10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاندو
. رمان امنیتی #ضاحیه / قسمت ۴۰ دستم را روی کلید استارت نگه میدارم و میگویم: -موقعیت سوژه رو به ص
.
رمان امنیتی #ضاحیه/ قسمت ۴۱
در طول مسیر حرفی نمیزنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح میدهد ساکت باشد. به حوالی خانه امن که میرسیم یک تک بوق میزند و وارد پارکینگ میشود.
سپس از بچهها میخواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو میروم و لباسهایم را عوض میکنم، سپس روبهروی آیینه میایستم و دستی به لای موهای کوتاهم میزنم و تکانی میدهم تا آب بینش را بچکانم. به خودم نگاه میکنم، به چشمان خسته و گود افتادهای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانوادهاش به سر میبرد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعیترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کردهام.
ناخواسته صدای حاج قاسم سلیمانی در گوشم زمزمه میشود که به دخترش میفرمود:
«عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.»
ناخواسته قطرهای اشک از گوشهی چشمانم شره میکنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه سردار عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که میگفت:
«دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم.»
صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث میشود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشکهای نشسته بر روی گونهام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهرهاش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق میآید و دستهایش را باز میکند تا من را در آغوش بکشد.
سپس بوسهای به پیشانیام میزند و میگوید:
-نگران نباش داداش، انشاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمیافته! ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم و امیدمون هم به خداست...
نفس کوتاهی میکشم و میپرسم:
-به هوش اومد؟
کمیل سرش را تکان میدهد:
-آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر میگه میتونه صحبت کنه.
لبهایم را تکان میدهم:
-خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟
کمیل میگوید:
-بله آقا، احتمالا تا چند دقیقهی دیگه جواب استعلامش میاد.
ناامیدانه به کمیل نگاه میکنم و میپرسم:
-از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟
کمیل با تأسف سری تکان میدهد و همانطور که از اتاق خارج میشویم، میپرسد:
-میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده!
چشمهایم را ریز میکنم:
-یعنی چی هیچ کاری نکرده؟
کمیل شانهای بالا میاندازد:
-نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی!
سرم را تکان میدهم و در حالی که نزدیک اتاق بازجویی میشوم، میگویم:
-خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه.
سپس درب اتاق را باز میکنم و به متهمی نگاه میکنم که دستهایش را به صندلی بستهاند. چرخی در اتاق میزنم و به صورتش نگاه میکنم، سپس آستین پیراهن مردانهام را بالا میزنم و ساعت و انگشترم را در میآورم و درون جیب شلوارم میگذارم و بدون مقدمه شروع میکنم به فارسی حرف زدن:
-الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که میخواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو میخوای حرف بزنی یا نه؟
مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کردهاش را باز میکند و به عبری میگوید:
-من فارسی نمیفهمم!
گردنم را کج میکنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره میشوم و شبیه قبل فارسی حرف میزنم:
-پس نمیخوای چیزی بگی، مشکلی نیست! ضربهای به روی صفحهی تبلتم میزنم و تصویر لحظهای حرکات دبورا را نشانش میدهم:
-همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمیزد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه.
مرد جوان آب دهانش را قورت میدهد و به فارسی صحبت میکند:
.
-ولی شما نمیتونید ما رو مجبور کنید که فارسی حرف بزنیم!
پوزخندی تمسخر آمیز میزنم و میگویم:
-ما نفتکشهای آمریکایی و انگلیسی رو مجبور کردیم و بهشون فهموندیم که باید با سپاه جمهوری اسلامی فارسی حرف بزنند، اونوقت تو میخوای بهم بگی که ما چه کارهایی میتونیم انجام بدیم؟
✍🏻 نویسنده علیرضا سکاکی @RomanAmniyati
کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست
🔻افشاگری کتاب «من اطلاعاتی بودم» از پشت پرده انجمن حجتیه
🔹«من اطلاعاتی بودم» کتاب دو جلدی است که ماحصل خاطرات یک افسر اطلاعاتی و امنیتی بازنشسته به اسم مستعار علی مهدوی است که از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شدهاست.
🔹این کتاب هم از نظر سوژه و هم از نظر محتوایی دارای ویژگیهای منحصر به فردی است که کارهای مصاحبه و پژوهش آن را رضا اکبری آهنگر انجام داده و سپس خانم راضیه ولدبیگی آن را به رشته تحریر درآورده است.
🔹از آنجایی که این کتاب اولین کتابی است که در مورد خاطرات مستند یک افسر اطلاعاتی در کشورمان منتشر میشود، روزنامه «جوان» با پژوهشگر این اثر در مورد اسناد و منابع آن گفتوگو کردهاست...
بیشتر بخوانید👇
https://www.mashreghnews.ir/news/1683923/
.
گاندو
🔻افشاگری کتاب «من اطلاعاتی بودم» از پشت پرده انجمن حجتیه 🔹«من اطلاعاتی بودم» کتاب دو جلدی است که ما
📲💭
مجموعه دو جلدی "من اطلاعاتی بودم"
خاطرات واقعی یک افسر اطلاعاتی و امنیتی؛ در پاتوق کتاب موجود است.
#ارسال_رایگان با پست پیشتاز👇
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
https://eitaa.com/joinchat/2524643445C2c140c016c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا