✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ¹⁵
⁴روز بعد
ریحانه: روز ب روز حالِ بابا بدتر میشد ، نمیتونست رسولو تو اون وضع ببینه ، میگف هر کی بره تو کما خودش باید بخاد تا برگرده ولی رسول ک بی محبتی منو دید و دلش شکست نکنه نخواد برگرده ...
مامان عطیه یه پاش بیمارستان بود ی پاش خونه ، هر موقع دنبالش میگشتیم تو بیمارستان ، آی سیو ، اتاق رسول پیداش میکردیم ، امروز قرار بود عزیز از سفر بیاد و تو استرس این بودیم که چجوری قراره این خبرو بهش بدیم ، عزیز ب رسول وابسته بود و رسول هم همینطور بود ، حسشون دو طرفه بود
امروز تصمیم گرفتم برم بیمارستان پیش رسول یکم باهاش حرف بزنم مطمئنم رسولم از دستِ من ناراحته بابت حرفایی ک بهش زدم ، رسول ب خاطر نجات جونِ من همچین حرفی زده بود
موقعیت : بیمارستان
وارد ای سیو شدم ، گان پوشیدمو رفتم داخل ، سر تا پاشو برانداز کردم و روی صندلی کنار تختش نشستم ، این صندلی پاتوق خیلیا شده بود
دست بی جون و سردشو تو دستم گرفتم ، چقد دلم برای گرمای این دستا تنگ شده بود
شروع کردم ب حرف زدن باهاش ، ازش معذرت خواستم ک قضاوتش کردم ، ازش معذرت خواستم بابت حرفام ، اشکام دیگه راهِ خودشونو پیدا کرده بودن دیگه برام مهم نبود کسی اشکام و ببینه یا نبینه مهم فقط رسول بود فقط رسول ک متوجه ي پشیمونیم بشه :)
بعد از کلی حرف زدن باهاش ، خالی شدم ، حس کردم باری از روی دوشم برداشته شد بعد از ی دلِ سیر نگاه کردن ب چهره ی مظلوم تو خوابش از روی صندلی بلند شدم و از اتاق خارج شدم وقتی از در بیرون رفتم آقا داوودو دیدم ک روی صندلی نشسته بود و متوجه ی حضور من نشده بود یکم ک جلو رفتم با دیدن من از جا بلند شد و سلامی کرد منم متقابلا جواب دادم
تقریباً میشه گف هر روز میومدن و ب رسول سر میزدن و باهاش صحبت میکردن بعد از خداحافظی ک ازشون کردم از بیمارستان خارج شدم ، ماشینِ بابا رو دیدم ک بابا در حالِ پارکش بود ، بعد از چند دقیقه بابا ب سمت داخل حرکت کرد و با دیدن من لبخندی زد و گفت
محمد : سلام بابا حالت خوبه
ریحانه : سلام بابا ، خوبم شما خوبین ؟
محمد: اگه بچه هام خوب باشن چرا ک نه
ریحانه: بابا من دارم میرم خونه ، آقا داوود پیش ِرسولِ ، مراقب خودت باش
محمد: باشه بابا تو هم همین طور خداحافظ
ریحانه: خداحافظ
سوارِ ماشینِ رسول شدم این چند وقت دستم بود ، ماشینش بوی خودشو میداد ، وقتی واردش میشدی دلت میخواست توش بمونی و پیاده نشی، بالاخره بعد چند دقیقه راه افتادم سمت خونه این چند وقت اصلا ب درس و دانشگاه اهمیتی نمیدادم
محمد: با رسیدنم ب بیمارستان با ریحانه رو ب رو شدم ک داشت از بیمارستان خارج میشد بعد از چند دقیقه حرف زدن با هم ریحانه رفت و منم وارد شدم طبق عادت همیشگی آی سیو نفرین شده ترین کلمه، ب سمت اتاق رسول راه افتادم جای همیشگی پشت درِ اتاق روی صندلیِ همیشگی نشستم ، ب اتاق خیره شدم ، داوود تو اتاق بود ، لرزیدن شونه های مردونش خبر از گریه کردنش میداد
مثل همیشه چشمم فقط ب یک نقطه بودو زیر لب ذکر میگفتم هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیام و برم تو اتاق ، روم نمیشد ، روم نمیشد برم پیشِ رسول ، برم بگم ببخشید بابا ب حرفات گوش ندادم ، روم نمیشد حتی ب چشمای بستش نگاه کنم ...
پ.ن: ریحانه پشیمونه...
پ.ن²: محمد روش نمیشه به چشمای بسته ی رسول هم نگاه کنه :)🖤
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ¹⁶
عطیه: با ریحانه رفتیم فرودگاه دنبال عزیز ، تو فکر بودم ک چجوری ب عزیز قراره بگیم رسول چیشده ک صدای ریحانه باعث شد از افکارم دور شم
ریحانه: عه مامان عزیز اوناهاش
عطیه: ب سمت عزیزم رفتیم و بعد سلام و احوال پرسی و زیارت قبول ب سمت خونه راه افتادیم ، اولش ازینکه محمد و رسول نبودن تعجب کرد ولی بعدش خودش رو حسابِ اینکه سرِ کارن بیخیال شد
تو راه بودیم ، سکوت ، بالاخره این سکوت رو ریحانه شکست
ریحانه: خب عزیز خانوم بدونِ ما خوش گذشت؟
عزیز: لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : مگه میشه با شما باشم و خوش نگذره عزیزم ولی دیگه چیکار کنم مادر جای شما خالی بود
ریحانه: الهی من قربونت برم ، ایشالا یه زیارت دسته جمعی با هم میریم ، عمه ، عمو و حتی بابا و رسول ، الانم بریم خونه ببین دخترت چ کرده...
عطیه : کلِ راه با حرف های ریحانه گذشت ک بالاخره رسیدیم خونه ، آقا مهدی اومدن بیرونو بعد از سلام با عزیز زحمت چمدونِ عزیزو کشیدن
رفتیم داخل بعد از سلام و احوال پرسیِ عزیز با همه آقا مهدی شوخی هاشو شروع کرده بود ، ب هیچکس نگفته بودیم رسول بیمارستانِ
مهدی: آخ الهی من قربونِ مامانِ قشنگم برم ، زیارت خوب بود ؟ ما رو دعا کردی ؟ دعا کن ی زنِ خوب بگیرم😂 ، جفتتونو با هم میبرم پابوسِ امام رضا..
همه: 😂
فاطمه : حالا بزار ببینیم کسی زنِ تو میشه😂
عزیز : عه اینجور نگو ب بچم
مهدی : حالا زن داداش این داداشو برادر زاده ی ما نمیخوان بیان ، مردیم از دلتنگی
عطیه : سعی کردم حالمو حفظ کنم و گفتم نمیدونم والا از کارِ پدر پسر نمیشه سر در آورد
عزیز : وقتی مهدی اسم رسولو آورد چهره ی عطیه رنگ غم گرفت سعی کرد خودشو حفظ کنه ، کم کم داشتم نگران میشدم ، رسول بیشتر از ۱ ماه بود ک ماموریت بود و هر روز باهام تماس میگرفت و با هم صحبت میکردیم آخرین باری ک باهام تماس گرفته بود از ماموریت برگشته بود ولی حالا...
ریحانه رو کشیدم کنارو خواستم توضیح بده
عزیز : بگو مادر چیشده؟
ریحانه: هیچی عزیز چی میخواستین بشه؟
عزیز : دلیل این حالِ مامانت چیه ؟ چرا رسول بعد از ماموریت دیگه بهم زنگ نزده ؟ چرا بابات نیمده ؟ چرا تو حالت اینه ؟ بگو ریحانه،جونِ رسول بگو
ریحانه: 😭
عزیز :بعد از تمومِ حرفام ریحانه گریش گرفت ، دیگه نتونست خودشو کنترل کنه تو بغلم فرود اومد هق هق میکرد بعد از چند ثانیه عطیه اومد
وقتی حالِ ریحانه رو دید با ترس گفت
عطیه: ریحانه مامان ، ریحانه جان چی شده ؟از رسول خبری شده ؟ ریحانه حرف بزن
عزیز: وقتی نگرانی عطیه رو دیدم فهمیدم یه اتفاقی برای رسول افتاده و گفتم
<<: عطیه تروخدا بگو ،رسول چیشده ، دارم دق میکنم این حالتونو میبینم ، جانِ رسول بگو چیشده...
پ.ن: عزیز برگشت 🙃
پ.ن²: مهدی و شوخی هاش..
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ¹⁷
عطیه : هر چی بود و برای همه تعریف کردم ، حالِ همشون منقلب شد هر کی ب گوشه ای پناه برد
بعد از چند دقیقه صدای عزیز باعث شد سرمو بالا بیارم و بهش نگاه کنم
عزیز : کدوم بیمارستانِ ؟
عطیه : عزیز
عزیز : میخام برم پیشش ، کجاست ؟
عطیه : بیمارستانِ ....
عزیز : مهدی بریم
عزیز رفت و حاضر شد و همراه مهدی و فاطمه رفتن بیمارستان منم بعد چند دقیقه همراهِ ریحانه رفتم
موقعیت : بیمارستان
مهدی : وقتی وارد بیمارستان شدیم زنگ زدم ب محمد و پرسیدم کجا باید برم ، گفت بریم سمت آی سیو
بعد چند دقیقه رسیدیم ولی تا وارد آی سیو شدیم چند تا دکتر و پرستار و دیدیم ک با دستگاه شک ب سمت اتاقی میرفتن، ب راهمون ادامه دادیم و ی دفعه محمد از ی اتاقی با اشک بیرون اومد و رسولو صدا میزد نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه سریع رفتم سمتش ، هنوز متوجه اتفاق های دورم نبودم ک صدای یاحسینِ ، فاطمه همراه با افتادن عزیز بود برگشتم تازه فهمیده بودم اونایی ک با سرعت میدوییدن ، میرفتن اتاق رسول
همون لحظه زنداداش و ریحانه هم رسیدن وقتی حالِ مارو دیدن خودشون فهمیدن ک چی شده عطیه خانم پا تند کرد سمت اتاق وقتی با پرده های کشیده شده مواجه شد تنها کلمه ای ک ب زبون آورد گفت یا فاطمه ی زهرا
ریحانه همون طور ک خودش گریه میکرد در حالِ آروم کردنِ عطیه خانم بود
محمد فقط ب پنجره ی اتاق خیره بود و اشک میریخت و زیر لب ذکر میگفت
حالِ هیچکی خوب نبود، عزیز وقتی رسولو اونطور دید از حال رفت و فاطمه همراه چند پرستار بردنش...
دکتر از اتاق خارج شد
ب سمتش هجوم بردم
مَهدی : حالش چطوره آقا دکتر ؟
دکتر: متاسفانه یه بار رفتن ولی ب لطف خدا برگشتن ، ولی هنوز بهوش نیومدن سطح هوشیاریشون پایینِ سعی کنین بیشتر باهاش صحبت کنید تا سطح هوشیاریشون بالا بیاد ، با اجازه
مهدی : حرفاش تو سرم رژه میرفت ، رف ، برگشت ، سطح هوشیاریش پایینِ ...
پ.ن: رفت و برگشت 🕊
پ.ن²: سطح هوشیاریش پایینِ...
پ.ن³: ادامشو شما بگین
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ¹⁸
ریحانه :
عزیز بهوش اومده بود خیلی اصرار داشت ک بره پیشِ رسول ، با کمک عمه فاطمه بردیمش آی سیو ، دمِ اتاقِ رسول ،دوستاشم اومده بودن و پشت درِ اتاق نشسته بودن
عزیز رفت داخل ، هممون پشت ِ در وایساده بودیم بعد از یه ربع عزیز با چشمای اشکی بیرون اومد رفتم سمتش و کمک کردم روی صندلی بشینه
هممون از دوست داشتن پیش از حد عزیز ب رسول با خبر بودیم
این بار بابا خواست پیش قدم بشه و بره داخل
وارد شد و رفت روی صندلیِ همیشگی نشست ، دیگه نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم ... نمیدونم چی شد ک خودمو تو نمازخونه دیدم تنها جایی ک میتونستم آروم بشم ، پناه بردم ب خودش .....
فاطمه :
وقتی رسولو تو اون حال دیدم دیگه حالم دستِ خودم نبود ، باورم نمیشد رسول همچین اتفاقی براش افتاده باشه ولی خودشون با این کار ها کنار اومده بودن و از همه چیش خبر داشتن فقط ما بودیم ک از شدت نگرانی تا مرز سکته میرفتیم
اولا ک فقط محمد بود ، حالا هم رسول اظافه شده ....
