🌸 داستان ماشا ، قسمت هشتم 🌸
🌹 ماشا با خنده از ریسا پرسید :
🌹 باید برام تعریف کنی
🌹 که چرا با حجاب شدی ؟
☘ ریسا هم لبخندی زد و گفت :
☘ با حجاب شدم تا به خدا برسم .
🌹 ماشا خندید و گفت :
🌹 این که جمله منه ،
🌹 قبول نیست ، تو تقلب کردی .
🌟 هر دو کلی خندیدند و شوخی کردند .
🌹 ماشا گفت :
🌹 خب منتظرم ، تعریف کن ،
🌹 باید بگی چی شد که با حجاب شدی ؟
☘ ریسا گفت :
☘ یادته دو سال پیش ،
☘ توی آخرین ملاقاتمون ؟!
☘ اگر یادت باشه
☘ من روسری تو رو برداشتم
☘ و روی سرم گذاشتم ؟؟!
🌹 ماشا گفت : آره یادمه چطور ؟
☘ ریسا گفت :
☘ وقتی روسری رو سرم کردم ؛
☘ آرامش عجیبی بهم دست داد ،
☘ آرامشی که نه از رقاصی کسب کردم
☘ نه از موسیقی و نوازندگی ؛
☘ و نه از ارتباط های زشت و نامشروع خودم .
☘ آرامشی که فقط و فقط ،
👈 بوی خدا می داد .
☘ به قول جاک ،
☘ احساس کردم مثل حضرت مریم شدم .
☘ همین احساس ،
☘ یک جرقه ای در دلم زد .
☘ آن لحظه ای هم که گفتی :
☘ با حجاب شدم تا به خدا برسم ،
☘ باعث شد به کلی آتیش بگیرم .
☘ یک سال با خودم کلنجار می رفتم
☘ نمی دونستم که با حجاب بشم یا نه ؟
☘ خیلی می ترسیدم .
☘ فکر می کردم
☘ مردم منو با این حجاب نمی خوان ،
☘ فکر می کردم با وجود حجاب ،
☘ دیگه نمی تونم کار کنم .
☘ می ترسیدم
☘ می ترسیدم به خاطر حجاب ،
☘ دوستام ، منو مسخره کنن
☘ همین جوری گذشت تا پارسال ،
☘ همین جوری با خودم درگیر بودم
☘ تا اینکه یک شب ،
☘ اتفاق عجیبی برام افتاد .
🌹 ماشا که مشتاق شنیدن بود گفت :
🌹 خوب ریسا تعریف کن چی شد ؟
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ،
👈 پرهیز از بدبینی و بدگمانی است .
🇮🇷 به همسرتان اعتماد کنید و این را بدانید
🇮🇷 که اولا تجسس در اسلام حرام است
👈 ولا تجسسوا ( سوره حجرات )
🇮🇷 دوما مچ گیری و رفتار پلیسی شما ،
🇮🇷 همسرتان را به یک دروغگوی حرفه ای
🇮🇷 و پنهان کار ، تبدیل می کند .
💟 @ghairat
#اعتماد #بدبینی #بدگمانی #جاسوسی
🌸 داستان ماشا ، قسمت نهم 🌸
☘ ریسا گفت :
☘ از مهمونی داشتم می اومدم
☘ که چندتا مرد ناکس به من حمله کردند
☘ من فرار کردم
☘ ولی توی یه کوچه بن بست گیر افتادم
☘ هر چی طلا و جواهرات با خودم داشتم
☘ بهشون دادم ولی بازم ول کن نبودن
☘ لعنتیا می خواستن بهم تجاوز کنن
☘ من خیلی ترسیده بودم
☘ هر چی داد زدم ، خواهش کردم
☘ اما انگار کسی صدامو نشنید
☘ هیچ کس کمکم نکرد
☘ گریه و زاری کردم ، التماسشون کردم
☘ خواهش کردم که کاری به کارم نداشته باشن
☘ اما فایده ای نداشت .
☘ وقتی دست یکیشون بهم رسید
☘ از ته دلم ، خدا رو صدا زدم
☘ ناگهان انعکاس صدای خودم رو شنیدم
☘ که می گفت : خدا ، خدا ، خدا ، ...
☘ نمی دانم چرا و چطور شد که یاد خدا افتادم
☘ نفهمیدم چی شد که خدا رو صدا زدم
☘ ولی اینو می دونستم که در اون موقعیت ،
☘ غیر از خدا ،
☘ کسی نمی تونست به من کمک کنه
☘ بعد از اینکه خدا رو صدا زدم
☘ یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد
🌹 ماشا با ذوق و شوق ،
🌹 به حرفهای ریسا گوش می داد .
🌹 و با شور و هیحان فراوان گفت :
🌹 خُب ...
