🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۸ 🌸
🌟 موتورسواران را ، تحویل پلیس دادند .
🌟 و اعتراف کردند که از طرف کلیسا ،
🌟 مامور این جنایت وحشیانه شدند .
🌟 عاملین اصلی جنایت ،
🌟 پس از چند روز محاکمه ،
🌟 با استفاده از نفوذ و قدرتی که ،
🌟 در دولت داشتند ، آزاد شدند .
🌟 همه مشغول عزاداری برای علی بودند .
🌟 که ناگهان صدای تلفن ماشا به صدا درآمد .
🌟 از بیمارستان بود .
🌟 گریه ماشا شدیدتر شد .
🌟 مدینه گفت : چی شده ماشا ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آقا حسن از کما برگشته .
🌟 حسن از شنیدن خبر شهادت علی ،
🌟 بسیار ناراحت شد .
🌟 و با حال خرابش ،
🌟 به مجلس ختم علی رفت .
🌟 حسن با کمک فرزین ،
🌟 تنها به قبرستان مسلمانان رفت .
🌟 و کنار قبر علی نشست .
🌟 مشغول گریه و درد و دل با علی بود .
🌟 که ناگهان ماشا و ریسا ، آمدند .
🌟 و به حسن سلام کردند .
🌟 حسن از دیدن ماشا و ریسا کنار هم ،
🌟 تعجب کرد .
🌟 ماشا پس از عرض تسلیت ،
🌟 از حسن ، بابت نجات جانش تشکر کرد
🌟 حسن هم وقتی فهمید
🌟 که این همان ماشایی هست
🌟 که علی در موردش صحبت کرده بود
🌟 تعجب و غصه اش ، بیشتر شد .
🌟 تعجب از اینکه ،
🌟 خداوند دو بار ماشا را ،
🌟 جلوی راهش قرار داد .
🌟 و در هر دو بار ، جانش را نجات دهد .
🌟 و غصه اش از این بود .
🌟 که چرا پیشنهاد بهترین دوستش ،
🌟 در مورد ازدواج با ماشا را رد نمود .
🌟 ماشا وقتی فهمید
🌟 که همه این مشکلات و جنایات و ترور ،
🌟 به خاطر تبلیغ دین اسلام بود ؛
🌟 و همین امر ،
🌟 باعث تحریک مذاهب و ادیان دیگر شد ؛
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفت ،
🌟 تا بی سر و صدا و چراغ خاموش ،
🌟 کار فرهنگی ، دینی و مذهبی بکند .
🌟 تا دیگر دشمنان خود را ،
🌟 بر علیه خودش تحریک نکند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۳۹ 🌸
🌟 ماشا ، برای ادامه تحقیقاتش در مورد اسلام
🌟 تصمیم گرفت
🌟 که به کشورهای اسلامی سفر کند .
🌟 به خاطر وجود دوستان ایرانی ،
🌟 تصمیم گرفت که اول به ایران سفر کند .
🌟 چند روز بعد از رسیدن به ایران ،
🌟 از طرف دانشگاه های زیادی ،
🌟 پیشنهاد کار به او داده شد .
🌟 اما هیچ کدام را نپذیرفت .
🌟 به پیشنهاد دوستان تهرانی اش ،
🌟 که همگی خانم بودند
🌟 و در تحقیقات و پژوهش ، کمکش می کردند
🌟 همگی به سفر زیارتی مشهد مقدس رفتند .
🌟 حال و هوای حرم امام رضا علیه السلام ،
🌟 برایش دل انگیز و جذاب بود .
🌟 پس از چند روز اقامت در مشهد ،
🌟 علاقه اش به عبادت بیشتر شد .
🌟 و هر روز حالات معنوی و فرازمینی ،
🌟 در چهره او ، نمایان می گشت .
🌟 سپس به طرف قم حرکت کردند .
🌟 هنگام ورود به قم ، صحنه زیبایی دید .
