eitaa logo
گاندو
34.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
7.8هزار ویدیو
9 فایل
﷽ •|گانـدو؛اطلاعاتی‌امنیتی‌‌ضدجاسوسی|• . تقدیم‌به‌‌سربازان‌‌گمنام‌‌امام‌عصـر"عج" شهدای‌گمنام‌‌و‌مظلوم‌امنیت به‌امید‌گوشه‌ی‌چشمی ۹۸.۴.۱۷ .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻ضربه اطلاعات سپاه به ۳۰۰ مرکز قاچاق سوخت 🔹سازمان اطلاعات سپاه از ابتدای تابستان و با پیش‌بینی بروز ناترازی در توزیع سوخت مایع در زمستان، دست به طراحی یک عملیات گسترده علیه شبکه‌های سازمان یافته قاچاق سوخت زد و طی روزهای اخیر هم حداقل 300 مرکز دپو زیر ضربه قرار گرفتند. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  گاندو
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 من با کسی حرفی ندارم😐 رعایت نکات امنیتی توسط آقامحمد و ندادن اطلاعات به فرد ناشناس😁 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭 دانمارک در حسرت توان نظامی ایران 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۳۰ فصل هفتم : «کمیل - باکو» حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانسته‌ا
. رمان امنیتی / قسمت ۳۱ دست‌هایم را به آرامی تا نزدیکی گوش‌هایم بالا می‌آورم و به ترکی صحبت می‌کنم: -شلیک نکن، شلیک نکن! مگه چه اتفاقی افتاده؟ لبخندی کمرنگ به روی لب‌هایش نقش می‌بندد. چند قدم نزدیکم می‌شود و سپس به فارسی جوابم را می‌دهد: -از کوله‌ات فاصله بگیر. تقریباً مطمئن شده‌ام که او فهمیده ایرانی هستم؛ اما سعی می‌کنم تا خودم را لو ندهم. آب دهانم را قورت می‌دهم: -چی... چی گفتی؟ عصبی پاسخم را می‌دهد: -مسخره بازی بسه، الان هیچ کدوم برای این کارها وقت نداریم. پس زودتر از کوله‌ات فاصله بگیر تا مجبور نشم روی خونه‌ی مردم خون و خونریزی راه بیاندازیم. سرم را به معنی درک حرف‌هایی که می‌زند تکان می‌دهم و یکی دو متر آن طرف از کوله‌ام به روی زمین می‌نشینم. دبورا طوری که به من بفهماند کاملا به اوضاع مسلط است، نزدیک می‌آید و با نوک پا کوله‌ام را به هوا پرتاب می‌کند و روی دوشش می‌اندازد. چاره‌ای ندارم، باید بتوانم کمی با او حرف بزنم تا ببینم چه چیزی در سرش می‌گذرد. الان برای من خیلی مهم است که بفهمم به قصد کشتنم به اینجا آمده یا از من چیزی می‌خواهد. پس همین مدل بلند کردن کوله از روی زمین را بهانه می‌کنم و با لحنی دوستانه می‌گویم: -معلومه که خیلی حرفه‌ای هستی! ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -بخاطر کوله؟ سپس شانه‌ای بالا می‌اندازد و همانطور که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته، کمی خم می‌شود و می‌گوید: -شاید هم بخاطر این که اینطوری اومدم بالا سرت! تو اصلا می‌دونی من چطوری تونستم بیام بالا سرت؟ لعنتی! نمی‌توانم ذهنش را بخوانم؛ اما مطمئنم که او می‌خواهد بازی‌ام دهد... یک بازی خطرناک که ممکن است پایانش با شلیک یک گلوله بین ابروهایم باشد. به خودم تلنگر می‌زنم که ناامید نباش، من خیلی خوب می‌دانم که در چنین شرایطی باید با او وارد بازی شوم و زمان بخرم؛ حتی اگر پایانش هم قرار است به مرگ ختم شود. لب باز می‌کنم: -واقعا چطوری تونستی این همه پله رو تو این مدت زمان کم بیای؟ دبورا لبخند می‌زند و می‌گوید: -پرواز کردم. سپس یک قدم نزدیک‌تر می‌شود و در حالی که یک چشمش را می‌بندد و با چشم دیگر اسلحه‌اش را به روی پیشانی‌ام تنظیم می‌کند، می‌گوید: -می‌خوای تو هم پرواز کنی؟ سپس با لحنی فوق العاده متفاوت و وحشتناک دستور می‌دهد: -چشم‌هات رو ببند. نفس کوتاهی می‌کشم: -بزار با هم معامله کنیم. دبورا با همان جدیت می‌گوید: -من اهل معامله‌ام؛ اما نیروهای برون مرزی ایرانی خیلی بعیده تن به این کار بدن... پس به جای این سعی کنی ازم زمان بگیری چشم‌هات رو ببند. سعی می‌کنم بدون فوت وقت حرف بزنم تا خیال نکند که به دنبال سناریو سازی هستم: -اینطوری نیست. همه‌ی آدم‌ها که شبیه هم نیستند! من زندگی رو دوست دارم، حاضرم هر کاری بکنم که تهش تو یه کشور غریب و روی پشت بوم جون ندم. دبورا ابروهایش را بهم می‌چسباند: -غیر از من دیگه چه کسایی رو زیر نظر گرفتید؟ نا امیدش می‌کنم: -من که از همه چی سازمان با خبر نیستم، من فقط به دستوراتی که بهم می‌دن عمل می‌کنم و بس! سرش را کج می‌کند و می‌گوید: -من که گفتم از شما ایرانی‌ها چیزی به ما نمی‌رسه؛ فقط اصرار بیخود کردی که... دست‌هایم را بالا می‌آورم و می‌گویم: -اخه توی این شرایط چرا باید جلوی دهن کوفتیم رو نگه دارم... چی از جون آدم می‌تونه مهم‌تر باشه که... دبورا چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، تلفنت رو دربیار و بهشون زنگ بزن. طوری که بخواهم برای زنده ماندن نجات کنم، به کوله‌ام اشاره می‌کنم و می‌گویم: -گوشیم داخل کوله است، خودت بیار بیرون و نگاهش کن... باطری تموم کرده لعنتی! دبورا لب‌هایش را بهم می‌ساوود و همانطور که از من چشم برنمی‌دارد دستش را به درون کوله‌ام می‌برد و می‌چرخاند. سپس گوشی‌ام را بیرون می‌آورد و با زدن دکمه پاورش متوجه می‌شود که دروغ نگفته‌ام. آب دهانم را قورت می‌دهم و سعی می‌کنم تا از آخرین هربه‌ام برای نجات از این شرایط هولناک استفاده کنم: -من بهت دروغ نمی‌گم، اگه بهم اعتماد کنی به کارت میام. شاید اسم سوژه‌ها رو ندونم؛ اما با شبکه‌ای که توی باکو مستقر شده در ارتباطم و می‌تونم آمار همه‌شون رو بهت بدم. فقط ولم کن برم... زنده و مرده‌ی من که فرقی واسه‌ی تو‌ نداره، داره؟ دبورا که انگار با شنیدن حرف‌هایم کمی مردد شده می‌گوید: -یک جمله بهت فرصت می‌دم تا خودت رو اثبات کنی! چشم‌هایم برق می‌زند. انگار امید به یک باره در تمام اعضای بدنم ریشه دوانده است. لب‌هایم را با شادی کش می‌دهم و می‌گویم: -مثلا... مثلاً باید بهت بگم یکی از اعضای شبکه ما الان درست پشت سرت وایسته! دبورا بی‌آن که بخواهد توجهی به حرفم کند فریاد می‌زند: -چشم‌هات رو ببند احمق عوضی! فکر کردی منم مثل خودت... هنوز جمله‌اش را به طور کامل نگفته که عماد از پشت سرش با ضربه‌ای محکم او را از هوش می‌برد.
. رمان امنیتی / قسمت ۳۲ نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم: -تو چجوری تونستی پیدام کنی؟ عماد کاملا معمولی پاسخ می‌دهد: -معلومه چجوری! خودت بهم لوکیشن داده بودی... سپس اشاره‌ای به دبورا می‌کند و می‌گوید: -اینم پرواز نکرده بود. تو خونه دو تا دختر بودن که لباس یک شکل پوشیده بودن. همون موقع که تو خیال کردی دبورا از خونه درآمده در واقع بدلش بوده که خارج شده... خودش سر فرصت تو رو دور زد و رسید بالای سرت! هیجان زده از سر جایم بلند می‌شوم و با خوشحالی می‌گویم: -تو اینا رو از کجا فهمیدی عماد؟ خدا حفظت کنه... خدا حفظت کنه داداش. عماد لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خیلی خب، قبل از اینکه آمار تموم سازمان رو بهش بدی بلند شو این رو تمیز کن و بیارش پایین، فقط حتما دست‌هاش رو از پشت ببند که وقتی به هوش بیاد دیگه به این راحتی نمی‌شه گیرش انداخت... تاییدش می‌کنم و مشغول بازرسی‌اش می‌شوم. عماد از داخل جیب کاپشن پاییزی‌اش یک سرنگ بیرون می‌آورد و محلولی به درون آن می‌ریزد و سپس تعارف می‌کند و می‌گوید: -این احتمالأ تا چند لحظه‌ی دیگه به هوش میاد، اگر هم خواست فیلم باز کنه آب داخل بطری رو خالی کن روی صورتش. پلکی می‌زنم تا بداند که متوجه اوضاع شده‌ام بعد هم او را روی کولم می‌اندازم و به ماشین عماد منتقلش می‌کنم و به سرعت از آن منطقه فاصله می‌گیریم. عماد پشت فرمان است و مدام از آیینه‌ی وسط به پشت سرش نگاه می‌کند. همانطور که به پشتی صندلی‌ام تکیه داده‌ام، می‌گویم: -تو فکری! عماد با تاخیر لب باز می‌کند: -راستش ذهنم خیلی درگیره. جاسوس حزب الله رو گرفتیم؛ اما هنوز درست و حسابی دهن باز نکرده و از دبورا هم خیلی بعیده که تو بازه‌ی زمانی کوتاه مدت به جایی برسیم... فقط می‌مونه علیهان که الان روی تخت بیمارستانه و هیچ خبری ازش نداریم. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: -ولی اصل کاری اون پیرمرده است، تونستید ردی ازش بزنید؟ عماد دستی به لای موهایش می‌برد و شبیه همیشه که وقتی فشار پرونده‌ها به روی شانه اش سنگینی می‌کند شروع به جویدن لبش می‌کند‌. دستی به بازویش می‌کشم: -دوباره شروع کردیا... چی می‌خوای از جون لبت بابا، بیخیال شو تا دوباره خون نیومده. عماد لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: -فرصت نداریم، علیهان یه حرف‌هایی داره که می‌تونه خیلی به ما کمک کنه... باید هر طور شده به هوش بیاد! آه سردی می‌کشم و چیزی نمی‌گویم. عماد حدود نیم ساعت رانندگی می‌کند و سپس وارد در یک پارکینگ طبقاتی می‌شود تا ماشین را عوض کنیم. بعد از یک ربع چرخیدن در خیابان‌های اطراف پارکینگ وارد خانه امن سازمان در باکو می‌شویم. یکی از همکاران خانم که اصالتا اهل باکوست با هماهنگی عماد در خانه امن حضور پیدا کرده و دبورا را به داخل اتاق بازجویی می‌برد. کنار عماد می‌ایستم و می‌گویم: -بالاخره نگفتی علیهان اون لحظه‌های آخر بهت چی گفت! عماد در حالی که با شنیدن سوالم حسابی به فکر فرو می‌رود، می‌گوید: -نمی‌دونم، خیلی آروم حرف می‌زد... گفت پیج! پیج... گفتم در مورد اینستاگرام حرف می‌زنی؟ خودش رو یه جورایی کرد که انگار کلا از مرحله پرتم، شاید هم داشت درد می‌کشید و من اشتباه از صورتش این برداشت رو کردم. پیج... آخه غیر از صفحه اینستاگرام چی می‌تونه داشته باشه این پیج گفتن‌های آخر علیهان! ناخواسته خمیازه می‌کشم و می‌گویم: -نمی‌دونم! باید روش فکر کنم. به نظرم با شیوه‌ی خودت عمل کن، پرونده رو یه بار دیگه از اول بخون و ببین این کلید واژه‌ای که علیهان بهت داده به کجا می‌خوره. عماد با حرکت سر حرفم را تایید می‌کند و من که بعد از دو روز بیداری در حالت بیهوشی به سر می‌برم، می‌گویم: -من دیگه چشم‌هام باز نمی‌شه، اگه الان کاری باهام نداری برم که یه کم استراحت... گوشی تلفنش زنگ می‌خورد، نگاهی به صفحه موبایلش می‌اندازد و زیر لب زمزمه می‌کند: -از تهرانه! سپس فورا انگشتش را روی دکمه‌ی گوشی ساده‌ی تلفنش فشار می‌دهد و می‌گوید: -سلام و ارادت، خوش خبر باشی مهندس. به صورت عماد خیره شده‌ام تا دلیل تلفنی که به او شده را بفهمم. چهره‌اش همانطور خشک و بی حالت است، آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و در واکنشی ناخواسته لبش را بین دندانش می‌گذارد و فشار می‌دهد. یا حسین... نیازی به توضیح بیشتر نیست، به قدری عماد را می‌شناسم که با دیدن این عکس العمل به تلفن یک باره‌ای که از تهران شده بتوانم حدس بزنم اوضاع از چه قرار است. همانطور که عماد گوشی‌اش را به صورتش چسبانده، خون به آرامی از روی لبش شره می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و لب باز می‌کند: -خیلی خب، ممنون که گفتی... خداحافظ! حیران به صورتش نگاه می‌کنم و می‌گویم: -علیهان... تموم کرد؟ سرش را به نشان تایید چیزی که گفته‌ام تکان می‌دهد و می‌گوید: -تموم کرد! نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده مجاز نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 راهزنان سوخت در تور اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان 🔹رئیس دادگستری هرمزگان: سربازان گمنام امام زمان در اداره کل اطلاعات استان هرمزگان، از سال گذشته تحقیقات ویژه‌ای را برای شناسایی عوامل اصلی ایجاد انشعاب و سرقت از خطوط انتقال سوخت آغاز کردند و در نهایت، ۱۶ نفر را بازداشت کردند. 🔹این سارقان، ۴۲۰ هزار لیتر سوخت را در هرمزگان به شیوه راهزنان، در میانه مسیر مبدا تا مقصد، از خط لوله‌های انتقال، می‌دزدیدند. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo