هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : بچه های ممد گره
🌹خاطرات دیده بانی گردان های ادوات و توپخانه لشکر 32 انصارالحسین🌹
مولف : حمید حسام
نویسنده مقدمه کتاب : عباس نوریان
ناشر کتاب : فاتحان
سال نشر : 1395
شمارگان : 3000
تعداد صفحات : 528
#کتاب_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گرا یعنی با دوربین دنیا ، شیطان های متجاوز را به تماشا بنشینی ، یک درجه پلک های غرورت را کم کنی تا چشم سرت ببندد ، چهارده درجه سیم قلبت را اضافه کنی تا به منبع عالم هستی متصل شود بعد آدرس چپ و راست مواضع دشمن را به توپخانه بدهی
سهم ما از چشمان دیده بان ، لحظه ای مهربانی بود و عمری امنیت...
📢📢📢📢از این پس ان شاءالله هر شب با کتاب صوتی #بچه_های_ممد_گره در خدمت اعضای بزرگوار هستیم.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : بیست و هفتم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
گنجینه های جنگ
کتاب : بچه های مَمّد گِره🌹
نگارش : حمید حسام🌹
قسمت : بیست و هشتم🌹
راوی : جلال یونسی🌹
#کتاب_صوتی_بچه_های_ممد_گره
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
گنجینه های جنگ:
نورالدین پسر ایران: خاطرات سید نورالدین عافی
مصاحبه گر : سید نورالدین عافی| معصومه سپهری| موسی غیور
ناشر کتاب : سوره مهر
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
📣📣📣📣📣📣📣
داستان هفتاد و دو تن آوازه کوی و برزن می شود. لحظه لحظه این حادثه یادآور دلاوری و مردانگی عاشوراییان است.
تاریخ تکرار و تکرار شد. در میدان نبرد ؛ هر کس زخمی بر تن و جانش نشست اما حکایت زخمی ترین پسر ایران بس شنیدنی است.
او باز هم از امشب گوش جان می سپاریم به روایت های پر فراز و نشیب سید نورالدین عافی؛ اهل ایران, زاده تبریز
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjnehayejang
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 16
ـ شونزده سال!
ـ برو پی کارت پسرجون، نمیشه!
ـ مگه تو جبهه نیرو لازم نیس!
ـ بله، اما نیرو! نه بچه پونزده شونزده ساله! برو بزرگتر که شدی بیا!
دست خالی و دمق به خانه برگشتیم. این بار حاج خانم هم راضی شده بود تا برای اعزام من دست به دعا بردارد.
آن روزها نزدیکترین کسی که جبهه را دیده بود و میتوانستم از زبان او راجع به جنگ چیزهای زیادی بشنوم، پسرداییام «ابراهیم نمکی» بود. او که از نبرد سوسنگرد بازگشته بود آماج سؤالات ریز و درشت من بود: «تو جبهه چی کار میکنید؟ چه جوری میجنگید؟ اسلحه چه جوریه؟...» جوابهای او به اشتیاق من دامن میزد: «اونجا روبه روی دشمن هستیم که باید اونو بزنیم. اونا هم ما رو میزنن. ماشینای بزرگی به اسم تانک هست که وزن گلوله هاش به ده کیلو میرسه و گاهی اونو مستقیم به آدم میزنن! و...»
ـ حالا آگه من بخوام بیام جبهه باید چی کار کنم؟
ـ باید حسابی ورزیده بشی، باید بتونی خوب و سریع بدوی بدون اینکه کم بیاری!
از آن روز به بعد تمریناتم شروع شد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@ganjinehayejang🕊🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 17
ـ دور تنها میدان فوتبال ده مان میدویدم و سعی میکردم هر روز یک دور بیشتر از روز قبل بدوم! یک گونی پر از سنگ هم روی دوشم می انداختم و هر روز یک قلوه سنگ بیشتر بار آن می کردم مثلاً به جای کوله پشتی و مهمات سنگین!
بچه های ده که با برنامه من آشنا شده بودند برای تماشا می آمدند و گاهی مجبور میشدم جواب پاپیچ شدن های آنها را هم بدهم. اما هنوز مشکل اصلی باز نشدن راه اعزام بود.
آخرین باری که به شعبه ثبت نام بسیج در بازار تبریز رفتم پُررویی کردم و هر چه مرا رد کردند نرفتم. اشکم را درآوردند: «آخه نه بسیج اسمم رو مینویسه نه سپاه قبولم میکنه. پس من چه جوری برم؟!» ناگهان حرفی از دهانم بیرون آمد: «پس خودم میرم جنوب! اونجا بالاخره کسی پیدا میشه بپرسه برای چی اومدی؟!» کمی نرم شدند. گفتند: «خیلی خب! برو مادرتو بیار ببینیم چه میشه کرد.»
صبح روز بعد حاج خانم و من در محل ثبت نام پایگاه بسیج بازار تبریز بودیم. در طول راه به او سپرده بودم هر چه از شما پرسیدند فقط بگو «بله» اگر مکث کنی یا «نه» بگویی مرا نمی فرستند و من هم اگر برگردم خانه که روز از نو... وقتی از مادرم پرسیدند: «حاج خانوم شما راضی هستی...» بلافاصله گفت: «بله» اما وقتی چرایش را پرسیدند، حاج خانم که گویی جایی برای درد و دل پیدا کرده بود گفت: «آخه این یه ماهه ما رو بیچاره کرده! نمیذاره من خونه بشینم. منو تا پاسگاه هم برده. اگه راضی نباشم که...» آن روز نه تنها برگه اعزام ندادند بلکه بعد از آن حتی نگذاشتند پایم را در محل اعزام پایگاه بازار بگذارم!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@ganjinehayejang🕊🕊