هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران
جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مولف: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
زیر نظر: کورش علیانی
ناشر کتاب : روایت فتح
سال نشر: 1391
شمارگان: 5500
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و ششم
حالا ما خوش حال بودیم منوچهر خوب شده.سر حال بود.بعد از ظهر ها می رفت بیرون قدم می زد.
روز هاي اول پشت سرش راه می افتادم.دورادور مراقب بودم زمین نخورد.می دانستم حساس است.
می گفت:از توجه ت لذت می برم تا وقتی که ببینم توي نگاهت ترحم نیست.
نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود.گفته بودیم پروتئین درمانی است.
اما فهمید.
رفته بود سینما،فیلم از کرخه تا راین را دیده بود.
غروب که آمد دل خور بود.باور نمی کرد به ش دروغ گفته باشم.
خودش را سرزنش می کرد که (حتما جوري رفتار کرده ام که ترسو به نظر آمده ام).
(اما سرطان یعنی مرگ)چیزي که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند.
دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....نمی خواست غصه بخورد.
منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ گفت.
گفت(خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو حرفهاي او شده بود.
منوچهر زد روي پایش و گفت:مرثیه خوانی بس است.حالا بقیه ي راه را با هم می رویم ببینم تو پرروتري یا من.)
و من دعا می کردم.
به گمانم اصرارهاي من بود که از جنگ برگشت.گمان می کردم فنا ناپذیر است.تا دم مرگ می رود و بر می گردد.
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت.ولی از شب بعدش وحشت داشتم.
به خصوص از وقتی خونریزي معده اش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاید و اورژانسی بستري شود و چند واحد خون بهش بزنند.
خونریزي ها به خاطر تومور بزرگی بود که روي شریان اثنی عشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند.
این ها را دکتر شفاییان می گفت.دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شوم.
دکتر گفت (هر چه دلت می خواهد گریه
کن،ولی جلوي منوچهر باید بخندي.مثل سابق.باید آن قدر قوي باشد که بتواند مبارزه کند.ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتوانیم کاري بکنیم).
این شاید ها براي من باید بود.می دیدم منوچهر چه طور آب میشود.
از اثر کورتن ها ورم کرده بود،اما دو سه هفته که رادیو تراپی کرده بود آن قدر سبک شده بود که می توانستم به تنهایی بلندش کنم.حاضر نبودم ثانیه اي از کنارش جم بخورم.
می خواستم از همه ي فرصت ها استفاده کنم.دورش بگردم.می ترسیدم از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر دستش ندادم.چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
هرچه سختی بود با یک نگاه می رفت.
همین که جلوي همه بر می گشت می گفت « یک موي فرشته را نمی دهم به دنیا تا آخر عمر نوکرش هستم »
خستگی هام را می برد.می دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد.
گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم.
بدترین روزها را با هم خوش بودیم.از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روي سرمان.
یک جوك گفت.از همان سفارشی ها که روزي سه بار برایش می گفت.
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توي هم و جلوي خنده اش را گرفت.
فرشته گفت:این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه می شود.
و منوچهر پقی خندید.(خانوم من،چرا گیر می دهی به مردم؟خوب نیست این حرف ها).
بارها شنیده بود.
براي اینکه نشان دهد درس ها ي اخلاقش را خوب یاد گرفته،گفت (یک آدم خوب...)اما نتوانست ادامه دهد.
به نظرش بی مزه شد.
گفت:تو که مال هیچ جا نیستی.حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی.
از خون همه ي هم ولایت هات بهت زده اند.
و منوچهر گفت:عوضش یک ایرانی خالصم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و هفتم
به همه چیز دقیق بود،حتی توي شوخی کردن.
به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم.
گردش که می خواستیم برویم اولین چیزي که بر می داشت کیسه ي زباله بود.مبادا جایی که می رویم سطل نباشد یا چیزي که می خوریم آشغالش آب داشته باشد.
همه چیزش قدر او اندازه داشت.حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم.می ترسیدم در سکوت به چیزي فکر کند که من وحشت داشتم.
نمی گذاشتم وصیت بنویسد.
می گفتم: « تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده اي.از مال دنیا هم که چیزي نداري.»
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان.
از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند.
منوچهر هم گفت.
دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد.می گفتند (کارمان تمام نشده).
یک شب منوچهر صدام زد.
تلویزیون برنامه اي از شهید مدنی نشان می داد.از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.او هم جانباز شیمیایی بود.
منوچهر گفت: « حالا فهمیدم.اینها منتظرند کار من تمام شود».
چشمهاش پر اشک شد.
دستش را آورد بالا با تاکید رو به من گفت « اگر این بار زنگ زدند بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد .تا ازش سوژه درست کند.هیچ وقت بخشیدنی نیست ».
فرشته هم نمی توانست ببخشد.هر چیزي را که منوچهر را می آزرد،اورا بیشتر آزار می داد.
انگار همه غریبه شده بودند.
چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوي دوربین بگوید.
هیچ نگفت.
اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست.
چه قدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود.پله ها را شسته بود.دستمال کشیده بود.
میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود،فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.
نمی خواست بشنود «کاش ما همه رفته بودیم ».
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاري از دستش بر نمی آید،که زیادي است.
نمی خواست بشنود ما را بیندازید «توي دریاچه ي نمک،نمک شویم.اقلا به یک دردي بخوریم ».
همه ي ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توي چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ي خودم می دانستم که حرف بزنم،اعتراض کنم،داد بزنم توي بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید اولویت با جانبازان است اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر و به ما می گویید فردا بیایید.
چرا باید منوچهر آن قدر وسط راهرو بیمارستان بقیۀ الله بماند براي نوبت اسکن که ریه هایش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستري شود.
منوچهر سال هفتاد و سه رادیو تراپی شد،تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: « بوي گوشت سوخته را از دلم حس می کنم ».
«این دردها را می کشید اما توقع نداشت از یک دوست بشنود اگر جاي تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشوم».
منوچهر دوست نداشت ناله کند،راضی می شد به مرفین زدن.
و من دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه.
دلم می خواست با ماشین بزنم پاش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد و دردش را تحمل کند؟
ما دو سال در خانه هاي سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.از طرف نیروي زمینی یک طبقه را بهمان دادند.
ماشین را فروختیم ، یک وام از بنیاد گرفتیم و آن جا را خریدیم.
دور و برمان پر از تپه و بیابان بود.
هواي تمیزي داشت.منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد.
بعد از ظهر ها با هم می رفتیم توي تپه ها پیاده روي.
یک گاز سفري و یک اجاق کوچک و ماهیتابه اي که به اندازه ي دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.با یک کتري و قوري کوچک و یک قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه.
مثل دوران نامزدي.بعضی شب ها چهار تایی می رفتیم پارك قیطریه.براي علی و هدي دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ي هدي را می گرفت و آهسته می برد و هدي پا می زد تا دوچرخه سواري یاد گرفت.اگر حالش بد می شد می ماندیم چی کار کنیم..
زمستان هاي سردي داشت.
آن قدر گازوییل یخ می زد.سختمان بود.
پدرم خانه اي داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ي دوم و ما طبقه ي سوم آن خانه.
منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد.زیاد می رفت آن بالا.
دست هایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوي چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد،حلقه کرد..
گفت:من از این پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا می کند.بیا برویم پایین.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و هشتم
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت : « دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم.»
فرشته شانه هایش را بالا انداخت « همچین دوربینی وجود ندارد.»
منوچهر گفت : « چرا هست ،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است .»
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: « من این حرف ها سرم نمی شود.فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند همین.بیا برویم پایین.»
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت : « هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم.»
دلم که می گیرد،می روم روي پشت بام.
از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم.مدام راه می رفتم.به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روي سکو و آرام می شدم،همان که منوچهر رویش می نشست.
روبروي قفس کبوترها می نشست،پاهایش را دراز می کرد ودانه می ریخت و کبوترها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه بر می
چیدند.
کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند.
از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد.
می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟ می گفت:از پروازشان.چیزي که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.
دوست نداشت توي خواب بمیرد.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد.
شهید ساعد جانباز بود.توي خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند.بی خواب است.بدش می آمد هوشیار نباشد و برود.
شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد.برایم سخت نبود.با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که می شد از اول می خواندیم،تا صبح.
شب هاي دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد.
مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه هاي جبهه افتاده بود به سرش.
کلافه بود.
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.
یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید ، بکشیدشان ، نابودشان کنید.
یک هو صداي منوچهر رفت بالا که خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟مگر ....؟ کشور گشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع می کنید.»
چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت.
تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خانه مان بود.دوتا امام زاده دارد.می رفت آن جا.وقتی برگشت چشم هاش پف کرده
بود.
نان بربري خریده بود.حالش را پرسیدم.
گفت:خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم.
به شوخی گفتم :آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد.
خنده اش گرفت.گفت:یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیري.
اما آن روز هر کاري کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها را دیده بود.نگفت چه خوابی.
گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد،نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد،مثل او فکر کند،مثل او ببیند،مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوري؟
منوچهر می گفت: «اگر دلت با خدا صاف باشد،خوردنت،خوابیدنت،خنده ها و گریه هات براي خدا باشد، اگر حتی براي او عاشق شوي،آن وقت بدي نمی بینی،بدي هم نمی کنی،همه چیز زیبا می شود».
و او همه ي زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد
«نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست».
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و نهم
چرا این را می خواند؟او که با کسی کاري نداشت.پستی نداشت.پرسید.
گفت: براي نفسم می خوانم .
اما من نفسانیات نمی دیدم.اصلا خودش را نمی دید.
یادم هست یک بار وصیت کرد ، وقتی من را گذاشتید توي قبر،یک مشت خاك بپاش به صورتم ؟
پرسیدم چرا ؟
گفت: براي این که به خودم بیایم.ببینم دنیاییی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.
گفتم:؟مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟
گفت: خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره ام.
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.
دي ماه حال خوشی نداشت.نفس هاش
به خس خس افتاده بود.گفتم ولش کن امسال براي علی جشن تولد نمی گیریم.
راضی نشد. گفت : ما که براي بچه ها کاري نمی کنیم.نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان.بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود.چند نفر را هم دعوت کردیم.
خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدي پدر را دیدندو حس کردند.
و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند.
منوچهر براي عید یک قانون گذاشته بود،خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدي بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.ولی نا خودآگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدي براي منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.براي فرشته یک اسپري گرفته بودند و براي منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن.این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
به بچه ها می گویم شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید.فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.به سختی هاش می ارزید.
دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدي گرفت.از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند.
آن قدر درد داشت که می گفت :پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین.
درد می پیچید توي شکم و پاها و قفسه ي سینه اش.
سه ساعتی را که روز آخر دیدم،آن روز هم دیدم.لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند.دوست نداشتم خاطره ي بد توي ذهن بچه ها بماند.
تنها بودم بالاي سرش.کاري نمی توانستم بکنم.
یک روز و نیم درد کشید ومن شاهد بودم.می خواستم علی و هدي را خبر کنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم.که مرخصش کردند.دلم می خواست ساعتها سجده کنم.
می دانستم مهمان چند روزه است.براي همان چند روز دعا کردم.بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت: بگو بین خوب وخوبتر،و تو خوب را انتخاب می کنی.هنوز نتوانسته اي خوبتر را بپذیري.سر من را کلاه می گذاري .
سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است.به دل ما هم برات شده بود.
هر سه دلتنگ بودیم.هدي روي میز کنار تخت منوچهر،سفره ي هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روي تختش نماز می خواند.
لحظه هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد.سجده ي آخرش بود.سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود.از این فکر که ممکن بود نباشد،اشکمان می ریخت.و او سر نماز انگار می خندید.پر از آرامش بود و اشتیاق.و ما پر از تلاطم...
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاهم
نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان.
گفت: شما به فکر چیزي هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوري که می بینمتان،می مانم چه جوري شما را بگذارم و بروم .
علی گفت :بابا، این چه حرفیه اول سال می زنی؟
گفت: نه باباجان،سالی که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد.دیگر نمی توانم ادامه بدهم.
تا من آرام می شدم ، علی با صدا گریه می کرد.علی ساکت می شد هدي گریه می کرد.
منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه کرد سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟
بلند شد رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت: باور کنید خسته ام.
سه تایی بغلش کردیم.گفت هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان.فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.همین طوري نوازشتان می کنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم من را حس می کنید.سخت تر از این را هم می بیند.
منوچهر گفت: هنوز روزهاي سخت مانده...
مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاي عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند.
گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم.کولی بازي در می آورم.به خدا شکایت می کنم.
منوچهر خندید و گفت :صبر میکنی...
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت : من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد.نباید وابسته شد.
بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد.
ریه اش،دست و پایش،بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود.آن قدر
ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود.
دکتر ها آخرین راه را برایش تجویز
کردند.براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند.
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان.
گفت :شما دارو را بگیرید.نسخه ي مهر شده را بیاورید،ما پولش را می دهیم.
من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت مگر من وکیل وصی شما هستم و گوشی را قطع کرد .
وسایل خانه را هم می فروختم،پولش جور نمی شد.براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا شود.
دوباره زنگ زدم بنیاد.
گفتم : نمی توانم پول جور کنم.یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد.همین امروز وقت دارم.
گفت : ما همچین وظیفه اي نداریم...
گفتم : شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمی خواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند.
حتی اگر نزول باشد.
نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش.
اما این دارو ها هم جواب نداد.
آمدیم خانه.
بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند.
برایم غیر منتظره بود.
پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند می خواهیم شما را بفرستیم لندن اصرار کردند که بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید.
منوچهر گفت : من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم، قبول کردند.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
🔻همسر شهید حججی:
❣آخر شب محسن از تشییع جنازه دوست شهیدش برگشت. با #حسرت می گفت: «نمیدونی ازش چه استقبالی کردن!... چه جمعیتی!» از ته دل آه کشید: «زهرا! اگه بیمیریم ده نفر میان زیر تابوتمون، اونم با هزار زور... مردم داشتن خودشون رو برای این شهید می کشتند.»
❣ تا صبح مدام از #شهادت حرف زد. اشک می ریخت و می گفت: «اگر شهید شم برای همیشه هستم؛ اما اگه بمیرم دیگه نیستم و اون وقت نفَسِت بند میاد... من و تو نمیتونیم از هم دور بشیم، ولی با شهادت شاید بشه(اون وقت همیشه کنارتم).»
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @ganjinehayejang