#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و سوم
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد.به دکتر شفاییان زنگ زدم.گفت زود بیاوریدش بیمارستان
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت یک لحظه صبر کنید
سرش روي پام بود.گفت: سرم را بگیر بال
ا
خانه را نگاه کرد.گفت دو سه روز دیگر تو بر می گردي
نشنیده گرفتم.
چشم هاش را بست.
چند دقیقه نگذشته بود که پرسید؟ رسیدیم؟
گفتم : نه،چیزي نرفته ایم
گفت : چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود از بیمارستان نفرت داشت.
گاهی به زور می بردیمش دکتر.به دکتر گفتم چیزي نیست.فقط غذا توي دلش بند نمی شود.یک سرم بزنید برویم خانه
منوچهر گفت : من را بستري کنید
بخش سه بستري شد،اتاق سیصد و یازده.توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است.
تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد.
من جا خوردم.
منوچهر تمام راه و توي خانه خودش را نگه داشته بود.باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد.انگار خیالش راحت شد تنها نیستم.شب آرام تر شد.گفت خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود.
توي قلبم صندلی را کشیدم جلو.
دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه،با هم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش منوچهر خندیده بود ،گفته یود سه چهار روز دیگر صبر کنید
نباید به این چیز ها فکر می کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه .
از خواب که بیدار شد،روي لبهاش خنده بود.ولی چشمهاش رمق نداشت.گفت فرشته،وقت وداع است
گفتم : حرفش را نزن
گفت : بگذار خوابم را بگویم،خودت بگو،اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا
روي تخت نشستم.دستش را گرفتم.گفت خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است.
رضا،محمد،بهروز،حسن،عباس،همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند.بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام.حاج عبادیان بود.
گفت : بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي بغلش کردم و گفتم :من هم خسته ام
حاجی دست گذاشت روي سینه ام.گفت با فرشته وداع کن.بگو دل بکند.آن وقت می آیی پیش ما.ولی به زور نه
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و چهارم
اما من آمادگی اش را نداشتم.گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.
گفتم :قرار ما این نبود.
گفت: یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم.
گفت : حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم.شاید دیگر وقت نکنم.چیزي هست روي دلم سنگینی می کند.باید بگوید.تو هم باید صادقانه جواب بدهی.
پشتش را کرد .
گفتم :می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟
گفت: نه،این طوري هم من راحت ترم هم تو
دستم را گرفت.گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جاي منوچهر را بگیرد؟محال بود.
گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت :نه.
گفتم :پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد.او هم قول داد صبر کند.گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید.الان می بینم علی براي خودش مردي شده.خیالم از بابت تو و هدي راحت است.
نفس هاش کوتاه شده بود.کمی راهش بردم.دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم.
توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید.چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست.غذا را آوردند.
میز را کشیدم جلو.
گفت: نه آن غذا را بیاور.
با دست اشاره می کرد به پنجره.من چیزي نمی دیدم.
دستم را گذاشتم روي شانه اش.
گفتم: غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟
چشمهاش را باز کرد.گفت: آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی ؟
چیزهایی می دید که نمی دیدم و حرف هاش را نمی فهمیدم.به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان را صدا زدم.
گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد.
ریه ي سمت چپش ازکار افتاده.قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توي قلبش دیگر نمی توانستم تظاهر کنم.از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.
منوچهر هم دیگر آرام نشد.از تخت کنده می شد.
سرش را می گذاشت روي شانه ام و باز می خوابید.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاه و پنجم
از زور درد نه می توانست بخوابد،نه بنشیند.همه آمده بودند.هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند.نتوانست بماند.گفت نمی توانم این چیزها را ببینم.ببریدم خانه.
فریبا هدي را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است.
آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت.پرستار داشت
دستش را می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان.
منوچهر حالت احترام گرفت.دستش را زد توي خون ها که رويتشک ریخته بود و کشید به صورتش.
پرسیدم منوچهر جان،چی کار می کنی ؟
گفت : روي خون شهید وضو می گیرم
دو رکعت نماز خوابیده خواند.دستش را انداخت دور گردنم.گفت :من را ببر غسل شهادت کنم.مستاصل ماندم.
گفت : نمی خواهم اذیت شوي
یک لیوان آب خواست.تا جمشید یک لیوان آب بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم.لیوان
آب را گرفت.نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روي سرش.جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد.تا نوك انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روي دستش.گفت دعا بخوان
آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم.حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم.
خندید.گفت انگار تو عاشق تري.من باید شرم حضور داشته باشم.چرا قاطی کرده اي؟
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم.
گفت :تو را به خدا،تو را به جان عزیز زهرا دل بکن
من خودخواه شده بودم.منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم.حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد ،ولی بماند.
دستم را بالا آوردم و گفتم خدایا،من راضیم به رضایت.دلم نمی خواهدمنوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود.آب ریختم دهانش.نتوانست قورت بدهد.آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون.اما "یا حسین " قشنگی گفت.
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.می خواستند منوچهر راببرند سی سی یو.از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسیدم.
برانکار آوردند.با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشد.او را بردند.
از در که وارد شد،منوچهر را دید.چشمهاش رابست.گفت تو را همه جوره دیده ام.همه را طاقت داشتم.چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.
صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد.سر تا پاش را بوسید.با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد وآمد بیرون.
دلش بوي خاك می خواست.دراز کشید توي پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب.
علی زیر بغلش راگرفت،بلندش کرد و رفتند خانه.تنها بر می گشت.چه قدر راه طولانی بود.احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است.اما نبود.
هدي آمد بیرون.گفت بابا رفت ؟
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند .
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
إذن از علی(ع) و حضرت زهرا(س) دارد
صد گریه کن از عرشِ معلّی دارد
هر هفته شبِ جمعه حسین بن علی(ع)؛
در کرب و بلا روضۂ ﮔﻮﺩاﻝ دارد!
#أللهم_ارزقنا_کربلا❤️
#صلی_الله_علیک_یاأباعبدالله
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
27.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
باید اصلا شهید میشد او
تا به مردانگی مثَل باشد
و همیشه برای #قاسم_ها
مرگ شیرین تر از عسل باشد...
📎تصاویری از جوانی های حاج قاسم سلیمانی در دفاع مقدس...
#أحلى_شهادة_من_العسل
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
@ganjinehayejang
༻﷽༺
زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام :
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة
واسه بقیه هم بفرستید تا در این
ایام فاطمیه همه سلام بدن به بانوی
دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) 🏴🥀
💠 @ganjinehayejang
┈••✾•🖤🖤🖤•✾••┈
#سلام_برتو_ای_شهـید
سلام بر آنان كہ فصل پرواز را غنيمت شمردند تا بالاتر از عشق پر ڪشيدند
و قصہ تلخ زمينگير شدنها را از آبے آسمان به نظاره نشستند
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@ganjinehayejang