عطیه اصلا حالش خوب نبود هر چی هم اصرار میکردیم خونه نمیرفت
ریحانه هم ک هیچی ، شده بود سنگ صبور عطیه و فقط سعی میکرد بقیه رو آروم کنه ولی دلِ خودش غوغا بود ...
بعد از چند دقیقه امیرحسین رو انتهای راهرو دیدم چند قدم رفتم سمتش و صداش کردم ، با صدا کردنم ب سمتم برگشت ، اومد پیشم
دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیرِ گریه، منو تو بغلش کشید و سرمو ب سینش نزدیک کرد ، ی لحظه حس کردم صدای هق هقم کلِ بیمارستانو گرفته بعد از اینکه آروم شدم از بغلش بیرون اومدم و ب بقیه نزدیک شدیم بعد از اینکه امیرحسین ب بقیه سلام کرد برگشت پیشم و کنارم ایستاد ب اتاقی ک جسم بی جونِ رسول بود نگاه کرد
بعد از چند ساعت ب اصرار منو عطیه عزیز قبول کرد ک بریم خونه ، میدونستیم بریم خونه دلش آروم نمیگیره ولی خب موندنش اینجا هیچ فایده ای نداشت
از بقیه خداحافظی کردیمو خواستیم بریم ک نگاهی ب محمد انداختم ک سرش پایین بود و لبش تکون میخورد
ب سمت خروجی بیمارستان حرکت کردیمو با امیرحسین سوار ماشین شدیم
عزیز ب بیرون زُل زده بودو هیچ حرفی نمیزد ، میدونستم حالش خرابه ب خاطر همین هیچی نگفتم ...
پ.ن: ریحانه دلش غوغاس...🥲
پ.ن²: رسول و محمد با این کار کنار اومدن
پ.ن³: از مَهدی خبری نیستااا
پ.ن⁴: عطیه ، مادرِ دیگه نمیتونه از بچش دورشه...💔
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ¹⁹
راوی: آن طرف شهر ، پسرک جوونی رو تخت بیمارستان و آن طرف خونه ای ک اعضای آن دل تو دلِشون نیست
مهدی : بعد از اینکه مامان بزور فاطمه رفت ، رفتم بیرون و ی چیزی خریدم برای خوردن فک میکنم کسی از صبح چیزی نخورده باشه
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره وارد بیمارستان شدم ، اول رفتم سمت محمد یه ساندویچ بهش دادم خیلی مقاومت کرد ولی ب اصرار من گرفت و ساندویچ رو گذاشت کنارش
رفتم سمت عطیه خانم ک دیدم ریحانه سرش رو گذاشته رو پاشون و خوابیده دو تا ساندویچی ک تو پلاستیک بود رو هم دادم عطیه خانم و متقابلا تشکر کردن
خودم هم میلی نداشتم برای همین برای خودم نخریده بودم ، روی صندلی کنارِ محمد نشستم و بی مقدمه شروع ب حرف زدن کردم
داداش
محمد جان
اصن فرمانده ، خوبه ؟
چرا هیچی نمیخوری ، چرا هیچی نمیگی ، چرا تو خودتی ، دنیا ک ب آخر نرسیده ، رسول پسره قوی ایه مثل خودت ، مطمئن باش برمیگرده ، رسول آدمی نیست ک بخواد این همه چشم انتظار رو تنها بزاره ...
محمد : مَهدی همینجور داشت حرف میزد و سعی در آروم کردن من میکرد منم فقط ب حرفاش گوش میکردم ، درست میگفت رسول قویه ، خیلی هم قویه
با تکرار کلمه لبخندی روی لبم نشست
ب عطیه نگاه کردم ک خستگی از چشماش می بارید و در حالِ ذکر گفتن بود و ریحانه هم همچنان سرش روی پای عطیه بود ب سمتش قدم برداشتم با دیدنم لبخند محوی زد و دوباره مشغول ذکر گفتن شد ، بعد از کلی بحث و صحبت ک بره خونه قبول کرد ب مَهدی گفتم ک عطیه و ریحانه رو برسونه و اونم قبول کرد .
ریحانه چند دقیقه بود ک بیدار شده بود و گُنگ بود وقتی ب خودش اومد رفت سمت شیشه و از پشت شیشه ب رسول نگاه کرد بعد چند دقیقه برگشت صورتش خیس بود گذاشتم رو حسابِ این عشق ، نگرانی ، علاقه خواهر برادری ، رسول و ریحانه خیلی بهم وابسته ان، حتی وقتی ک رسول میرفت ماموریت ریحانه بهونه ی رسول رو میگرفت و بی صبرانه منتظر بازگشت رسول بود ...
مطمئنم الان هم منتظرِ تا رسول برگرده ، رسول برگرده و دوباره اون محبت بینشون بر قرار باشه ، رسول برگرده و مثل قبل ب پشتوانش تکیه کنه ، رسول برگرده و.... دیگه نتونستم ، نمیتونم ، کم آوردم...
رسول باید برگرده ، مگه دست خودشه ک برنگرده ، این همه آدم منتظر وا کردن اون چشمان ، رسول برمیگرده ، رسول هیچ وقت نخواسته دلیلِ حالِ بده کسی باشه پس خیلی زود برمیگرده ....
پ.ن¹: پسرک جوونی...🥀
پ.ن²: رسول قویه ، خیلی قوی
پ.ن³: عشق و علاقه ی خواهر برادری
پ.ن⁴: چقد قشنگِ عاشقانه منتظر کسی بودن ....💔
پ.ن⁵: رسول برمیگرده...🥲
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁰
محمد : وارد اتاقِ رسول شدم ، خواستم ک باهاش حرف بزنم تا شاید یکم آروم شم
شروع کردم
رسول بابا
چرا دیگه جوابمو نمیدی بگی جانم ؟ چرا دیگه نگام نمیکنی؟ چرا چشاتو باز نمیکنی؟ میدونم بد کردم ، میدونم
ولی تو ببخش
جبران میکنم بابا ، قول میدم
رسول میدونی؟ دیگه نمیکشم ، تحمل این همه بی محلی از طرف تو رو ندارم ، بخدا دارم دق میکنم پاشو دیگه بابا
اصن من ب کنار ، حالِ مامانتو میبینی ؟ میبینی چشاشو؟ انقد ک گریه کرده چشماش رنگ خون گرفته .
ریحانه رو دیدی ؟ دیدی چقد پشیمونِ ؟ دیدی چقد سعی داره بقیه رو خوب کنه ولی دلِ خودش چی ؟ کی ریحانه رو خوب کنه ؟
اصن عزیزو دیدی ؟ دیدی تا رسیده تهران اومده پیشت ، میدونی از هوش رفت وقتی این حالتو دید ؟
اصن دیدی فاطمه و مهدی وقتی فهمیدن چ اتفاقی برات افتاده چ حالی شدن ؟
اصن تو از وضع رفیقات خبر داری ؟ میدونی هر روز میان پشت این در میشینن و نگات میکنن ؟ دیدی وقتی داوود میاد اینجا با چ حالی میره ؟ میدونی سعید و فرشید تو اداره اصن دیگه مثل قبل نیستن ؟ دیگه شوخی نمیکنن، دیگه کاری ب کار هم ندارن ، دیگه سمت میز تو نمیرن،میدونی ؟
نه نمیدونی چشاتو بستی و ب هیچی نگاه نمیکنی و از اوضاع دورت خبر نداری
بابا بخدا داغونیم،دیگه چجوری تحمل کنیم ؟ تو بگو من چیکار کنم ؟ بگو چیکار کنم ک شرمنده مامانت نشم
رسول ی چی بگو دارم دیوونه میشمممم آخه..
ی دفعه دیدم اشکی از گوشه ی چشمش پایین اومد ، اشک و خندم با هم قاطی شده بود ، سریع از اتاق بیرون رفتم و بعد با دکتر اومدم و دکتر وارد شد ، بعد از چند دقیقه بیرون اومد و با حالت پیروزمندانه ای بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
بهتون تبریک میگم آقای مهدوی ، تلاش هاتون نتیجه دادن ، آقا پسرتون بهوش اومدن ان شاءالله تا ۲۴ ساعت آینده ب بخش منتقل میشن
تشکری کردم و از ذوق نمیدونستم چیکار کنم رفتم از پشت شیشه و بهش چشم دوختم ، چشماش بسته بود ، ب خیال اینکه خوابه رفتم و ب عطیه زنگ زدم و خبرو بهش دادم انقد خوشحال شد ک میشه گف این خبرو با هیچ چیز عوض نمیکرد
نمیدونم چقد گذشت ک دیدم عطیه و عزیز و پشتشون ریحانه و فاطمه و مهدی و امیرحسین دارن ب سمتم میان ، تو چشم های همشون ذوق و خوشحالی معلوم بود ، بلند شدم و رو ب روشون وایسادم اولین کسی ک لب باز کرد عزیز بود ک گفت:
چشمت روشن مادر
با لبخند جوابشو دادم
پن¹: یکم پدرانه ...
پ.ن²: میدونی کمرِ بابات خم شد ؟
پ.ن³: بهوش اومد
پ.ن⁴: قطره ی اشک🥲
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²¹
ریحانه : وقتی ک بابا خبر بهوش اومدن رسول و داد انگار دنیارو بهم داده بودن ، بهترین خبری بود ک تو این چند روز شنیده بودم ، خیلی ذوق داشتم ک این خبرو ب همه بدم مخصوصا عزیز ولی مامان عطیه پیش دستی کرد و با صدای بلند و خنده و گریه ای ک با هم مخلوط بود گفت رسول .. رسول بهوش اومدهههه
همونجا بود ک سریع پریدم بغل عمه ، عمه هم متقابلا دستشو دورم حلقه کرد و اشک شوق میریخت و همراه اشکاش صدای خندش هم بلند شد با هم داشتیم میخندیدیم ک ی هو حواسم پرت رسول شد ک اگه برم بیمارستان و تحویلم نگیره چی؟ حقم داره خب ولی ... ولی هر جور شده من دلِ رسولو ب دست میارم
و با این افکارم ب سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم و راه افتادیم سمت بیمارستان
میشه گف عزیز و مامان از دیشب تا الان ۱۸۰درجه تغییر تو رفتار و چهرشون بود ، خوشحال بودم از خوشحالیشون
موقعیت : بیمارستان
محمد : تو این فاصله ک ب عطیه و بچه ها زنگ زده بودم و خبر بهوش اومدن رسولو داده بودم داخل اتاق رسول نرفته بودم ینی میشه گف روم نشد وارد بشم منتظر موندم تا بقیه بیان تا فرصتی باشه تنها نرم
ریحانه : رسیدیم بیمارستان همراه با بقیه وارد شدیم ، رسیدیم ب اتاقِ رسول و با بابا روب رو شدیم
عزیز لب باز کرد و رو ب بابا گفت چشمت روشن مادر ، بابا هم با لبخند جوابشو داد ...
با تقه ای ک عمو مهدی ب درِ اتاق رسول زد وارد شدیم ، نگاه ب چهره ی بی حالش کردم صورتش زخمی و کبود بود
چشماش بسته بود ولی بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد ، نگاهی ب دورش کرد جَو واسش سنگین بود ، کسی هیچی نمیگفت و رسولم چیزی نمیگفت
تا اینکه سکوت رو عزیز شکوند و گفت :
الهی دورت بگردم عزیزم ، حالت خوبه رسولم ؟
رسول زبون باز کردو گفت
رسول : خوب..م عز..یز ببخ.شید نگرا..ن شدی قرب...ونت برم
عزیز : خداروشکر ک حالت خوبه فداتشم
ریحانه :
رسول ی دفعه ک انگار چیزی یادش اومده باشه سر بلند کرد و با حالت نگران و پرسشگرانه ای گفت :
ریحانه؟ حالش خوبه ؟ کجاست؟
ریحانه : با این حرف رسول سرمو با شدت آوردم بالا ک فک کنم مهره های گردنم همچین صدادادن ک همه شنیدن، چون عقب وایساده بودم نمیتونست ببینتم از خجالت پشت مامان قایم شده بودم
پ.ن¹: رسول بهوش اومد..🙂
پ.ن²: ۱۸۰ درجه رفتارشون تغییر کرد
پ.ن³: اشکِ شوق❤️
پ.ن⁴: با این حالش ، حالِ ریحانه رو هم میپرسه ...
پ.ن⁵: خجالت میکشه از داداشش💔🥀
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²²
رسول: ب سختی میتونستم نفس بکشم ، وقتی نفس میکشیدم قفسه ی سینم درد میگرف ولی خب چ کنم ، سعی کردم بخوابم و ب خودم فشار نیارم ولی نشد ، نتونستم
نمیدونم چقد گذشت با صدای تقه ی در ب خودم اومدم ، چشمامو باز نکردم ولی بعد از چند دقیقه متوجه ی نگاهی سنگین رو خودم شدم و چشامو آروم باز کردم ، بابا محمد بود ، مامان، عزیز ، عمه و عمو مهدی
هیچ حرفی نمیزدم یعنی نمیدونستم چی باید بگم ، بقیه در موردم چ فکری میکنن ؟ بابا ب همشون گفته ؟ ریحانه همه چیو گفته؟ ینی اونا هم باور کردن ؟ تو افکارم بودم ک ی هو عزیز این سکوت اتاق رو شکست و گفت
عزیز: الهی دورت بگردم عزیزم، حالت خوبه رسولم ؟
ب سختی لب زدم و گفتم :
خوبم عزیز ، ببخشید نگران شدی قربونت برم
و عزیز متقابلا جواب داد
قفسه ی سینم درد گرفته بود نفسم تنگ بود ک ی دفعه ریحانه اومد تو ذهنم ندیده بودمش تو اتاق ، نکنه ریحانه...
ی دفعه سرمو آوردم بالا وبا لحن سوالی و بلند گفتم ریحانهههه؟ حالش خوبه ؟کجاست ؟
با این حرکت ناگهانیم قفسه ی سینم ب شدت درد گرفت
دستی رو سینم نشست ک آروم داشت ماساژ میداد اول فک کروم مامانِ ولی بعد اینکه نگاه کردم دیدم ریحانس ، نگاهمون تو هم قفل شد ، فقط ب چشماش نگاه میکردم حلقه ی اشک توش موج میزد
نفس عمیقی کشیدم از اینکه خیالم راحت شده ولی هنوز قفسه ی سینم درد میکرد
چرا هیچکی هیچی نمیگفت ؟ چرا اینجوری بد تر آزارم میدادن ؟ چرا ریحانه با اشکاش قلبم و ب درد می آورد ؟
از افکارم بیرون اومدم دیدم ریحانه با چشمای اشکی بهم نگاه میکنه میخواست حرف بزنه ک نزاشتم
گفتم : چرا با اشکات قلبمو ب درد میاری
با این حرفم گریش شدت گرفت نزدیکم شد و با همون گریه گفت :
رسول بخدا من پشیمونم، بخد..
نزاشتم ادامه بده گفتم هر چی بوده گذشته نمیخام راجبش حرف بزنم مهم فقط سالم بودنته
ک اینبار بابا اومد جلو و دستم رو تو دستش گرفت و گفت رسول ریحانه درست میگه ما پشیمونیم ، ما نزاشتیم از خودت دفاع کنی ، ما نزاشتیم ک ...
دستشو فشار دادم گفتم ب ریحانه هم گفتم هر چی بود گذشت من فراموش کردم شما هم فراموش کنید
عمو مهدی اومد جلو و با لبخند های همیشگیش بهم نگاه کرد و با صدای بلند گفت خب بسه دیگه لوسش کردین ..😂
پ.ن¹: پشیمونن...
پن²: لوسش کردین😃
پ.ن³: رسول گذشت ، بخشید
پ.ن⁴: مهم سلامتیِ ریحانس...😍
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²³
رسول:
همه بعد حرف عمو خندیدن
مامان اومد جلو پیشم و دستمو تو دستش گرفت و گفت:
الهی قربونت بشم من ک سلامتی
با لبخند جوابشو دادم
دیگه یخِ همشون باز شده بود باهام حرف میزدن ولی ریحانه نه، تو خودش بود ، تو چشام دیگه نگاه نمیکرد، مامان و عمه با هم حرف میزدن ، عمو بابا هم همینطور عزیزم ک داشت ذکر میگف ، ریحانه رو صدا کردم ک اومد پیشم دستشو گرفتم و محکم فشار دادم و گفتم
آخه عشقِ من چرا ناراحته ؟
نکنه خوشحال نشدی بهوش اومدم آره؟
با این حرفم اخمی روی صورتش شکل گرفت و گفت چی گفتی؟ 🤨
منم متقابلا خنده ی صدا داری کردم و گفتم خب با این قیافت هر کی باشه هم همچین فکری سراغش میاد ، حالا نگفتی چرا تو خودتی ؟
دیگه برگشته بود ب قیافه ی قبلیش و با ناراحتی گفت رسول من بهت عذر خواهی بدهکارم ، ببخش ک اون حرفا رو زدم ، ببخش تروخدا ببخش من نمیخواستم ک....
گفتم : عه ریحانه چند بار بهت بگم تمومش کن ؟ چند بار بگم ی چیزی ک فراموش کردمو ب یادم نیار ؟ چند بار بگم با اشکات قلبو ب درد نیار؟ بسه دیگه نمیخام چیزی بشنوم ...
دیگه آروم بود چیزی نمیگفت کم کم متوجه رفتار بقیه شدم ک هیچی نمیگفتن و فقط مارو نگاه میکردن
کِی دست از صحبت کشیده بودن؟ همه حرفارو شنیدن؟ بیخیالش شدم چند دقیقه بعد در با وحشت باز شدو بچه ها ریختن تو ، داوود ، سعید ، امیر، فرشید
فقط من بودم ک پوکر نگاشون میکردم بقیه با لبخند خودشونم در حالِ خجالت کشیدن😄
اومدن تو با بقیه سلام کردن
فرشید : خب آقا رسول حتما باید آدمو دق بدیا این چشارو باز کنی؟
رسول: دیگه چ کنم 😂
سعید : چ کنم و کو....
رسول : عه برادر ِ من خانواده اینجا نشسته
سعید ی نگاهی ب همه انداخت ک داشتن با خنده نگاهش میکردن و سرشو انداخت 😂
متوجه رفتار داوود شدم ، هیچی نمیگفت و سرشو انداخته بود پایین
ب بابا نگاه کردم ، بابا هم متوجه شده بود ولی چیزی نمیگفت
رو ب داوود برگشتم و گفتم :
خب آقا داوود ی وقت ی حالی از ما نگیریا خسته میشی ...😁
داوود سرشو آورد بالا صورتش خیس بود
برگشتم و با صدای آروم و حیرت زده و سوالی گفتم: داوود؟
لبخندی بروم زدو با پشت دست اشکاشو پاک کرد
منم متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
کی داداشمو اینجوری ناراحت کرده؟
گفت داداش منو ببخش ، ب خاطرِ من اینجوری شدی ، چرا خودتو انداختی جلو گلوله ، چرا نزاشتی من.....
دیگه نمیتونستم تحمل کنم هی تکرار کردن این حرفاشون عذابم میداد
با صدای بلند گفتم :داوود
ک توجه همرو جلب کرد ، حتی امیر و سعید ک سرِ جعبهی شیرینی داشتن دعوا میکردن
از صبح گفتم الانم میگم ، میدونید از این حرفا خوشم نمیاد ، دیگه نمیخام بشنوم ، نمیخام کسیو شرمنده ببینم اینجوری ، تمومش کنید لطفا همتون
قفسه سینم درد گرفته بود چون بیش از حد حرف زده بودم ، از درد تند تند نفس میکشیدم دستمو آروم روی قفسه سینم میکشیدم تا دردش یکم کم بشه ، ریحانه ک متوجه ي نفس تنگی و دردم شده بود ماسک اکسیژن رو گذاشت رو دهنم و آروم ب نحوی ک آموزش دیده بود با دستش شروع ب ماساژ دادن کرد بعد از چند دقیقه دردش آروم تر شد
پرستار داخل شد و گفت ک وقت ملاقات تموم شده و باید میرفتن ، بابا گفت ک پیشم میمونه ولی اصرار های عمو مهدی رو دید بیخیال شد و گفت فردا میاد ، مامان اینا خدافظی کردن و رفتن بعد اونا هم داوود با بچه ها رفتن ، من موندمو عمو
خواستم ماسکو بردارم ک دستی مانع شد ، دیدم عمو با اخم داره نگام میکنه و گفت : عه دست نزن دیگه بچه ....😂
پ.ن¹: نکنه خوشحال نشده 😁؟
پ.ن²: خسته کردن بچرو
پ.ن³: باید آدمو دق بده
پ.ن⁴: سرِ جعبه شیرین دعوا میکردن😃
پ.ن⁵: چقد بخشندس...🫀🥲
پ.ن⁶: دست نزن دیگه بچه
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930