🌟 و از سر شوق و ذوق گفت :
🌷 اینا دیگه کی هستن ... ؟!
🌷 وااای چه زیبا و نورانی ... چه قشنگ ...
🌷 خانما ، اینا دارن چکار می کنن ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ، کجا ؟! کجا رو میگی ماشا خانم ؟!
🌸 اینجا که کسی نیست .
🌟 ماشا با لبخند گفت :
🌷 مگه نمی بینی دروازه نورانی رو ؟!
🌷 مردان سفید و نورانی
🌟 خانم رضایی با تعجب به اطراف نگاه کرد
🌟 و آرام گفت :
🌸 ماشا خانم ، حالتون خوبه ؟!
🌸 من که چیزی نمی بینم
🌟 ماشا به راننده ، که هم خانم بود
🌟 و هم از دوستان خانم رضایی ، گفت :
🌷 لطفا همین جا بایستید .
🌟 ماشا پیاده شد و به عقب نگاه کرد
🌟 خانم رضایی نیز ، بعد از ماشا پیاده شد .
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 فقط چندتا ماشین که در حال حرکتند .
🌟 ماشا یک نگاهی به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاهی به آن چیزی که
🌟 فقط خودش می بیند
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۰ 🌸
🌟 ماشا سوار ماشین شد و گفت : بریم
🌟 ولی در طول مسیر ،
🌟 به چیزی که دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 ماشا و دوستانش
🌟 به طرف حرم حضرت معصومه رفتند .
🌟 از دور ، چشمان ماشا به گنبد حرم افتاد .
🌟 اشک در چشمانش جاری شد .
🌟 ضربان قلبش ، تندتر زد .
🌟 خانم رضایی ، در حال راه رفتن ،
🌟 در مورد کرامات حضرت معصومه ،
🌟 صحبت می کردند .
🌟 و اطلاعات کلی به ماشا می دادند .
🌟 گوش ماشا ، پیش خانم رضایی بود .
🌟 اما قلبش را ،
🌟 به حضرت معصومه گره زده بود .
🌟 آرام و زیر لب ، بر حضرت سلام می کرد
🌟 گام هایش را تندتر بر داشت
🌟 می خواست زودتر به حرم برسد .
🌟 وقتی به حرم نزدیکتر می شد ،
🌟 مردمی را می دید که بالای سرشان ،
🌟 چیزی مثل جعبه کادو در حال پرواز بود .
🌟 بعضی از آن جعبه ها ، بزرگ بودند ؛
🌟 و بعضی ها کوچک .
🌟 بعضی ها در حال کوچک شدن ،
🌟 و بعضی ها در حال محو شدن بودند .
🌟 با تعجب ، به اطرافش نگاه می کرد .
🌟 تاکنون چنین چیز عجیبی ندیده بود
🌟 دست خانم رضایی را گرفت و گفت :
🌷 اینها چی هستند ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کدوم ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 اون جعبه های کادو ،
🌷 و نورهای زیبایی که بالای سر مردم ،
🌷 در حال پروازن ؟
🌟 خانم رضایی به ماشا خیره شد ،
🌟 مدتی مکث کرد ؛ سپس گفت :
🌸 شما حالتون خوبه ؟!
🌟 ماشا یک نگاه به خانم رضایی کرد
🌟 و یک نگاه به مردم ؛
🌟 فهمید که این ها را نیز ،
🌟 کسی جز خودش نمی بیند .
🌟 بدون اینکه چیزی بگوید به راهش ادامه داد .
🌟 تا به ضریح حضرت معصومه رسید .
🌟 دور تا دور ضریح ، شلوغ بود .
🌟 گریه اش گرفت .
🌟 آرام آرام ، خود را به ضریح رساند .
🌟 کنار ضریح نشست و گریه کرد .
🌟 با دلی غمگین و خسته ،
🌟 با حضرت معصومه ، درد و دل کرد .
🌟 و از گذشته اش گفت .
🌟 از توبه اش گفت .
🌟 از اینکه باعث کشته شدن علی شد .
🌟 از اینکه قصد کشتنش را داشتند .
🌟 از ترسش نسبت به آینده .
🌟 از اذیت هایی که ،
🌟 برای حسن و ریسا و دیگران بوجود آورد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸
🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد
🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت :
🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛
🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند .
🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند
🌷 پست و خبیث باشد ،
🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند .
🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ،
🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد .
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 وارد دفتر آن عالم شدند .
🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند .
🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ،
🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد .
🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود .
🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید .
🌟 لبخندی زد و روی میز نشست .
🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود :
🕌 بفرمائید در خدمتم .
🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت :
🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید .
🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد .
🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد
🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد
👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید
👈 از کادوهای بالای سر زائران
👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد
🌟 عالم از ماشا پرسید :
🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند .
🌷 و چادری از نور.
🌟 عالم گفت :
🕌 چه بویی ، حس کردی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 بوی انار تازه و گل محمدی .
🌟 عالم گفت :
🕌 این مشخصاتی که شما دادید ،
🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟!
🌟 عالم گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ،
🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم .
🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ،
🌟 و ماشا و خانم رضایی ،
🌟 با ماشین خودشان ،
🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند .
🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ،
🕌 لطفا بایست .
🌟 پس از طی مسافتی ،
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار .
🌟 ماشا پیاده شد
🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند .
🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت :
🕌 دخترم ، چی می بینی ؟!
🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸
🌟 ماشا به عالِم گفت :
🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم
🌷 که خیلی خیلی زیباست .
🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ،
🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند .
🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛
🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛
🌷 ولی آن مردان نورانی ،
🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند
🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت :
🕌 بله دخترم ، درست فرمودید .
🕌 آن دروازه ، درب بهشت است
🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند .
🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند .
🌟 ماشا گفت :
🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند .
🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟!
🌟 عالم گفت :
🕌 دخترم ! در این دنیا ،
🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند
🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه
🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ،
🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند .
🕌 و شهر قم تنها شهری است ،
🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد .
🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده
🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند
🕌 به دستور خداوند ،
🕌 شیطان از شهر قم رانده شد .
🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد .
🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ،
🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم
🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم
🌟 عالم گفت :
🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست .
🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست
🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ،
🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت
🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند .
🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد
🌟 عالم گفت :
🕌 بله درسته ، این کادوها ،
👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست
🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود
🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد
🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند
🕌 به خاطر گناه است
🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ،
🕌 هدیه اش کوچکتر می شود
🕌 تا آنکه از بین برود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۴ 🌸
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 به دنبال خانما به طرف هتل رفتند .
🌟 ماشا ، همه شب را ،
🌟 به چیزهایی دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 نزدیک اذان صبح شد .
🌟 همه خواب بودند .
🌟 ماشا ، آرام و بی صدا ، وضو گرفت
🌟 و نماز شبش را خواند .
🌟 سپس با صدای آرام ، قرآن تلاوت کرد .
🌟 تا اینکه صدای زیبای اذان ،
🌟 از حرم ، طنین انداز شد .
🌟 پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد
🌟 تا بهتر بتواند ،
🌟 صدای دلنشین و آرام بخش اذان را بشنود .
🌟 ناگهان سه نور سبز را دید
🌟 که از زمین به طرف آسمان رفتند .
🌟 و مثل ستون خیمه ،
🌟 زمین را به آسمان متصل کردند .
🌟 چند دقیقه ای با تعجب ،
🌟 به آن نورها نگاه می کرد .
🌟 مردد بود که به خانم رضایی بگوید یا نه ...
🌟 ماشا ، نماز صبحش را خواند
🌟 و پس از آن دعا نمود .
🌟 سپس آنقدر نورهای سبز را تماشا کرد
🌟 تا خانم ها برای نماز بیدار شدند .
🌟 منتظر ماند تا نمازشان را بخوانند .
🌟 خانمها بعد از نماز ،
🌟 دعای عهد را با هم خواندند
🌟 ماشا ، عاشقانه به دعا گوش می داد
🌟 پس از تمام شدن دعا ،
🌟 به طرف اتاق خواب رفتند
🌟 ماشا ، خانم رضایی را صدا کرد
🌟 و با لبخند گفت :
🌷 این چیزی که خواندید ، چی بود ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 دعای عهد
🌸 مستحب است بعد از نماز صبح ،
🌸 و قبل از طلوع آفتاب ،
🌸 دعای عهد خوانده شود .
🌸 روایات ما می گویند :
🌸 کسی که چهل صبح ، دعای عهد را بخواند .
🌸 از یاران امام زمان ، خواهد بود .
🌟 ماشا زیر لب گفت :
🌷 دعای عهد ، امام زمان ، یاران امام زمان
🌟 ماشا دوست داشت
🌟 بیشتر در مورد امام زمان بداند
🌟 ولی یادش آمد که باید نورها را ،
🌟 به خانم رضایی نشان دهد .
🌟 پرده را کنار زد و به او گفت :
🌷 خواهر چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی ، از پنجره ،
🌟 به بیرون را نگاه کرد و گفت :
🌸 شب مهتابی ، حرم حضرت معصومه ...
🌟 ماشا گفت :
🌷 شبهای قم خیلی زیباست ؛ مگه نه ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : بله خیلی زیباست
🌟 ماشا گفت : چیز عجیبی نمی بینی ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : نه !! مثل چی ؟!
🌟 ماشا گفت : مثل نور سبز ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۵ 🌸
🌟 خانم رضایی فهمید
🌟 که ماشا چیزی را می بیند
🌟 که خودش نمی تواند آن را ببیند .
🌟 به خاطر همین با اشتیاق گفت :
🌸 ماشا خانم ، عزیزم
🌸 لطفا به من بگو چی می بینی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 سه تا نور سبز و درخشان می بینم
🌷 که بین زمین و آسمان ، متصلاند
🌷 که واقعا خیلی زیبا هستند .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 به شبِ زیبای شهر قم ، خیره شده بود .
🌟 سپس نفس عمیقی کشید و گفت :
🌸 راستی ماشا خانم ،
🌸 شما از مسلمانی چی فهمیدی ؟
🌟 ماشا کمی مکث کرد و گفت :
🌷 فهمیدم که همه انسانها ،
🌷 میل به عبادت دارند .
🌷 فهمیدم که عشق به خداوند ،
🌷 در فطرت و وجود همه انسان ها ،
🌷 نهادینه شده .
🌷 من اطمینان دارم که خداوند ،
🌷 به ما تفکر و تعقل نداده
🌷 تا فقط به دنیا بیاییم ،
🌷 زندگی کنیم ، بخوریم ، بخوابیم
🌷 و در آخر بمیریم .
🌷 بلکه خداوند ،
🌷 به ما فرصت زندگی کردن داده
👈 تا به خود خدا برسیم .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 قشنگ حرف میزنی دختر ...
🌸 یه چیزی بگم راستشو میگی ؟
🌟 ماشا گفت :
🌷 بله بفرمائید .
🌷 من مسلمانم ، و یک مسلمان ،
🌷 هیچ وقت نباید دروغ بگوید .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 شده گاهی به موفقیت های گذشته ات ،
🌸 و درآمد سابقت فکر کنی ؟
🌸 و حسرت آن دوران را بخوری ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 نه اصلا ... اتفاقا آن روزها ، آن جلوهها ،
🌷 آن موفقیت های کاذب ، همه و همه ،
🌷 پس از مسلمان شدن ،
🌷 برام بیارزش و منفور شدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۶ 🌸
🌟 خانم رضایی به ماشا گفت :
🌸 شنیدم در خارج ،
🌸 هر کسی مسلمان شود ؛ اذیتش می کنند .
🌸 شما از اینکه آشکارا ،
🌸 خودت را مسلمان معرفی کنی ، نمی ترسی ؟
🌟 ماشا ، به یاد حملاتی که بهش شده افتاد و گفت :
🌹 چرا باید بترسم عزیزم ؟
🌹 همه وجودم پر شده از عشق به خدا
🌹 و برای ترس از دیگران ،
🌹 دیگه جایی تو دلم ندارم .
🌹 نه عزیزم نمیترسم . اتفاقا برعکس ،
🌹 تکلیف و وظیفه خودم را میدانم
🌹 که دیگران را ، از راه گمراهی باز دارم
🌹 و برای آنها الگوی خوبی باشم .
🌟 خانم رضایی دوباره گفت :
🌸 از اینکه عکسای سابقت ،
🌸 در اینترنت هستند ، ناراحت نیستی؟
🌟 ماشا نفس عمیقی کشید و گفت :
🌷 چرا خیلی ناراحتم
🌷 روزی هزار بار ، آرزوی مرگ می کنم
🌷 ولی چکار می توانم بکنم
🌷 راستش من خودم
🌷 دوست ندارم به آن عکسها نگاه کنم .
🌷 اما گاهی به خودم می گویم
🌷 مشکلی ندارد که مردم ،
🌷 عکس های زمان جاهلیت و نادانی مرا ببینند .
🌷 شاید برایشان عبرت شود
🌷 و شاید بفهمند که انسان میتواند تغییر کند
🌷 و میتواند تولد دیگری داشته باشه
🌷 و از نو ، به دنیا بیاید .
🌷 دوست دارم همه بدانند
🌷 که انسان میتواند توبه کند
🌷 و با انجام کارهای خوب ،
🌷 تمام سیاهی های گذشتهاش را ،
🌷 ان شاء الله پاک کند .
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 که اسلام با هر کسی ،
🌷 به اندازه فهمش ، حرف می زند
🌷 دوست دارم همه صدای اسلام را بشنوند
🌷 صدایی که دارد به همه ما می گوید :
🌹 اگر نمیتوانی راجع به خدا بیندیشی
🌹 حداقل سعی کن از قید خودت رها شوی ،
🌹 از قفس شهوات ، به سمت آسمان پرواز کنی
🌹 و پلیدیهای نفست را مهار کنی ؛
🌹 و رذایلی مثل :
👈 خودپسندی ، تکبر ، حسد ، ظلم ، دروغ ،
👈 خودستایی ، خودنمایی و... را ،
🌷 از وجودت پاک کنی .
🌟 ماشا ، کمی مکث کرد
🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🌟 و با صدای گرفته گفت :
🌷 دوست دارم همه بفهمند
🌷 اگر کسی بخواهد
🌷 به سوی اسلام گام بردارد ،
🌷 فقط باید اندیشه کند
🌷 و از فطرت خویش مدد بگیرد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۷ 🌸
🌟 ماشا در حالی که چشمانش
🌟 پر از اشک شده بود
🌟 و به سختی بغضش را فرو می برد ،
🌟 با صدای آرام گفت :
🌷 آرزو میکنم که کارهای نیک ،
🌷 و عبادات برادران و خواهران دینی من ،
🌷 مورد قبول خدای متعال قرار بگیرد .
🌷 و رحمت خدا به خانه هایشان داخل شود .
🌷 و امیدوارم کسانی که
🌷 هنوز به دین اسلام مشرف نشدند ،
🌷 لحظهای به خود بیایند
🌷 و فارغ از انبوه اطلاعات پوچ و بیهودهای که
🌷 چشم و گوش مردم این عصر را ،
🌷 فرا گرفته است ، کمی اندیشه کنند .
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 آخی عزیزم ...
🌸 خب دیگه صبح شد
🌸 بریم سمت دفتر عالم
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 اول صبح با ذوق و شوق ،
🌟 به دفتر عالم رفتند .
🌟 و از آن نورهای سبز گفتند .
🌟 و خواستند بدانند که آنها چی هستند .
🌟 عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم !
🕌 خدا به شما این موهبت را داده
🕌 که بتوانی رازهایی را ببینی
🕌 که چشمهای معمولی ،
🕌 نمی توانند آنها را ببینند .
🕌 پس مواظب باش
🕌 به کسی از این رازها نگو ...
🕌 اما در مورد آن نورها ،
🕌 آنها ، سه دروازه بهشتی هستند
🕌 که از قم به بهشت باز می شوند .
🕌 یکی از درها ، از سمت جمکران ،
🕌 به بهشت باز می شود .
🕌 یکی از درها نیز ،
🕌 از حرم حضرت معصومه است .
🕌 و درب آخری هم ، از حوزه علمیه ،
🕌 به سوی بهشت باز می شود .
🕌 دخترم ! قم تنها شهری است
🕌 که روایات زیادی در موردش آمده
🕌 و اینکه سه تا در ، از هشت در بهشت ،
🕌 فقط برای اهل قم هستند .
🕌 در روایات ، از قم ،
🕌 به حرم و آشیانه همه اهل بیت ،
🕌 تعبیر می کنند .
🕌 در روایات آمده که خدا حرمی دارد
🕌 و آن هم ، مکه است .
🕌 و پیامبر نیز ، حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم مدینه است .
🕌 و امام علی نیز حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم نجف است
🕌 و امام حسین نیز حرمی دارد ؛
🕌 و آن هم کربلاست
🕌 اما حرم همه اهل بیت ،
🕌 از پیامبر تا امام زمان ؛ قم است .
🕌 تازه در مورد حضرت معصومه نگفتم
🕌 که اگر بگویم ،
🕌 خیلی عاشق قم می شوید ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۸ 🌸
🌟 ماشا تا مدتها ،
🌟 به حرف های عالم فکر می کرد .
🌟 و تصمیم گرفت که در قم بماند ؛
🌟 و مطالعات دینی خود را ادامه دهد .
🌟 خانم رضایی و دوستانش نیز ،
🌟 به تهران برگشتند .
🌟 بعد از یک ماه
🌟 حسن به همراه ریسا ، به ایران آمدند .
🌟 ریسا بعد از شهادت شوهرش علی ،
🌟 دچار افسردگی شده بود .
🌟 حسن ، همه جا را ،
🌟 به دنبال ماشا ، جستجو کرد .
🌟 تا ریسا را پیش او بگذارد ؛
🌟 تا شاید ، حالش کمی بهتر شود .
🌟 پس از دوماه ،
🌟 حسن موفق شد تا ماشا را پیدا کند .
🌟 ریسا را تحویل او داد و رفت .
🌟 اما همیشه به فکر ماشا بود .
🌟 روزها و هفته ها با خود کلنجار می رفت
🌟 ماشا را دوست داشت
🌟 اما نمی دانست چگونه از او خواستگاری کند .
🌟 یک روز به بهانه دیدن ریسا ،
🌟 به خانه ماشا رفت .
🌟 و همان جا نیز ، از ماشا خواستگاری کرد .
🌟 ماشا که تاکنون ،
🌟 خواستگاران ایرانی زیادی را رد کرده بود
🌟 از پیشنهاد حسن شوکه شد و گفت :
🌹 اگر قبل از آمدن به ایران ،
🌹 این پیشنهاد را می دادین ، حتما قبول می کردم
🌹 اما الآن دوست دارم
🌹 به مطالعات و پژوهش و عبادت بپردازم
🌹 و واقعا وقتی برام نمی مونه
🌹 که در خدمت شما باشم
🌹 مگر اینکه ...
🌟 ماشا سکوت کرد .
🌟 حسن گفت : مگر اینکه چی ؟!؟
🌟 ماشا پس از کمی مکث گفت :
🌹 مگر اینکه قبول کنید با دوتا زن ازدواج کنید
🌹 هم با من هم با ریسا
🌹 از یک طرف ، من به ریسا مدیونم
🌹 چون شوهرش رو به خاطر من از دست داد
🌹 از طرف دیگر ، همانطور که گفتم
🌹 چون من نمی تونم زیاد در خدمت شما باشم
🌹 لااقل دوستم و خواهرم ریسا ،
🌹 در خدمت شما باشند .
🌟 حسن از این پیشنهاد استقبال می کند .
🌟 و در روز جمعه ، در حرم حضرت معصومه ،
🌟 عقد خود را با ریسا و ماشا می خواند .
🌷 پایان 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت اول 🌹🌹
🔥 دوتا از دختران دانشگاه ،
🔥 در حال فروش مواد مخدر بودند .
🔥 دختری به نام مرضیه ،
🔥 کنار آنها ایستاده ،
🔥 و از آنها خواهش می کرد ،
🔥 تا به او مواد بدهند .
🔥 اما چون مرضیه پول نداشت ،
🔥 چیزی به او نمی دادند .
🔥 مرضیه ، کیفش را باز کرد ؛
🔥 و از درون آن ، گردنبند طلایی را ،
🔥 که یادگار مادرش بود ، در آورد و به آنها داد .
🔥 یکی از دختران مواد فروش ،
🔥 با دقت آن گردنبند را بررسی کرد
🔥 و به دوستش گفت : اصلِ اصله .
🔥 آن یکی دختره هم ، دست در جیبش کرد ،
🔥 تا پاکتی کوچک از مواد برای مرضیه در آورد .
🍎 که ناگهان ، دختری چادر پوش ،
🍎 که یک روبند و پوشیه ،
🍎 روی صورتش گذاشته بود ،
🍎 با تیپ مشکی سرتاسری ، نزدیک آنها شد .
🔥 دختران موادفروش ، از دیدن او جا خوردند
🔥 و به همدیگر گفتند : دختر پوشیه پوش
🔥 مرضیه نیز رویش را برگرداند تا آن را ببیند
🔥 به چشمان سبز و زیبای آن دخترک خیره شد .
🔥 و با بی حالی گفت : سمیه تویی ؟!
🍎 دختر پوشیه پوش ، دست راستش را ،
🍎 روی موادی که در دست مرضیه بود ،گذاشت
🍎 و مواد را از چنگ مرضیه درآورد .
🍎 و دست دیگرش را ،
🍎 روی گردنبند مرضیه گذاشت .
🍎 که در دست یکی از آن دختران مواد فروش بود
🍎 اما دختر مواد فروش ،
🍎 انگار نمی خواهد ، گردنبند را بدهد .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 دختر پوشیه پوش ، با عصبانیت ،
🍎 دستانش ( که در آن مواد بود ) را ،
🍎 مشت کرده
🍎 و به صورت آن دختر مواد فروش زد .
🍎 و گردنبند را از دستش ، در آورد .
🍎 دختره دومی نیز ، به سمیه حمله کرد .
🍎 اما سمیه دستانش را به سرعت ،
🍎 روی بازوی او گذاشت .
🍎 و با پا ، زیر پای او را خالی کرد .
🍎 و او را به زمین انداخت .
🍎 آن دوتا دختر مواد فروش ،
🍎 به سرعت از آنجا فرار کردند .
🍎 سمیه نیز دست مرضیه را گرفته ،
🍎 و با خود می کشاند .
🍎 مرضیه با سستی و بی حالی گفت :
🔥 من حالم خوش نیست
🔥 کجا منو می بری سمیه
🔥 ولم کن بذار برم
🍎 اما دختر پوشیه پوش ،
🍎 بی تفاوت به حرفهای مرضیه ،
🍎 محکم دست او را گرفته ،
🍎 و به طرف خروجی پارک می رفت .
🔥 ناگهان ؛ یک مرد درشت هیکل ،
🔥 جلوی سمیه ظاهر شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
💟 @ghairat
#داستان #رمان #دخترپوشیه_پوشیه