🌹 چه اتفاقی افتاد ؟! چی شد مگه ؟
🌟 اشک از گوشه چشمان ریسا سرازیر شد
🌟 و با گریه گفت :
☘ ناگهان یه نوری از پشت سرم ظاهر شد
☘ دیدم پسرا به پشت من نگاه می کردند
☘ من از ترس پسرا ،
☘ جرائت نکردم ببینم پشتم چه خبره
☘ ولی پسرارو دیدم ، که از روی ترس ،
☘ آرام آرام به عقب بر می گشتند .
☘ و یه دفعه فرار کردند .
☘ سرم رو به عقب برگردوندم
☘ دیدم سه تا مرد قوی هیکل و قد بلند ،
☘ اما خیلی زیبا و خیلی نورانی ،
☘ از اون نور ، بیرون اومدند .
☘ منم خیلی ترسیده بودم .
☘ نمی دونستم که دوستن یا دشمن
☘ نمی دونستم میشه بهشون اعتماد کنم
☘ یا مثل اون پسرا فرار کنم
☘ همونطور که روی زمین افتاده بودم
☘ با عجله به پشت بر می گشتم
☘ تا اینکه پشتم به دیوار برخورد .
☘ یکی از اونا به من نگاهی کرد و گفت :
🌸 نترس خانم
🌸 ما از طرف خدا ، برای کمک به شما اومدیم ،
🌸 از این به بعد ، هر وقت مشکلی داشتی
🌸 بازم ، فقط خدا رو صدا بزن .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔥 این ۵ عامل ، به راحتی می توانند
🔥 شادی و زندگی شما را ، نابود کنند .
📛 ۱. مقایسه کردن زندگی خود با دیگران
📛 ۲. فکر کردن به گذشته و آینده
📛 ۳. تمرکز بر روی نداشته ها
📛 ۴. دنبال مقصر گشتن برای اشتباهات
📛 ۵. راضی نگه داشتن همه از خود
@ghairat
🌸 یکی از اشتباهات همسران این است
🌸 که دیدگاههای متفاوت همسرشان را ،
🌸 به عنوان دلیلی برای اثبات بی علاقگی وی
🌸 تعبیر میکنند ؛ و تصور میکنند
🌸 اگر همسرشان به آنها علاقه داشت ،
🌸 حتما اعتقاداتش را تغییر می داد .
🌸 البته ایجاد تغییر درباره رفتارهای ظاهری
🌸 مانند نوع لباس پوشیدن
🌸 یا طرز غذا خوردن ،
🌸 کار چندان سختی نیست .
🌸 اما زمانی که موضوع مورد بحث ،
🌸 ارزشها و اعتقاداتی باشد
🌸 که از دوران کودکی ،
🌸 در ما شکل گرفته است ،
🌸 شاید تغییر کامل و گسترده ممکن نباشد ؛
🌸 بنابراین شما هم اصرار بر تغییر وی نکنید
🌸 بلکه با عمل و اخلاق خوبتان ،
🌸 او را به اعتقادات خداپسندانه
🌸 تشویق نمائید .
💟 @ghairat
#تغییر_اعتقادات
💍 اگر زن و شوهری قهر کنند
💍 قرار نیست خانواده ها دنبال مقصر بگردند
💍 قرار نیست آنها را قضاوت کنند
💍 و قرار نیست طرف یکی از زوجین را بگیرند
💍 بلکه تنها وظیفهی ما بزرگترها ،
💍 آشتی دادن آنهاست .
💍 حتی اگر لازم باشد از دروغ مصلحتی ،
💍 برای آشتی دادنشان استفاده کنید ؛
💍 حتما باید اینکار را بکنید .
💟 @ghairat
#قهر #اختلاف #دعوای_زوجین #حکمیت
🌸 داستان ماشا ، قسمت دهم 🌸
🌟 ماشا گفت :
🌹 خُب ، نفهمیدی کی بودن ؟
🌟 ریسا گفت :
☘ همون جا غش کردم
☘ و دیگه چیزی نفهمیدم
☘ تا فرداش
☘ که در بیمارستان به هوش اومدم
☘ از همون جا و همون روز ،
☘ من با حجاب شدم ،
☘ ولی نه مثل تو
☘ تو با حجاب که شدی
☘ همه کارهای زشت و گناه آلود رو ،
☘ به خاطر خدا ، ول کردی
☘ اما من نه نتونستم
☘ کارهای زشتم مثل رقص ، آواز ، نوازندگی ،
☘ شراب خواری ، ارتباط نامشروع و...
☘ همه رو ادامه می دادم ولی با حجاب بودم
☘ راستش ، خودم هم راضی نبودم
☘ حالم از خودم و از کارهام ،
☘ به هم می خورد .
☘ دیگه از اون کارها ، لذت نمی بردم
☘ حال و وضع خودم رو دوست نداشتم ،
☘ از این که مردای هوس باز ،
☘ مثل یک عروسک با من رفتار کنن ،
☘ بدم می اومد .
☘ دوست داشتم اجتماع خودمون ،
☘ منو به عنوان یک انسان بپذیره
☘ نه وسیله جنسی برای ارضای شهوت مردان .
☘ اما چکار می تونستم بکنم ؟
☘ من یه آدم ضعیفی هستم
☘ که هیچ اراده ای
☘ برای ترک کارهای زشتم نداشتم
☘ به خاطر همین ،
☘ مجبور بودم ادامه بدم
☘ مدتها گذشت ،
☘ تا همین یک ماه پیش ،
☘ راستش با یه مرد مسلمون به نام علی ،
☘ آشنا شدم .
☘ مرد خیلی خوبی بود
☘ با حیا ، با اخلاق ، متدین ، معتقد ...
☘ چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت
☘ به دین خودش ، خیلی مقید بود
☘ همیشه عبادت می کرد
☘ و خیلی اهل مطالعه بود
☘ یک کتاب کوچیک ، همیشه باهاش بود
☘ هر جا که بیکار می شد و خلوت می کرد
☘ چند صفحه از اون کتاب رو می خوند .
☘ خیلی عاشق اون کتاب بود
☘ وقتی با هم می نشستیم
☘ داستان های بسیار زیبایی ،
☘ از خدا و پیامبرانش برام می گفت .
☘ باورت نمیشه
☘ همه پیامبرا رو می شناخت
☘ حضرت مسیح ما رو ،
☘ بهتر از خود ما می شناخت .
☘ وقتی با من حرف می زنه ،
☘ احساس آرامش خاصی پیدا می کردم
☘ انگار خود حضرت مسیح بود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 خانم عزیز !
💞 اگر میخواهید زندگی مشترکتان ،
💞 به سراشیبی نیفتد
💞 برای شوهرتان تعیین تکلیف نکنید .
💞 این کار مردانگی اش را زیر سوال میبرد .
💟 @ghairat
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 آقایون متاهل و عاشق !
🌹 از نماز مغرب به بعد ،
👈 حق خانواده است .
🌹 کسی را بدون اجازه همسرتان ،
👈 در این زمان حساس ، شریک نکنید .
🌹 در این زمان ،
👈 فقط برای خانواده و در خدمت خانواده باش
🌹 مگر اینکه با توافق همدیگر ،
👈 به صله رحم بپردازید .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت یازدهم 🌸
🌟 ریسا به فکر عمیقی فرو رفت
🌟 ماشا نیز تبسمی کرد و گفت :
🌹 خوب بعد چی شد ؟
☘ ریسا سرش را پایین انداخت و گفت :
☘ ازش خواستگاری کردم .
☘ ازش خواهش کردم که با من ازدواج کنه .
🌹 ماشا ( با ذوق زدگی ) گفت :
🌹 خوب ؛ اون چی گفت ؟
☘ ریسا گفت :
☘ اما اون قبول نکرد
☘ منم خیلی ناراحت شدم
☘ یه دفعه حس کردم که دلم شکست
☘ بعد از کمی مکث و سکوت ، گفت :
🌸 راستش من مسلونم و تو مسیحی ،
🌸 دین من اجازه نمی ده که با تو ازدواج کنم
🌹 ماشا گفت :
🌹 آخی عزیزم ،
🌹 حتما خیلی ناراحت شدی ؟!
☘ ریسا گفت :
☘ تا چند روز ، خیلی حالم بد بود
☘ بعد یاد حرف اون آقاهه افتادم
☘ همون که از نور اومد بیرون که می گفت :
🌸 هر وقت مشکلی داشتی ،
🌸 فقط خدا رو صدا بزن .
☘ من هم شروع کردم به خدا خدا گفتن
☘ خدا رو صدا زدم .
☘ دعا خوندم .
☘ به مناجات با خدا پرداختم .
☘ به حرف زدن با خدا مشغول شدم .
☘ به خواهش و التماس کردن افتادم .
☘ از خدا خواستم که با قدرتش کاری کنه
☘ که علی با من ازدواج کنه
☘ خدا هم دعای منو شنید و اجابتم کرد .
☘ چون همون شب که خوابم برد
☘ علی رو در خواب دیدم .
☘ که کنار یک پیرمرد ، نشسته بود .
☘ من هم اجازه گرفتم که کنارشون بشینم .
🌷 پیرمرد با لبخند گفت :
🌷 بیا بنشین دخترم
☘ بعد ازم پرسید :
🌷 آقا علی ما رو دوست داری ؟
☘ من هم در همون عالم خواب ،
☘ خجالت کشیدم و گفتم : بله
☘ پیرمرد دوباره گفت :
🌷حاضری به خاطر علی ، مسلمون بشی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
16.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 آهنگ آرامبخش از علی فانی
🌹 ندیدم شهی در دل آرایی تو
🌹 به قربان اخلاق مولایی تو
@ghairat