🌹 خوش بحال خواهرم چه شوهری دارد
🌹 از برادرت یاد بگیر
🌹 چرا مثل برادرام نیستی و...
🌷 این حرفهای ناپسند ،
🌷 هم غیرت و غرور و اقتدار مرد را می کشد
🌷 هم رابطه اش را با مردان دیگر خراب می کند
🌷 اگر نمیخواهید رابطه همسرتان را ،
🌷 با مردهای اطرافتان ویران کنید
🌷 و همسرتان را نسبت به احترامی که
🌷 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ،
🌷 هرگز از او نخواهید
🌷 که از یکی مردهای فامیلتان چیزی یاد بگیرد
🌷 یا از از رفتارهایشان ، الگوبرداری کند .
🔮 ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و دوم 🌸
🌟 جاک ، با موهای مرتب ،
🌟 و با تیپ و ظاهر متشخص ،
✨ و دارای ریشِ بور و زیبا ،
🌟 با بچه ای که در بغلش بود ،
🌟 روبروی در ایستاده بود .
🌟 و با لحنی آرام ، به ماشا سلام کرد .
🌟 ماشا نیز ، با لبخند و ظاهری متعجب ،
🌟 و جاک سلام کرد و گفت : جاک خودتی ؟!
🌟 ماشا روی خود را به ماندانا کرد و گفت :
🌷 تو با جاک ازدواج کردی ؟!
🌟 ماندانا ، با یک لبخند ، جواب ماشا را داد .
🌟 دوباره ماشا گفت :
🌷 باورم نمیشه ،
🌷 شما همدیگر و از کجا پیدا کردید ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ داستانش مفصله عزیزم ، همه رو بهت میگم
⚜ فعلا بیا بشین
🌟 ماشا ، جاک را به خانه اش دعوت کرد
🌟 ماندانا نیز ،
🌟 درست کردن شام را برعهده گرفت .
🌟 ماشا ، مشغول بازی کردن با بچه بود
🌟 سپس گفت :
🌷 اسم این کوچولو رو چی گذاشتید ؟
🕌 جاک گفت : علی
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 چی ؟! علی ؟! جدی میگی جاک ؟!
🌟 جاک گفت :
🌷 ماشا ، من دیگه اسمم جاک نیست
🌷 به من بگو محمّد
🌟 ماشا بیشتر تعجب کرد و گفت :
🌷 اینجا چه خبره ؟! چی داری میگی ؟
🌟 ماشا ، رو به ماندانا کرد و گفت :
🌷 ماندانا این چی میگه ؟!
🌟 ماندانا گفت :
⚜ خب راست میگه عزیزم
⚜ تازه ، منم ماندانا نیستم
⚜ از این بعد ، به من بگو مدینه
🌟 ماشا با بهت و شگفتی گفت :
🌷 واقعا اینجا چه خبره ؟!
🌷 شماها چتون شده ؟!
🌷 من نبودم چه اتفاقی براتون افتاد ؟!
🌷 اصلا شماها چطور با هم آشنا شدید ؟
🌷 چرا اسم مسلمانی برای خودتون گذاشتید ؟
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
💞 کد ۳۱۹ 💞
💍 #خانم #مجرد #دائم #متولد ۵۴
💍 #استان_گلستان #تحصیلان #کارشناسی
💍 #معلم حق التدریس
💍 #قد ۱۵۰ #وزن ۶۰ #سفید رو
💍 از شهرهای دیگه می پذیرم به شرط زندگی در شهر خودم یا نزدیک به شهر خودم
💍 خودم چادری سابقه فعالیت در کارهای فرهنگی و قرآنی دارم و شوخ طبع هستم
💍 طرف مقابل هم باید اهل نماز و روزه و .... و خوش اخلاق باشد .
💟 @ghairat
🇮🇷 زنانتان را ، در جریان کارهایتان بگذارید
🇮🇷 از قرارها ، تصمیمات و مسئولیتهایتان ،
🇮🇷 زنانتان را مطلع سازید .
🇮🇷 تا در آرامش باشند و به شما آرامش دهند.
🇮🇷 تا احساس نکنند که دوستشان ندارید .
💟 @ghairat
#ازدواج #اخلاق_همسرداری #همسریابی
🇮🇷 بهعنوان یک مرد که تمام روز کار میکند
🇮🇷 ممکن است قرارها ، تصمیمات ،
🇮🇷 و مسئولیتهای زیادی داشته باشید .
🇮🇷 که اگر همسرانتان را از آنها مطلع نکنید
🇮🇷 آنها احساس طرد شدن می کنند
🇮🇷 و گاهی فکر می کنند آنها را دوست ندارید
🇮🇷 و یا مورد قبول شما نیستند
🇮🇷 شاید باورتان نشود
🇮🇷 با گفتن برنامه هایتان به زنانتان ،
🇮🇷 گاهی چنان احساس آرامش و غروری
🇮🇷 به زنانتان دست میدهد
🇮🇷 که موجب شادی فراوان آنها می شود .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت بیست و سوم 🌸
🌟 جاک ( یا همان محمد ) گفت :
🕌 آخرین باری که اومدی سالن رو یادت هست ؟
🌷 ماشا گفت : خب آره ، چطور ؟
🌟 محمد گفت :
🕌 وقتی تو رو با اون حال معنوی دیدیم
🕌 به کل حال ما رو گرفتی و رفتی
🕌 دیوونه تو شده بودیم
🕌 از اون روز به بعد ،
🕌 گروه ما مثل قبل ، نشد که نشد
🕌 نسبت به ادامه فعالیتمون ، شک داشتیم
🕌 تا اینکه ، مدینه یا همون ماندانای شما ،
🕌 وارد سالن شد .
🕌 داشت دنبال تو می گشت .
🕌 سراغ تو رو ، از ما می گرفت .
🌟 مدینه در ادامه حرف محمد گفت :
⚜ ماشا جون باورت نمیشه
⚜ همه جا را دنبال تو گشتم
⚜ ولی پیدات نکردم
🌟 دوباره محمد گفت :
🕌 منم چون دیدم تنهاست
🕌 بهش قول دادم که در پیدا کردن تو
🕌 بهش کمک کنم .
🕌 و راستش ، من خودم هم می خواستم
🕌 که باز هم ببینمت و ازت بپرسم
🕌 که اون روز آخری چه اتفاقی برات افتاده بود
🕌 هر جا که فکرش رو بکنی ،
🕌 برای پیدا کردنت ، رفتیم .
🕌 کلیسا ، معبد ، مسجد ، محلههای مسلمانان
🌟 دوباره مدینه گفت :
⚜ سراغ تو را از همه گرفتیم
⚜ اما پیدات نکردیم
🌟 دوباره محمد گفت :
🕌 در این مدت که دنبالت می گشتیم ،
🕌 با خیلی چیزها آشنا شدیم .
🕌 با مسجد ، خونه خدا ، نماز ، دعا
🕌 با مناجات ، روضه امام حسین ، همدلی ،
🕌 با همزبونی ، با محبت ، با عشق و...
🕌 خلاصه ، خیلی چیزها یاد گرفتیم
🕌 هر روز می رفتیم تو محله های مسلمان نشین
🕌 وقتی تو دردسر می افتادیم
🕌 مسلمانان کمکمون می کردند
🕌 وقتی پول ما رو دزدیدند
🕌 مسلمانان برای ما پول جمع کردند
🕌 وقتی گرسنه بودیم ،
🕌 مسلمانان ، به ما آب و غذا دادند
🕌 وقتی آخرای شب ،
🕌 جایی برای خواب نداشتیم ،
🕌 مسلمانان ، به ما جا و مکان می دادند .
🕌 خوبی هایی که مسلمانان در حق ما کردند
🕌 هیچ کس ، حتی فامیلمون نکرد
🕌 همون جا تصمیم گرفتم ، مسلمان بشم
🕌 ولی می ترسیدم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
💞 یکی از عوامل آرامش ،
💞 برای مردانی که چند زن دارند ؛
👈 رعایت عدالت است .
💞 عدالت واجبی که مد نظر اسلام است ،
💞 فقط در تقسیم شب ها و نفقه می باشد .
💞 رعایت عدالت ،
💞 آنچنان که بعضی ها گمان می کنند
💞 خیلی هم سخت نیست
💞 فقط کافی است
💞 چند کتاب در این زمینه ، مطالعه کنند
💞 و از مشاورین مذهبی ، مشاوره بگیرند .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۲۴ 🌸
🕌 من و مدینه ،
🕌 یه اتاق در یکی از محله های مسلمان نشین
🕌 اجاره کردیم و توش موندیم
🕌 به امید اینکه یه روزی ، از اون محله بگذری
🕌 با خوبیای زیادی که از مسلمونا دیدم
🕌 و با اتفاقات عجیبی که برام افتاد
🕌 تا مدت ها ، هوای مسلمون شدن ،
🕌 به دلم افتاده بود ؛
🕌 اما نمی دونم خحالت می کشیدم
🕌 یا می ترسیدم کسی بفهمه
🕌 یا می ترسیدم آزادی های کاذبم محدود بشه
🌟 ماشا با علاقه زیاد و با دقت ،
🌟 به حرف های جاک ، گوش می داد .
🌟 جاک ( محمد ) دوباره گفت :
🕌 یه روز با مدینه قرار گذاشتیم ،
🕌 که برای پیدا کردنت
🕌 به یکی دیگه از محله های مسلمان نشین بریم
🕌 مدینه ، رفته بود خونه همسایه ،
🕌 و منم سر کوچه ، منتظرش ایستاده بودم
🕌 یه دفعه مدینه رو از دور دیدم
🕌 که با یک روسری که به سرش بسته بود
🕌 قدم زنان به طرف من می اومد
🕌 مدینه اون روز با اون روسری ،
🕌 خیلی زیبا و جذاب شده بود .
🕌 مثل نور می درخشید .
🕌 راستش همون لحظه احساس کردم
🕌 که عاشقش شدم .
🕌 راستش تا اون روز ،
🕌 به فکر ازدواج کردن با اون نبودم
🕌 اما وقتی با اون روسری بلند دیدمش
🕌 صد دله عاشقش شدم
🕌 حتی همونجا ازش خواستگاری کردم ؛
🕌 اونم پذیرفت که نامزد بشیم .
🕌 قبل از ازدواج ،
🕌 در مورد اسلام ، تحقیق کردم .
🕌 و هر چی یاد می گرفتم ،
🕌 به مدینه هم یاد می دادم .
🕌 هنوز سوالات زیادی در مورد اسلام ،
🕌 در ذهنم بود .
🕌 که باید از یکی می پرسیدم .
🕌 یکی از شبها ، به مسجد رفتم .
🕌 دیدم چراغ ها خاموش بودن .
🕌 جمعیت زیادی هم در مسجد نشستند .
🕌 خیلی تعجب کردم .
🕌 آروم وارد مسجد شدم .
🕌 روحانی اسلام رو دیدم .
🕌 که روی منبر نشسته بود .
🕌 و به زبان ما ، از امام حسین و کربلا ،
🕌 از مظلومیتش و از بچه شش ماهه اش ،
🕌 که بی گناه و تشنه لب ،
🕌 و با تیر سه شعبه در گلو شهید شد .
🕌 و از دختر سه ساله اش می گفت .
🕌 که کیلومترها رو خارها می دوید
🕌 و در خرابه ، به جای غذا و میوه ،
🕌 تشتی براش آوردن که سر باباش در اون بود
🕌 پدر روحانی می گفت و بقیه گریه می کردن
🕌 راستش منم طاقت نیاوردم ،
🕌 و ناخودآگاه ، مثل ابر بهار ، گریه کردم .
🕌 اونقدر گریه کردم
🕌 که پیراهنم ، خیس از اشک شد .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 محبت را فراموش نکنید 🌷
🌸 فراموش نکنید که زنها ، تا لحظه مرگشان ،
🌸 منتظر نوازش و محبت از همسرشان هستند
🌸 و از شما توقع محبت دارند ؛
🌸 پس اگر زن شادی میخواهید
🌸 از محبت های کلامی و عملی دریغ نکنید .
🌸 محبت کلامی مانند :
👈 گفتن کلمات محبتآمیز ،
👈 تحسین زن در جمع و خلوت
👈 بالا بردن اعتمادبهنفس او و...
🌸 و محبت عملی مانند :
👈 خرید هدیه
👈 وقت گذاشتن و حرف زدن با او
👈 تفریحهای دونفره و...
💟 @ghairat
😍 طنز با غیرت 😍
🌹 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﯾﻌﻨﯽ :
🌹 ﺑﺎ یک ﻣﺎﯾﻊ ﻇﺮﻓﺸﻮﺋﯽ می تونی
👈 ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﺭﯼ
👈 ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ بشوری ☺️
👈 ﻫﻢ ﻇﺮﻑ ﻫﺎ ﺭﻭ بشوری 😁
👈 هم شیشه هارو بشوری 😜
🌹 ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ 😂😐
🌹 امتحان می کنم بهتون خبر میدم
💟 @ghairat
❤️ دقت کردید ؟!
❤️ آنهایی که با ازدواج مخالفند
❤️ و مجردها را از ازدواج منصرف می کنند
❤️ دقیقا همانهایی هستند که قبل از ازدواج ،
❤️ خود را به آب و آتش می زدند ؛
❤️ تا همسری برای ازدواج ، پیدا کنند .
❤️ و بعد از ازدواج نیز ،
❤️ اگر یک هفته از همسرشان جدا شوند
❤️ زندگی برایشان تلخ می شود ؟!
💟 @ghairat