به خلوت میرین آن کار دیگر می کنید!!!
با اینکه از حرفهاش و این همه متلک بهم گفتن ناراحت شدم کمی ابروهام رو کشیدم توی هم، گفتم: صبر کن داداش، یه کم ترمز بگیر!
اولا که توی یه کتاب خوندم در هر حالتی همه ی، یه قشر رو با هم جمع نبند، دوما هرچقدر دوست داشتی ما رو متلک بارون کن غمی نیست، ولی جهت اطلاع میگم خدمتتون من یه ویژگی مهمی دارم اونم اینه که از رو نمیرم!
دیدم فریده ساکت شد!
فکر کردم قلدریم براش جواب داده و به قول گفتنی پشت حریف رو به خاک مالیدم، اما نگو که سکوتش بی حکمت نبود!
چون اون شخصی رو دید که من ندیدمش و با برخورد دستش به شونه ام متوجهش شدم!
بله متاسفانه مسئول کتابخونه بود که از پشت سر به شونه ام زد و گفت: معلومه که از رو نمیرید!
هر چی صبر کردم شاید ساکت بشید دیدم نخیر ظاهراً نمیدونید اینجا کتابخونه است،بفرمایید بیرون...
لبخند ملیحی روی چهره ی فریده نقش بست!
مهسا هم داشت لبش رو می گزید...
سه نفری بلند شدیم و اومدیم توی فضای باز
کمی خودم رو به فریده نزدیک کردم و گفتم:فریده خانم ما تو رفاقت خنجر رو پشت سر رفیقمون ببینیم دست کم بهش ندایی میدیم!
تو همین فضا مهسا داشت می گفت: هما جون به دل نگیر!
من که هنوز داشتم با فریده صحبت می کردم و اصلا متوجه این نبودم که مهسا با منه!( آخه واقعا قریب بیست و چند سال من رو به اسم هدی صدا زدن واینکه به این سرعت با تغییر اسمم انس بگیرم برام نامأنوس بود!)
در همین حین فریده بدون اینکه نگام کنه با حرفی که زد سنگ روی یخم کرد و دوباره با کنایه گفت: زود پسر خاله شدی!
هنوز کو تا رفاقت!
ضمنا مهسی جون با شماست سعادت خانم!
دیگه خدایش اینهمه تحقیر یکجا به ستوهم آورد با یه حرکت خشن رو به مهسا و با اشاره به فریده گفتم: مهسا جان واقعا چطوری با فریده کنار میایی اییییییش!
اینقدر آدم نچسب! روی تفلون هم کم شد والا!
فریده که اصلا فکر نمیکرد جلوی خودش صاف صاف به مهسا اینجوری بگم، اخم هاش رفت توی هم اساسی!
مهسا خندش گرفت و گفت: نه اینجوری نبینش و بعد لحنش ناراحت شد و ادامه داد: فقط کمی بخاطر اتفاقات اخیر بهم ریخته است!
گفتم: عه اینجوریاست!
طی یه حرکت که خود فریده هم غافلگیر شد دستم رو انداختم گردنش و گفتم: به قول حشمت فردوس: غصه ی هر اتفاقی رو یه بار باید خورد فریده خانم، نه همه ی عمر!
اینکه خدا گاهی وقتا یه آدمایی رو از زندگیمون حذف میکنه، چون حرفایی میشنوه و کارایی رو میبینه که ما نمیشنویم و نمی بینیم!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که فریده با یه حرکت خیلی سریع....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_ششم
و آب دهنی قورت داد و زوم صورتم شد و بعد چند ثانیه باز سرش رو پایین انداخت و گفت ممنونم سارا خانم حالا میرم سر زمین میبینمش خدا حافظی کرد و رفت و با خودم گفتم عجب! دیوونه است! عصر همون روز دیدم همراه بابا احمد و علیرضا هم اومدن و منی که شام هم چیز خاصی آماده نکرده بودم با حرص علیرضا رو کشیدم آشپزخونه و گفتم مهمون میاری قبلش خبر بده یه چیزی درست کنم که علیرضا نیشش باز شد گفت قربونت برم این پسر که دیگه با من خونه یکی شده یه چیز ساده میخوریم؛ با هم که تعارف نداریم همیشه همینطور مخم رو میزد لبخندی زدم و گفتم برو چاپلوس و اونم با خوشحالی رفت اتاقش پیش احمد.اون شب برای اولین بار احمد خونه ما خوابید و اصلا برام مهم نبود و اصلا توجهی نکردم که شاید دلیلی داشته باشه! روز بعد حدودای شش صبح رفتم بیرون به کارهای خونه برسم که دیدیم برعکس هر روز که علیرضا تا لنگ ظهر خواب بود این بار با احمد گوشه تختی توی حیاط بود نشستن و اروم اروم اشک میریزن احمد زودتر متوجه حضور من شد و دستپاچه بلند شد و سلام داد و پشت بندش علیرضا رو برگردوند و منو دید و اشکش رو پاک کرد و گفت سلام آجی! با تعجب گفتم چی شده؟ چرا گریه میکنید؟علیرضا گفت نه چیزی نشده فقط احمد داره میره سربازی گریه و داعه نگاهی به سرتاپای مردونه دوتاشون کردم اون اشک به اون هیکل و ریش و سیبیل نمی اومد خنده ام گرفته بود اما به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم به سلامتی اما سریع رفتم تو خونه و توی اتاق حسابی بهشون خندیدم و دیگه بیرون نیومدم تا برن! حول و حوش ساعت ده همون روز با شیوا رفتیم بیرون کار داشتیم دیدم دوتاشون دارن سر کوچه میگن و میخندن با تعجب گفتم شما مگه گریه وداع نکردید؟ علیرضا با شیطنت گفت نه این داداش ما گفته چند روز دیگه میره یعنی این دو تا اینقدر به هم وابسته بودن؟چند روز بعد از اون روز احمد رفت سربازی و علیرضا حسابی ناراحت بود و همش روز شماری میکرد که احمد کی میاد و این وابستگی شون برام جالب بود. خلاصه ماجرا تا جایی پیش رفت که یه روز تلفن خونه زنگ خورد و مادرم جواب داد و کلی خوش و بش کرد و بعدش گوشی رو سمت من گرفت و اروم گفت صدف خانمه!.با تعجب گفتم کی؟ گفت صدف دیگه دختر محمود آقا! هنوزم گیج بودم که با اخم و اروم گفت خواهر احمد دیگه تا اینو گفت تعجب کردم و گوشی رو ازش گرفتم و صدف خانم کلی تحویل گرفت و انگار صد ساله منو میشناسه خلاصه کلی قربون صدقه ام رفت و آخر سر هم با کلی مقدمه گفت چینی به مادرت هم گفتم اما میخوام به خودت هم بگم؛ این داداش ما احمد خیلی خاطر خواه تو شده و راستش چند روزی هست توی اتاق خودش رو حبس کرده و میگه یا سارا یا هیچکس راستش انگار خواستگارات زیادن و دیگه گفت زود زنگ بزنید و برام حرف بزنید الان میخوام بدونم نظر اولیه ات چیه؟ الان نمیخوام جواب مثبت بدی فقط بگو بیاییم یا نه؟!تا اینو گفت دلم هری ریخت راستش دوستش نداشتم اما حالا که به رغم علاقه من به سجاد خانواده ام جواب رد داده بودم باید بالاخره یکی رو انتخاب میکردم و به همین خاطر گفتم راستش من نظر خانوادمه هرچی اونها تصمیم بگیرن
صدف هم گفت باشه قربونت برم پس ما انشاء الله با کمال آقا بابام هماهنگ میکنیم بیاییم برای صحبت احمد همسن من بود و اصلا بهش حتی فکر هم نکرده بودم که بخوام همسرم باشه به همین خاطر بی خیال بودم چون مطمن بودم خانواده ام هم قبول نمیکنن ولی برامم جذاب بود که احمد به خاطر من عشق و عاشقی راه انداخته بالاخره منم دختر نوجوانی بودم و در جستجوی عشق و توجه برام خوشایند بود.گوشی رو قطع کردم و با لبخند به چهره مامان نگاه کردم نگاهش مضطرب بود نفس عمیقی کشید و گفت چی گفت بهت که نیشت بازه؟! لبخندم رو جمع کردم و گفتم مامان چیزی نگفت که هرچی بود قبلش به خودت گفت دیگه مامان با حالتی جدی گفت ببین سارا بین این همه خواستگار رنگ و وارنگ شوهرت ندادم که بیای بشی زن این پسره احمد گفته باشم که راضی نیستم؛ اینو گفت و سریع بلند شد و رفت آشپزخونه منم بی خیال سرگرم کارهای خودم شدم تا شب که بابا خسته از سر زمین اومد خونه و از برادرام هم عنایت و دارا با خانم هاشون خونه بودن و علیرضا هم برعکس هر شب که دیر خونه می اومد انگار شصتش خبردار شده بود خبرایی هست زود اومد خونه ولی غرورش اجازه نمیداد بگه میدونه صمیمی ترین دوستش خواستگار خواهرشه پس ترجیح میداد بزرگترها کارو جلو ببرن.
بعد از شام مادر رو به بابا گفت کمال آقا امروز دوباره برای سارا خواستگار اومده بابا بی حوصله گفت دوباره کیه؟ مادر نیم نگاهی به علیرضا کرد که خودشو به نشنیدن زده بود و مثلا تلویزیون میدید و بعد رو به بابا گفت احمد پسر محمود آقا!
بابا چند مهره ای از تسبیحش گردوند و گفت خوبه بگو بیان.