#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و هشتم
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت : « دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم.»
فرشته شانه هایش را بالا انداخت « همچین دوربینی وجود ندارد.»
منوچهر گفت : « چرا هست ،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است .»
فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاي بهانه گیر گفت: « من این حرف ها سرم نمی شود.فقط می بینم این جا تو را از من دور می کند همین.بیا برویم پایین.»
منوچهر دوربین را از جلوي چشمش برداشت و دستش را روي گره دست فرشته گذاشت و گفت : « هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا.من آن بالا هستم.»
دلم که می گیرد،می روم روي پشت بام.
از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم.مدام راه می رفتم.به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روي سکو و آرام می شدم،همان که منوچهر رویش می نشست.
روبروي قفس کبوترها می نشست،پاهایش را دراز می کرد ودانه می ریخت و کبوترها می آمدند روي پایش می نشستند و دانه بر می
چیدند.
کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند.
از کبوتر هاي سیاه و قهوه اي خوشش نمی آمد.
می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟ می گفت:از پروازشان.چیزي که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.
دوست نداشت توي خواب بمیرد.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد.
شهید ساعد جانباز بود.توي خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند.بی خواب است.بدش می آمد هوشیار نباشد و برود.
شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد.برایم سخت نبود.با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که می شد از اول می خواندیم،تا صبح.
شب هاي دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد.
مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه هاي جبهه افتاده بود به سرش.
کلافه بود.
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.
یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید ، بکشیدشان ، نابودشان کنید.
یک هو صداي منوچهر رفت بالا که خاك بر سرتان با فیلم ساختنتان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟مگر ....؟ کشور گشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع می کنید.»
چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت.
تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خانه مان بود.دوتا امام زاده دارد.می رفت آن جا.وقتی برگشت چشم هاش پف کرده
بود.
نان بربري خریده بود.حالش را پرسیدم.
گفت:خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم.
به شوخی گفتم :آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد.
خنده اش گرفت.گفت:یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیري.
اما آن روز هر کاري کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها را دیده بود.نگفت چه خوابی.
گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد،نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.
دوست داشت مثل او باشد،مثل او فکر کند،مثل او ببیند،مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوري؟
منوچهر می گفت: «اگر دلت با خدا صاف باشد،خوردنت،خوابیدنت،خنده ها و گریه هات براي خدا باشد، اگر حتی براي او عاشق شوي،آن وقت بدي نمی بینی،بدي هم نمی کنی،همه چیز زیبا می شود».
و او همه ي زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد
«نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست».
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت چهل و نهم
چرا این را می خواند؟او که با کسی کاري نداشت.پستی نداشت.پرسید.
گفت: براي نفسم می خوانم .
اما من نفسانیات نمی دیدم.اصلا خودش را نمی دید.
یادم هست یک بار وصیت کرد ، وقتی من را گذاشتید توي قبر،یک مشت خاك بپاش به صورتم ؟
پرسیدم چرا ؟
گفت: براي این که به خودم بیایم.ببینم دنیاییی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.
گفتم:؟مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟
گفت: خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره ام.
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند.
دي ماه حال خوشی نداشت.نفس هاش
به خس خس افتاده بود.گفتم ولش کن امسال براي علی جشن تولد نمی گیریم.
راضی نشد. گفت : ما که براي بچه ها کاري نمی کنیم.نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان.بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود.چند نفر را هم دعوت کردیم.
خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدي پدر را دیدندو حس کردند.
و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند.
منوچهر براي عید یک قانون گذاشته بود،خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدي بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.ولی نا خودآگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدي براي منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.براي فرشته یک اسپري گرفته بودند و براي منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن.این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.
به بچه ها می گویم شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید.فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.به سختی هاش می ارزید.
دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدي گرفت.از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند.
آن قدر درد داشت که می گفت :پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین.
درد می پیچید توي شکم و پاها و قفسه ي سینه اش.
سه ساعتی را که روز آخر دیدم،آن روز هم دیدم.لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند.دوست نداشتم خاطره ي بد توي ذهن بچه ها بماند.
تنها بودم بالاي سرش.کاري نمی توانستم بکنم.
یک روز و نیم درد کشید ومن شاهد بودم.می خواستم علی و هدي را خبر کنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم.که مرخصش کردند.دلم می خواست ساعتها سجده کنم.
می دانستم مهمان چند روزه است.براي همان چند روز دعا کردم.بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت: بگو بین خوب وخوبتر،و تو خوب را انتخاب می کنی.هنوز نتوانسته اي خوبتر را بپذیري.سر من را کلاه می گذاري .
سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است.به دل ما هم برات شده بود.
هر سه دلتنگ بودیم.هدي روي میز کنار تخت منوچهر،سفره ي هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روي تختش نماز می خواند.
لحظه هاي آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد.سجده ي آخرش بود.سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود.از این فکر که ممکن بود نباشد،اشکمان می ریخت.و او سر نماز انگار می خندید.پر از آرامش بود و اشتیاق.و ما پر از تلاطم...
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
#روایتهای_زنانه_جنگ
#کتاب_اینک_شوکران_1
#جانبازشهیدمدق
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
قسمت پنجاهم
نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان.
گفت: شما به فکر چیزي هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوري که می بینمتان،می مانم چه جوري شما را بگذارم و بروم .
علی گفت :بابا، این چه حرفیه اول سال می زنی؟
گفت: نه باباجان،سالی که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد.دیگر نمی توانم ادامه بدهم.
تا من آرام می شدم ، علی با صدا گریه می کرد.علی ساکت می شد هدي گریه می کرد.
منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه کرد سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟
بلند شد رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت: باور کنید خسته ام.
سه تایی بغلش کردیم.گفت هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان.فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.همین طوري نوازشتان می کنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد شما هم من را حس می کنید.سخت تر از این را هم می بیند.
منوچهر گفت: هنوز روزهاي سخت مانده...
مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاي عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند.
گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم.کولی بازي در می آورم.به خدا شکایت می کنم.
منوچهر خندید و گفت :صبر میکنی...
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین اینکه آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت : من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد.نباید وابسته شد.
بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد.
ریه اش،دست و پایش،بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود.آن قدر
ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود.
دکتر ها آخرین راه را برایش تجویز
کردند.براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند.
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.
زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان.
گفت :شما دارو را بگیرید.نسخه ي مهر شده را بیاورید،ما پولش را می دهیم.
من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت مگر من وکیل وصی شما هستم و گوشی را قطع کرد .
وسایل خانه را هم می فروختم،پولش جور نمی شد.براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا شود.
دوباره زنگ زدم بنیاد.
گفتم : نمی توانم پول جور کنم.یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد.همین امروز وقت دارم.
گفت : ما همچین وظیفه اي نداریم...
گفتم : شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمی خواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند.
حتی اگر نزول باشد.
نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش.
اما این دارو ها هم جواب نداد.
آمدیم خانه.
بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند.
برایم غیر منتظره بود.
پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند می خواهیم شما را بفرستیم لندن اصرار کردند که بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید.
منوچهر گفت : من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم، قبول کردند.
🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹
@ganjinehayejang
🔻همسر شهید حججی:
❣آخر شب محسن از تشییع جنازه دوست شهیدش برگشت. با #حسرت می گفت: «نمیدونی ازش چه استقبالی کردن!... چه جمعیتی!» از ته دل آه کشید: «زهرا! اگه بیمیریم ده نفر میان زیر تابوتمون، اونم با هزار زور... مردم داشتن خودشون رو برای این شهید می کشتند.»
❣ تا صبح مدام از #شهادت حرف زد. اشک می ریخت و می گفت: «اگر شهید شم برای همیشه هستم؛ اما اگه بمیرم دیگه نیستم و اون وقت نفَسِت بند میاد... من و تو نمیتونیم از هم دور بشیم، ولی با شهادت شاید بشه(اون وقت همیشه کنارتم).»
📕 کتاب سربلند
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @ganjinehayejang
🔻مادر شهید:
🔸محمدرضا فوقالعاده از خودش مراقبت میکرد، #ظاهر امروزی داشت و اصلا به ظاهرش پایبند نبود. به خاطر پاکی و صداقت درونش #خدا خریدارش شد.
🔹محمدرضا موقعیتهای زیادی داشت و میتوانست #کارهای زیادی که همه جوانان میکند را انجام دهد اما محمدرضا در چارچوبهای #مشخص حرکت میکرد با تمام وجود میگفت من #سرباز امام زمانم و سر این موضوع میایستاد
🔸با دوستانش خیلی صمیمی بود و راحت با #همسر یکی دو تا از دوستانش که نامزد کرده بودندصحبت میکرد ولی نگاه و رفتار #حرامی نداشت یکبار صحبت خواستگاری #محمدرضا شد من گفتم: محمدرضا از فاصله خانه تا دانشگاه روزی صدتا عروس میبیند
🔹این جمله را که گفتم محمدرضا اینقدر #مسخرهبازی و بگو بخند کرد و گفت: «صدتا چیه دویستتا سیصدتا، بیشتر #مامان چشمات را بستی» به محمدرضا گفتم که وقتی #بیرون میروی مگر چشمبند میبندی که اینها را نمیبینی⁉️ اما محمدرضا طفره میرفت
🔸خیلی پیگیر شدم تا آخر گفت: مامان #به_خدا قسم نمیبینم اگر من بخواهم سرباز #امام_زمان شوم و با این چشمهایم صورت امام زمان را ببینم آیا با این #چشمهایم میتوانم آدمهای اینجوری را ببینم؟» و وقتی این حرف را زد خیلی متعجب شدم و #نتوانستم چیزی به او بگویم.
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
❤️ @ganjinehayejang
🍂وقتی کسی #مسئولیتی دارد باید کارش را تا آخر در #بهترین شرایط ممکن انجام دهد.
🍂یکی از #ویژگی های سردار بروجردی این بود که در کمال #متانت مسئولیت پذیری و وظیفه شناسی بود که در شرایط سخت هم توانست بهترین #رهبری و فرماندهی و حفاظت را داشته باشد✔️ و در همین راه هم به مقام #شهادت رسید
#شهید_محمد_بروجردی
معروف به #مسیح_کردستان
❤️ @hemmat_hadi
.
.
.
📚 نام کتاب : مهر مادر
چهل روایت از ارادت شهدا به مادرشان حضرت زهرا (س) و عنایت حضرت به شهدا
گردآورنده کتاب: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ناشر کتاب : نشر امینان
نوع جلد: شومیز
قطع: رقعی
زبان کتاب: فارسی
سال نشر: 1392
شمارگان: 2500
چاپ جاری: 6
تعداد صفحات: 193
#ابراهیم_هادی
#حضرت_زهرا_ص
#کتابخانه_تخصصی_دفاع_مقدس_همدان
@ktd_hamedan
@ganjinehayejang