#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
@ganjinehayejang
#قسمت_اول
هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.
هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو:
این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد
.تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام.بدهد.
واو گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش.
حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.
پدر همیشه هواي ما را داشت.
لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.
ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.
فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد، فرانک ،فهیمه ومن، محسن و فریبرز.
توي خانه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود.
پدرم می گفت:هر کاري میخواهید، بکتید فقط سالم زندگی کنید.
چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالهاي پنجاه و شش وپنجاه و هفت.
هزار ویک فرقه باب بود ومی خواستم ببینم این چیز ها که می شنوم ومی بینم یعنی چه.
از کتابهاي توده اي خوشم نیامد.
من با همه وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم.نمی توانستم باور کنم که نیست.
نمی توانستم با قلبم و با خودم بجنگم.
گذاشتمشان کنار.دیگر کتابهاشان را نخواندم.
کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند.از این کارشان بدم آمد.
با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang