📚نام کتاب : کشتی پهلو گرفته
موضوع : در مصائب بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
نویسنده : سید مهدی شجاعی
تاریخ چاپ : 1398
تعداد صفحات : 160 صفحه
قطع : رقعی
نوبت چاپ : پنجاه و چهارم
#سید_مهدی_شجاعی
#کتابخانه_تخصصی_دفاع_مقدس_همدان #حضرت_زهرا_ص
#کشتی_پهلو_گرفته
@ktd_hamedan
@ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
.
.
📌بخشی از کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته ی استاد سید مهدی شجاعی .
بخشی که خوانده شده از زبان حضرت علی ( ع ) است.
تمام آنچه باید از یاس پیامبر ( ص ) دانست رو در این کتاب میتونید بخونید .
#سید_مهدی_شجاعی
#کتابخانه_تخصصی_دفاع_مقدس_همدان #حضرت_زهرا_ص
#کشتی_پهلو_گرفته
@ktd_hamedan
@ganjinehayejang
.
.
📖کشتی پهلوگرفته یکی از بهترین کتابهای سید مهدی شجاعی است که مصائب زندگی حضرت فاطمه زهرا را زبان اطرافیان و خودشان بیان میکند.
در حقیقت این کتاب مرثیهای جانسوز از صاحبان عزای فاطمی است.
کتاب از ۱۴ فصل تشکیل یافته و راوی اول شخص در هر کدام از فصول، یکی از وابستگان حضرت فاطمه (س) هستند؛
فصل اول حضرت رسول
فصل دوم حضرت خدیجه (س)
فصل سوم خود حضرت زهرا (س)
فصل چهارم حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
فصل پنجم امام حسن (ع)
فصل ششم امام حسین (ع)
فصل هفتم مجدداً حضرت زهرا (س)
فصل هشتم حضرت زینب (س)
فصل نهم فضّه
فصل دهم حضرتام کلثوم (س)
فصل یازدهم اسماء
فصل دوازدهم برای بار سوم حضرت فاطمه (س)
فصل سیزدهم مجدداً حضرت امیر (ع)
فصل چهاردهم از زبان آسمان روایت میشود.
🌹حجاب، همان چادری بود که پشت درب خانه سوخت ولی ازسرفاطمه (س)نیفتاد. یازهرا.🌹
#سید_مهدی_شجاعی
#کتابخانه_تخصصی_دفاع_مقدس_همدان #حضرت_زهرا_ص
#کشتی_پهلو_گرفته
@ktd_hamedan
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران
جلد اول: منوچهر مدق به روایت همسر شهید
مولف: مریم برادران
ویراستار: بابک آتشین جان
زیر نظر: کورش علیانی
ناشر کتاب : روایت فتح
سال نشر: 1391
شمارگان: 5500
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و یکم
نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم.
همه قطع امید کرده بودند.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.
لباس هاش را عوض کردم که در زدند.
فریبا گفت آقایی آمده با منوچهر کار دارد.
چادرم را سرم کردم و در باز کردم.مردي یا الله گفت و آمد تو.
علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست.دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روي سینه ي منوچهر و یک دستش را روي سرش و دعا می خواند.
من و علی بهت زده نگاه می کردیم.
آمد طرف ما پرسید؟شما خانم ایشان هستید .
گفتم بله
گفت: ببین چه می گویم.این کار ها را مو به مو انجام می دهی.
چهل شب عاشورا بخوان.{دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد}با صد لعن و صد سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن زانو هام حس نداشت.
توي دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود که دویدم دنبالش.
گفتم: کجا می روید اصلا از کجا آمده اید؟
گفت: از جایی که دل آقاي مدق آنجاست.
می لرزیدم.
گفتم شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید.
لبخند زد و گفت : به دلت رجوع کن
و رفت.
با علی از پشت پنجره توي کوچه را نگاه کردیم.از خانه که بیرون رفت،یک خانوم
همراهش بود.
منوچهر توي خانه هم او را دیده بود.
ما ندیده بودیم.
منوچهر دراز کشید روي تخت،پشتش را به ما کرد و روي صورتش را کشید.زار می زد.تا شب نه آب خورد،نه غذا.فقط نماز می خواند.به من اصرار می کرد بخوابم.
گفت حالش خوب است تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.
می گفت : من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم را می کنید،نمی خواهم یک ثانیه ي دیگر بمانم.تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم
این را تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم.گفتم خیلی بی معرفتی منوچهر.شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی،راحت می شوي.
ما که زندگی نکردیم.تا بود،جنگ بود.بعد هم یک راست رفتی بیمارستان.حالا می شود چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت : اگر چیزي را که من امروز دیدم می دیدي،تو هم نمی خواستی بمانی.
چهل شب با هم عاشورا خواندیم.گاهی می رفتیم بالاي پشت بام می خواندیم.
دراز می کشید و سرش را می گذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم.
انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد.
همه ي حواسم به منوچهر بود.
نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.
همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.
او توي دنیاي خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر.
برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند،همین موقع هاست.
کناره گیر شده بود و کم حرف.کارهاي سفر را کرده بودیم.بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و دوم
گفتم : معلوم نیست کی می رویم.
گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.هر چه هست توي همین ماه است.
بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند.
منوچهر هی می بوسیدشان.
نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند.
گفت : با عجله کفش نپوشید.
صندلی را آوردم.همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید.
بچه ها برگشتند.گفتند :بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم : خداوکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت : همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت.نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها رامی دید.
با تمام وجود بوسشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون،توي راهرو ماند که ببیندشان.
روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم.
می گفت همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده.
گوشه ي آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم.می نشست آنجا.من کار می کردم و او حرف می زد.خاطراتش را از چهار سالگی تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالها غذاش پوره بود.حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد.
اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد.
فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر.لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند.
دایی آمده بود بهشان سر بزند.نشست کنار منوچهر.گفت این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم.از کسی هم خجالت نمی کشیدم.
منوچهر به دایی گفت یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم.دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم.
دایی شاعر است.به دایی گفت من به شما می گویم.شما شعر کنید.سه چهار روز دیگر که من نیستم،براي فرشته از زبان من بخوانید.
دایی قبول کرد.گفت: می آورم خودت براي فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزي نگفت.بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر.
اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم.من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین.ظاهرا حالش خوب بود.
حتی سرفه هم نمی کرد.فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد.من دلهره و اضطراب داشتم.انگار از دلم چیزي کنده می شد.اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang