eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم... 🔸مقدس اردبیلی پرسید : آقا خب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ گفت : او هم بالاخره خلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب می‌خواهم برای نماز شب، کمک کن! مقدس گفت: بله شنیدم ... حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب ، کسی بوده با مقدس ؟ مقدس گفت: نه ظاهراً نبوده ... حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص خالص نیست ! و مقدس اردبیلی می‌گوید یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که : ریا در مردم ، پنهان‌تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک . @gfshahidalijani
در جریان کربلا جهل به جایی رسید که برای کشتن امام حسین(ع) غسل می‌کردن جهل به جایی رسید که کِل می‌کشیدن و به سمت امام سنگ پرتاب می‌کردن جهل به جایی رسید که حتی به کودک‌ها و زن‌ها رحم نکردن آری جهل برّنده‌تر از شمشیر و قوی‌تر از سپاه جنگی است 🆔 @ammar_newsir #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
💠♥️💠 ♥️💠 💠 لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون را روي گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ي مهــربان عمووحید روي مانیتور ظاهــر میشود. :_سلام عموجون :_به به،سلام نیکی خانم،چطوري؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟ :_اي بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم،خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجراي قضاوت عجولانه ام،تندروي ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجراي محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد :قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! _:آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود. *** فاطــمه سفارش یک فنجان چاي میدهد،من هم همینطور. پیشخــدمت میگوید :الآن میآرم خدمتتون سه هفته اي از بناریزي دوستیمان میگذرد،این روزها،بیشتر از هرچیزي مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطـــمـــه. دوستی با او،بهتر از آن چیزي است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبــه کوچکی که براي فاطـــمه خریده ام،جلویش میگذارم. فاطـــمه ذوق میکند:واي این چیه نیکــی؟ خجالت زده میگویم :ناقابلـــه :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_براي جبران،جبران اون قضاوتـــــی که راجع تو و برادرت کردم...شرمنده دیگه.......حالا بازش کن فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانــش گرد می شوند:واي نیکی،این....این خیلی قشنگه و دستبندي که برایش خــریده ام را بیرون می آورد. :_دستــت درد نکنــــه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطــمه؟تو....یعنی منو بخشیدي؟ :_این حـــرفا چیه؟معلــــومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم بودم،همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هــم نشانش میدهم:واســـه خودم هم گرفــتم فاطمه؛نشانـــه ي دوستیمون! و دستم را روي میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد:شدیم عین خواهراي دوقلو،بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت،سفارش ها را میآورد،دست هایمان را از روي میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود،فاطمه میگوید:خــب یه کم از خودت بگو،دوستیم دیگه. لبخنــد میزنم:چی بگم؟ :_نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب... 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part9 لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون
💠♥️💠 ♥️💠 💠 خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم اینجا،امن ترین جاي دنیاست.. :_فاطــــمه،راستش....نمیدونم چطوري شروع کنم.. اصلا نمیدونم چجوري باید بگم.. دستم را میگیرد:نیکی،من نمیخواستم ناراحتت کنم،اگه دوس نداري نگو :_نه،اتفاقا دلم میخواد بگم...فقط یه کم گفتنش سخته...راستش فاطـــمه،من قایمکی چادر سر میکنم،مامان و باباي من،با چــادر سرکردن من مخالفن،یعنی کلا،با همه چی مخالفن،با نماز خوندن،روزه گرفتن... منم اول،عین اونا بودم...ولی،بعد یه عمــر تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟خدا یعنی چی،پیامبر،امام یعنی چی..من امسال چهارمین سالیه که توبه کردم! :_یعنی فقط تویی کـه مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟ :_هیچکس که نه،یه عمــو دارم،شبیه منه. مثل من فکر میکنه :_نیکی کارتو خیلی سخته،ولی من به حالت غبطه میخورم،خوش به حالت دختر،تو...تو واقعا مومنی. :_مومن؟میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟ :_چطـــورشد؟یعنی چی شد که... :_ اول دبیرستان که بودم،روزاي مُحّـــَرَم بود،یعنی من که نمیدونستم محرم چیه،کیه؟ فقط یه اسم ازش تو تقویم دیده بودم.. وقتی در و دیوار شهر مشکی میشد،میفهمیدیم محرمه،ولی اصلا نمیدونستم محرم چیه.. ندونسته همه ي عزادارا رو هم مسخره می کردم... یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن هاي معروف میدیدم،یعنی روز و شبم همین بود. دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگراي هالیوود،همه ي فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است... خلاصه....یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور شدم بزنم شبکه هاي ایران. همین جوري این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند داشت روضه وداع میخوند،دلم شکســـت....گریــه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم... یه جاش مداح به جاي حضرت زینب میگفت: تویی کـه مَحرم منی،بمون کنار من/ بري تو،پاي لشکري به خیمه وا میشه دلم خیلی شکست فاطمـــه... اشک هایم براي ریختن از هم سبقت می گیرند. چند نفر از افرادي که دور میزهاي اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشکـــ هایم را پاك میکنم. :_موافقی بریم؟ فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد. پول را روي صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطــمه هم. از کافیشاپ خارج میشویم. :_نیکی حالت خوبه؟ :_آره،خوبم..خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست :_آره بریم روي یکی از نیمکت ها مینشینیم. :_نیکی،من دوست دارم بقیشو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیس،بمونه واسه بعد 💠 ♥️💠 💠♥️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 تلنگر ✍اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند: من براۍ یاری کردن امامم از آب گذشتم؛ دستـهایم را دادم؛ چشـمم را دادم؛ تیـر را با چشمم خریدم؛ تیرها را با جــان و دل قبول کردم؛ ولۍ دست از یــاری امام زمانم برنداشتم؛ شـما برای امام زمانتان چکار ڪردید؟ چه جوابی داریم بدهیم؟ آیا بخاطر امام زمانمان از یک گناه گذشتہ‌ایم؟ ┄┉┉❈«یا💞مهدی»❈┉┉┄ 💖اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💖 @imame12 #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
یــــادمـــان نــــــــــرود . . . 😔تنهایی امام حسین (ع) امام حسین (ع)، در سال 61 هجری با سستی و بدعهدی و نامردی مردم کوفه با امام زمانشان تنها ماند و چنین شد که عاشورای حسینی رقم زده شد... حضرت مهدی(عج)، امام زمان عصر ماست، و ما که ادعای یاری امام حسین در روز عاشورا را داریم، تا اینجا برای امام زمان خودمان چه کرده ایم...؟ 😔تنهایی امام زمان (عج) یادمان نرود: ما هم امتحان می شویم آن چنان که مردم آن زمان امتحان شدند...!!! خداوند مارا با عملمان امتحان میکند نه با ادعایمان...!!! ادعا را که همه دارند، ولی پای عمل که رسید فقط 72 نفر ماندند... کمی فکر کنیم: تا اینجا برای نزدیک شدن ظهور حضرت مهدی و کسب رضایتش، چه کرده ایم...؟ از چه گناه و لذت حرامی دست کشیده ایم فقط و فقط به عشق مولای غریبمان!؟ چقدر موثر بوده ایم برای نزدیک شدن ظهور مولا!؟ خدا نکند که هنگام ظهور، زمانی که از ما بپرسند در این مدت غیبت، برای حسین زمانت چه کردی؟ شرمنده ی نگاه مهدی فاطمه (عج) و اهل بیت علیه السلام بشویم... :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: الّلهُـــمَّ عَجِّــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــرَج @imame12 @gfshahidalijani
دارد چه زود سفره ی تو جمع می شود ... ما که هنوز گریه‌ی سیری نکرده ایم ... #یااباعبدالله #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part10 خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم ای
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_نــه،من خـــوبم :_بعدش چی شد؟ موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:ببین،این داشت پخش میشد. فاطمه سر تکان میدهد:آره..اینو شنیدم،خیلی قشنگه. :_مداحی که تموم شد،حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریـــه کرده بودم که چشمام باز نمیشد،یعنی اون شب به اندازه ي تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود.. دلم نمی خواست تنها باشم براي همین رفتم پیش منیرخانم ،بنده خدا منو تو اون حال دید،کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صداي سینه زنی میاومد. بهش گفتم چه خبر شده منیرخانم؟ گفت :شب عاشوراست دیگه پرسیدم :عاشورا چیه؟ با گریـــه گفت :شهادت امام حسینه دیگه. بهش گفتم :می دونم،ولی اصلا امام حسین کیه؟ چرا من این همه گریه کردم براش؟ خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده،از بچگی عاشق،تاسوعا عاشورا بودم،چون دوروز تعطیل بودیم.. میدونستم شهادت امام حسیـــنه،ولی درك نمیکردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال،براي کسی بخوان این همه عزاداري کنن،رفتم سراغ اینترنت... میدونی اولین صفحه اي که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا و یه حدیث ازپیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) ★ان الحسین مصباح الهدي و سفینه النجاه★ من،کشتی نجاتم رو پیدا کرده بودم،عین یه آدم تشنه،کــه مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم. شروع کــردم به کتاب خوندن،تحقیق کــردن،هیچکسی هم دور و برم نبود کـه بخوام ازش سوال بپرسم،گاهـــی وقتا،قایمکــی میرفتم مسجد،به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت خیره می شدم. :_چرا؟ :_میخواستم ببینم،موقع نماز،اصلا حواسشون هست که چی کار می کنن،عظمت نماز رو درك میکنن یا نه.... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم. هیچی بلد نبودم ولی خب،گفتم ببینم چه جوري میشه...با شوق و کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی می خواستم ببینم چه احساسی داره... :_خب...با یادآوري آن روز گـُر میگیرم...پوزخند میزنم. :_رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کـــوله سر کرده بودم،مُکــــبِر داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم هــرکاري بقیه میکنن منم انجام بدم،یهو یه حاج خانمی صدام کرد. گفت :دخترجون اینجا چی کار میکنی؟ نزدیک بود پس بیفتم،حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن. مکث میکنم،کمی لب هایم را تر می کنم.. فاطـــمه مشتاق میگوید :خب،بعدش :_برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست،بهش گفتم میخوام نماز بخونم..گفت :کــار خوبی میکنی،ولی صف اول جاي تو نیست،تو باید حالا حالاها عقب وایسی،بچــه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن.... همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن،یعنی همه شون مثل اون خانم فکر میکردن؟ فاطـــمــــــه از شدت عصبانیت نفهمیـــدم چی کار میکنم،از هـــرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفر شدم...بلند شدم از مسجد اومدم بیرون 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part11 :_نــه،من خـــوبم :_بعدش چی شد؟ موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:بب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم همه ي حرفایی که بابا و مامان ، همیشه میگن،درست بوده...مذهبیا فکــر میکنن مسجد فقـــط مال اوناست.صف اول نماز مال اوناست.خدا مال اوناست. من،که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم ، فقط به خاطر تکـــبر و فخـــرفروشی یکی از آدماي خشکه مذهب،بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم،تلافی غرورم که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن کریسمس یکی از دوستاي ارمنی بابام،چقدر من بچه بودم.... :_مگه چی کار کردي؟ :_هیچی،تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم برســـم... از اول تا آخر مهمونی فقط برقصم،می فهمی فاطمه؟من تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن نشده،از اسلام زده شدم،خیلی روزاي سختی بود...من سَرخورده شده بودم،کاش اون خانم میفهمید چه بلایی سر شکوفه ي ایمان من آورد و ظالمانه پرپرش کرد...... فاطــمه با تحیر نگاهم میکند،ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه فاطمه پاشو،الان کلاس شروع میشه ...فاطــمه میگوید:واي نیکی بقیه شو تعریــــف کن. :_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم حالا بعدا بهت میگم. فاطـــمــه با اکراه بلند میشود. صداي زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است: :_الو،سلام فاطمه جون :+سلام نیکی جونم،چطوري؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟ :_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه. :+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو! :_دیگ به دیگ میگه ماکروویو! صداي خنده اش از پشت تلفن میآید :+خب حالا،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداري،گفته باشم! :_عه؟کجا دعوتم؟ :+خونه ي ما. همین الآن:_به چه مناسبت؟ :+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه! :_نه مزاحم نمیشم فاطمــه :+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که :_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه.... :+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ منتظر جواب من نمیماند. کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم... موبایل را برمیدارم و شماره ي مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد: :+بله؟ :_سلام مامان جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم. :_مامان میشه من برم خونه ي دوستم؟ :+کـدوم دوستــت؟ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
. انفجار اطلاعات در راه است؟ 🔹نیما زم مدیر کانال (شبکه عنکبوتی) آمدنیوز، مخزن الاسرار اطلاعات درباره پیوند اپوزیسیون و برخی چهره های نقابدار داخلی با سرویس های جاسوسی متخاصم است. او امشب گوشه ای از این اطلاعات سرّی را بازگو کند. ♦️ممکن است بگویند ادعای یک نفر درباره دیگران مسموع نیست و ارزش حقوقی ندارد. این سخن، درست است؛ مشروط بر این که ادعا، مستند به اسناد و مدارک نباشد. اما وقتی سر پل ارتباطات، اسناد را هم واگذار کرده باشد، آن وقت داستان فرق می کند. 🔹نیما زم، مخزن الاسرار اطلاعات مربوط به زد و بند برخی عناصر در بدنه اجرایی با سرویس های جاسوسی متخاصم غربی است. اکنون با انفجار اطلاعات رو به رو هستیم. احتمالا تخلیه اطلاعات مخزن کامل شده اما انتشار اطلاعات، تدریجی و با ملاحظه جمیع مصالح خواهد بود. ♦️قیافه کسانی که آمدنیوز را مخفیانه از داخل تغذیه می کردند، دیدنی است. آنها چه توجیهی دارند؟ وقتی این شبکه پنهان، تکانده و برملا شود، نقاب را از چهره کدام وطن فروشان کنار خواهد زد؟ #محمد_ایمانی #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani