eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 تلنگر ✍اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند: من براۍ یاری کردن امامم از آب گذشتم؛ دستـهایم را دادم؛ چشـمم را دادم؛ تیـر را با چشمم خریدم؛ تیرها را با جــان و دل قبول کردم؛ ولۍ دست از یــاری امام زمانم برنداشتم؛ شـما برای امام زمانتان چکار ڪردید؟ چه جوابی داریم بدهیم؟ آیا بخاطر امام زمانمان از یک گناه گذشتہ‌ایم؟ ┄┉┉❈«یا💞مهدی»❈┉┉┄ 💖اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💖 @imame12 #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
یــــادمـــان نــــــــــرود . . . 😔تنهایی امام حسین (ع) امام حسین (ع)، در سال 61 هجری با سستی و بدعهدی و نامردی مردم کوفه با امام زمانشان تنها ماند و چنین شد که عاشورای حسینی رقم زده شد... حضرت مهدی(عج)، امام زمان عصر ماست، و ما که ادعای یاری امام حسین در روز عاشورا را داریم، تا اینجا برای امام زمان خودمان چه کرده ایم...؟ 😔تنهایی امام زمان (عج) یادمان نرود: ما هم امتحان می شویم آن چنان که مردم آن زمان امتحان شدند...!!! خداوند مارا با عملمان امتحان میکند نه با ادعایمان...!!! ادعا را که همه دارند، ولی پای عمل که رسید فقط 72 نفر ماندند... کمی فکر کنیم: تا اینجا برای نزدیک شدن ظهور حضرت مهدی و کسب رضایتش، چه کرده ایم...؟ از چه گناه و لذت حرامی دست کشیده ایم فقط و فقط به عشق مولای غریبمان!؟ چقدر موثر بوده ایم برای نزدیک شدن ظهور مولا!؟ خدا نکند که هنگام ظهور، زمانی که از ما بپرسند در این مدت غیبت، برای حسین زمانت چه کردی؟ شرمنده ی نگاه مهدی فاطمه (عج) و اهل بیت علیه السلام بشویم... :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: الّلهُـــمَّ عَجِّــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــرَج @imame12 @gfshahidalijani
دارد چه زود سفره ی تو جمع می شود ... ما که هنوز گریه‌ی سیری نکرده ایم ... #یااباعبدالله #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part10 خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم ای
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_نــه،من خـــوبم :_بعدش چی شد؟ موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:ببین،این داشت پخش میشد. فاطمه سر تکان میدهد:آره..اینو شنیدم،خیلی قشنگه. :_مداحی که تموم شد،حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریـــه کرده بودم که چشمام باز نمیشد،یعنی اون شب به اندازه ي تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود.. دلم نمی خواست تنها باشم براي همین رفتم پیش منیرخانم ،بنده خدا منو تو اون حال دید،کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صداي سینه زنی میاومد. بهش گفتم چه خبر شده منیرخانم؟ گفت :شب عاشوراست دیگه پرسیدم :عاشورا چیه؟ با گریـــه گفت :شهادت امام حسینه دیگه. بهش گفتم :می دونم،ولی اصلا امام حسین کیه؟ چرا من این همه گریه کردم براش؟ خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده،از بچگی عاشق،تاسوعا عاشورا بودم،چون دوروز تعطیل بودیم.. میدونستم شهادت امام حسیـــنه،ولی درك نمیکردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال،براي کسی بخوان این همه عزاداري کنن،رفتم سراغ اینترنت... میدونی اولین صفحه اي که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا و یه حدیث ازپیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) ★ان الحسین مصباح الهدي و سفینه النجاه★ من،کشتی نجاتم رو پیدا کرده بودم،عین یه آدم تشنه،کــه مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم. شروع کــردم به کتاب خوندن،تحقیق کــردن،هیچکسی هم دور و برم نبود کـه بخوام ازش سوال بپرسم،گاهـــی وقتا،قایمکــی میرفتم مسجد،به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت خیره می شدم. :_چرا؟ :_میخواستم ببینم،موقع نماز،اصلا حواسشون هست که چی کار می کنن،عظمت نماز رو درك میکنن یا نه.... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم. هیچی بلد نبودم ولی خب،گفتم ببینم چه جوري میشه...با شوق و کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی می خواستم ببینم چه احساسی داره... :_خب...با یادآوري آن روز گـُر میگیرم...پوزخند میزنم. :_رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کـــوله سر کرده بودم،مُکــــبِر داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم هــرکاري بقیه میکنن منم انجام بدم،یهو یه حاج خانمی صدام کرد. گفت :دخترجون اینجا چی کار میکنی؟ نزدیک بود پس بیفتم،حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن. مکث میکنم،کمی لب هایم را تر می کنم.. فاطـــمه مشتاق میگوید :خب،بعدش :_برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست،بهش گفتم میخوام نماز بخونم..گفت :کــار خوبی میکنی،ولی صف اول جاي تو نیست،تو باید حالا حالاها عقب وایسی،بچــه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن.... همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن،یعنی همه شون مثل اون خانم فکر میکردن؟ فاطـــمــــــه از شدت عصبانیت نفهمیـــدم چی کار میکنم،از هـــرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفر شدم...بلند شدم از مسجد اومدم بیرون 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part11 :_نــه،من خـــوبم :_بعدش چی شد؟ موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:بب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم همه ي حرفایی که بابا و مامان ، همیشه میگن،درست بوده...مذهبیا فکــر میکنن مسجد فقـــط مال اوناست.صف اول نماز مال اوناست.خدا مال اوناست. من،که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم ، فقط به خاطر تکـــبر و فخـــرفروشی یکی از آدماي خشکه مذهب،بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم،تلافی غرورم که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن کریسمس یکی از دوستاي ارمنی بابام،چقدر من بچه بودم.... :_مگه چی کار کردي؟ :_هیچی،تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم برســـم... از اول تا آخر مهمونی فقط برقصم،می فهمی فاطمه؟من تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن نشده،از اسلام زده شدم،خیلی روزاي سختی بود...من سَرخورده شده بودم،کاش اون خانم میفهمید چه بلایی سر شکوفه ي ایمان من آورد و ظالمانه پرپرش کرد...... فاطــمه با تحیر نگاهم میکند،ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه فاطمه پاشو،الان کلاس شروع میشه ...فاطــمه میگوید:واي نیکی بقیه شو تعریــــف کن. :_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم حالا بعدا بهت میگم. فاطـــمــه با اکراه بلند میشود. صداي زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است: :_الو،سلام فاطمه جون :+سلام نیکی جونم،چطوري؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟ :_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه. :+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو! :_دیگ به دیگ میگه ماکروویو! صداي خنده اش از پشت تلفن میآید :+خب حالا،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداري،گفته باشم! :_عه؟کجا دعوتم؟ :+خونه ي ما. همین الآن:_به چه مناسبت؟ :+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه! :_نه مزاحم نمیشم فاطمــه :+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که :_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه.... :+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ منتظر جواب من نمیماند. کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم... موبایل را برمیدارم و شماره ي مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد: :+بله؟ :_سلام مامان جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم. :_مامان میشه من برم خونه ي دوستم؟ :+کـدوم دوستــت؟ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
. انفجار اطلاعات در راه است؟ 🔹نیما زم مدیر کانال (شبکه عنکبوتی) آمدنیوز، مخزن الاسرار اطلاعات درباره پیوند اپوزیسیون و برخی چهره های نقابدار داخلی با سرویس های جاسوسی متخاصم است. او امشب گوشه ای از این اطلاعات سرّی را بازگو کند. ♦️ممکن است بگویند ادعای یک نفر درباره دیگران مسموع نیست و ارزش حقوقی ندارد. این سخن، درست است؛ مشروط بر این که ادعا، مستند به اسناد و مدارک نباشد. اما وقتی سر پل ارتباطات، اسناد را هم واگذار کرده باشد، آن وقت داستان فرق می کند. 🔹نیما زم، مخزن الاسرار اطلاعات مربوط به زد و بند برخی عناصر در بدنه اجرایی با سرویس های جاسوسی متخاصم غربی است. اکنون با انفجار اطلاعات رو به رو هستیم. احتمالا تخلیه اطلاعات مخزن کامل شده اما انتشار اطلاعات، تدریجی و با ملاحظه جمیع مصالح خواهد بود. ♦️قیافه کسانی که آمدنیوز را مخفیانه از داخل تغذیه می کردند، دیدنی است. آنها چه توجیهی دارند؟ وقتی این شبکه پنهان، تکانده و برملا شود، نقاب را از چهره کدام وطن فروشان کنار خواهد زد؟ #محمد_ایمانی #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
🔴 فوری : روح الله زم 👈 ... 🔸 ساعت ۲۰:۳۰ شبکه دوم سیما 🔸 ساعت ۲۱ شبکه اول سیما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part12 رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم همه ي حرفایی که باب
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خبر بده. :_باشه چشم،خداحافظ... صداي بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهاي تلخ گذشته، گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی هاي مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درك میکرد و تنهایم نمیگذاشت...... صداي اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیاي، عبرت همگان میشی ! کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی .. ❤خاطرات گذشته کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته اي از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ي عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقاي لاوانسیان، دوست ارمنی بابا پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ي صفهاي نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیفِ من،که میخواستم کاري که تو عمرم نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست. جلوي آینه مینشینم،رژ لب جگري ام را با آرامش روي لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روي هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم. زیر لب میگویم :الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم! جوراب هاي بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش هاي پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادرم وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو هفته اي میشد که هیچ مهمانی اي نرفته بودم ، چقدر ساده بودم ! جلوي مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودي.. می خندم، موهاي بلند مجعدم را بالاي سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روي موهاي مشکیام میکارم،همه چیز آماده است،براي یک شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، مسجد و صف هاي نمازش ارزانی همه ي اُمُل ها،مهمانی هاي شاهانه هم براي ما شال قرمز روي سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوي خزدار مشکی ام را میپوشم،کیف کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق خارج می شوم. بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون میرود،من کمی جلوي آینه قدي مان میایستم و خودم را برانداز میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدي پوستم دویده،از حق نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن هاي ایتالیایی کیفم را دست میگیرم و از خانــه خارج می شوم. مامان و بابا در ماشین منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به آنها برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روي سنگفرش هاي حیاط. ❤ زمان حال فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روي میز میکوبد: چی شد؟ افتادي؟ سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین :_خب چی شد؟ :_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود! :_نه؟! :_آره 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part13 :_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدي به منیر بگو،به من خ
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_پس یعنی مهمونی نرفتی؟ :_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست کرده بودن و تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من مطمئنم خدا خیلی دوسم داشته پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم میآوردم.. :_خدا واقعا دوست داره نیکی چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد میشود،به احترامش بلند میشوم. با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم. ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید خانم زرین مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث برده:نظر لطفته عزیزم،با چشماي قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار نیکی جان،من برم که شما راحت باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی صدام کن. مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟ :_بعدش.... روزهاي گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند. ❤خاطرات گذشته لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم،می خواهم از جلوي اتاق رد شوم،مامان مشغول ماسک گذاشتن روي صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا میري؟این همه این پله ها رو بالا پایین نکن،بگیـــــر بشین :_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوري بزنم. :_ژورنال ها رو دیدي؟لباساتو انتخاب کـــردي؟ جلوي پله ها میرسم،به اندازه ي پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم :نــــه فعلا پله ي اول به خیر میگذرد. مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد :زودتر انتخاب کن،ژیلا جون که میره دوبی برامون بیاره. ما کــه بــه خاطر پاي تو نتونستیم امسال بریم پله ي پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه مامان؟خودتون میرفتید......مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده والا حتما جواب میداد،حتما میگفت :من گفتم بریم،بابا قبول نکرد.. من هم میگفتم :بابا از تو خیلی مهربون تره مامان مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد..... بیست و پنج پله ي باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که پایم بــه پارکــت هاي طبقه ي هم کف میرسد،انگار بال میگشایم،شنلم را روي دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ي همسایه صداي جر و بحث میآید،تازه عروس و دامادي هستند که همیشه با هم دعوا می کنند. روي تاب مینشینم،سوز آخرین روزهاي اسفند به جانم می نشیند،زمستان آخرین تلاش هایش را براي خودنمایی میکند،اما بوي بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد. صداي شکستن چیزي از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید.... لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والّا.... داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه 💠 ♥️💠 💠♥️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا