🌸 داستان ماشا ، قسمت سیزدهم 🌸
🌟 ریسا ، در حالی که چشمانش ،
🌟 پر از اشک شده بود ؛
🌟 به ماشا گفت :
☘ خُب ماشا جون ، این داستان من بود .
☘ تو چی ؟ تو این مدت چکار می کردی ؟
☘ از وضعیت الآنت راضی هستی ؟
🌹 ماشا گفت :
🌹 آره عزیزم خیلی راضیم ،
🌹 الآن هم نسبت به قبل خوشبخت ترم
🌹 راستی عروسیتو هم تبریک می گم
🌟 ریسا گفت :
☘ ممنون عزیزم
☘ تو همیشه در حق من لطف داری
☘ راستی ماشا
☘ دلت برای گذشته ات تنگ نشده ؟
🌟 ماشا گفت :
🌹 نه بابا !
🌹 اتفاقا هر وقت یاد اون روزا می افتم
🌹 حالم خیلی بد می شه .
🌹 دیگه از جلوه هاو صورتای کاذب ،
🌹 مثل بی حجابی و آرایش ، بدم میاد .
🌟 ریسا گفت :
☘ یعنی دیگه آرایش نمی کنی
🌟 ماشا گفت :
🌹 آرایش و اون مسخره بازی ها ،
🌹 دیگه برام بیارزش و منفور شده .
🌟 ریسا گفت :
☘ البته ماشا جون ،
☘ خداییش الآن نسبت به قبل ،
☘ خیلی خشکل تری ،
☘ انگار صورتت نورانی شده .
☘ اون موقع ها ،
☘ هزار جور آرایش میزدی
☘ تا صورتت باز بشه ،
☘ اما الآن نور معنویت ،
☘ خیلی تو رو خشکل کرده .
🌟 ریسا ، ماشا را به خانه خودش برد .
🌟 با هم می گفتند و می خندیدند .
🌟 و خاطرات گذشته را مرور می کردند .
🌟 با همدیگر ، شام را آماده می کردند .
🌟 ریسا ، هر لحظه به ساعت نگاه می کرد
🌟 و منتظر آمدن شوهرش بود .
🌟 نزدیکای غروب ، علی از سر کار آمد .
🌟 ریسا با یک لیوان شربت ،
🌟 منتظر بالا آمدن علی شد .
🌟 علی در خانه را که باز می کند
🌟 مثل همیشه ریسا را می بیند
🌟 که شربت به دست ، منتظرش بود .
🌟 خوشحال و خندان ، همدیگر را بغل کردند .
🌟 و به طرف ماشا رفتند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔮 جالب است که بدانید
🔮 مقایسه شوهر شما ، با پدرش ،
🔮 برای شوهرتان ، بسبار آزار دهنده است .
🔮 در میان همه اعضای خانواده همسرتان ،
🔮 شوهرتان از اینکه با پدرش مقایسه شود ،
🔮 بیشتر از هر چیزی نفرت دارد .
🔮 درست است که روانشناسان میگویند :
🌹 پسرها تا اندازه زیادی ،
🌹 شبیه پدرشان هستند .
🌹 و حتی اشتباهات پدر خود را ،
🌹 در زندگی خود تکرار میکنند .
🔮 اما کمتر پسری یافت می شود
🔮 که حاضر به پذیرفتن این واقعیت باشد .
🔮 آنها دوست دارند همیشه ،
🔮 یک سر و گردن از پدر خود جلوتر باشند
🔮 و هیچ وقت نمی پذیرند
🔮 که اشتباهات پدرشان ،
🔮 که از کودکی آنها را ، آزار میداده را ،
🔮 بعدها در زندگی خود تکرار کنند .
@ghairat
⚜ شوهرخواهرم این کار رو خوب بلده
⚜ از برادرم یاد بگیر
⚜ ببین پسر عمو یا پسرداییت چکار میکنه
⚜ کاش مثل برادرت بودی و...
🛡 گفتن این جملات به همسرتان ،
🛡 این پیام را به او میرساند
👈 که تو بی عُرزه هستی !
🛡 و این کار موجب می شود
🛡 تا همسرتان از شما متنفر شود
🛡و همچنین رابطه اش با مردانی که ،
🛡 با آنها مقایسه شده ، ویران گردد .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت چهاردهم 🌸
🌟 ریسا به علی گفت :
☘ عزیزم ! این دوست منه ،
☘ همونیه که ازش تعریف می کردم
🍎 علی گفت : ماشا خانم ؟!
☘ ریسا گفت :
☘ بله عزیزم ، این همون ماشاست
🌟 ماشا ، آرام و با احترام ،
🌟 از جا برخاست و به علی سلام کرد .
🍎 علی گفت :
🍎 سلام ماشا خانم
🍎 خیلی خوش اومدید
🍎 ریسا خیلی از شما تعریف می کرد
🍎 خوشحالم که از نزدیک ،
🍎 شما رو زیارت می کنم .
🌹 ماشا گفت :
🌹 ریسا به من لطف دارند
☘ ریسا گفت :
☘ لطفا بشینید ، خسته نشین
🌟 ماشا گفت :
🌹 نه دیگه خواهر ، من باید برم
☘ ریسا گفت : چی داری میگی ؟!
☘ اگه بری ، آقا علی منو می کشه
☘ انشالله امشب ، شام پیش مایی
🌟 علی گفت :
🍎 بله خواهر من
🍎 لطفا امشب ، شام رو پیش ما بمونید
🌟 ماشا تبسمی کرد و گفت :
🌹 چشم می مونم ، ممنون
🌟 علی ، بعد از دیدن ماشا در خانه خود ،
🌟تصمیم گرفت
🌟 که یکی از دوستانش به نام حسن را ،
🌟 با ماشا آشنا کند ؛
🌟 به خاطر همین ، به حسن زنگ زد
🌟 و او را به شام دعوت کرد .
🌟 تا به این بهانه ،
🌟 این دو ، همدیگر را ببینند .
🌟 و شاید بپسندند .
🌟 سپس علی به ریسا گفت :
🍎 خانمم ! یه مهمون دیگه هم داریم
🍎 انشالله قراره آقا حسن هم بیان سمتمون
🌟 حسن آمد ؛ ماشا را هم دید .
🌟 و از مهمانی ، چند روز گذشت ؛
🌟 ولی حسن ، هیچ حرفی از ماشا نزد .
🌟 علی به محل کار حسن رفت .
🌟 و نظرش را در مورد ماشا پرسید .
🌟 حسن گفت :
🇮🇷 ماشا دختر خوبی هست
🇮🇷 با حجاب هم هست
🇮🇷 ولی من نمی خوام با یه خارجی ازدواج کنم
🇮🇷 من فقط با دختر ایرانی ازدواج می کنم
🌟 علی گفت :
🍎 تصمیم شما جدیّه برادر !؟
🌟 حسن گفت :
🇮🇷 بله داداش ، من کاملا جدی ام .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 اگر نمیخواهید رابطه همسرتان را ،
🌸 با مردهای اطرافتان ویران کنید
🌸 و او را نسبت به احترامی که
🌸 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ،
🌸 پس هرگز از او نخواهید
🌸 که از یکی از مردهای فامیل ،
🌸 چیزی را یاد بگیرد
🌸 یا از رفتارهای شان الگوبرداری کند .
💟 @ghairat
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام را به شما دوستان و همراهان گرامی ، تبریک عرض می کنیم .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷 از اختلافات و تفاوتهای شما و همسرتان ،
🇮🇷 می توانید با هنرمندی تمام ،
🇮🇷 به عنوان یک فرصت برای نزدیک شدن به هم ،
🇮🇷 استفاده کنید ؛
🇮🇷 نه به عنوان سلاحی برای جنگیدن با هم .
💟 @ghairat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍎 از پیامدهای روابط آزاد دختر و پسر ،
👈 عدم اعتماد به جنس مخالف است .
🍎 دختر و پسر ، به خاطر این بی اعتمادی ،
🍎 یا ازدواج نمی کنند
🍎 و یا اگر ازدواج کنند
🍎 در زندگی مشترک ، دچار مشکل می شوند
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت پانزدهم 🌸
🌟 پس انداز ماشا ، رو به اتمام بود .
🌟 به این فکر افتاد که به دنبال کار برود .
🌟 اما هرجا می رفت ،
🌟 موقعیت شغلی آنها جوری بود ،
🌟 که اجازه نمی دادند او با حجاب باشد
🌟 پیشنهادهایی هم از گروه های موسیقی داشت
🌟 ولی باز قبول نمی کرد .
🌟 به محله مسلمانان رفت .
🌟 و سراغ مسجد را گرفت .
🌟 هنگام نماز مغرب و عشا ،
🌟 وارد مسجد شد .
🌟 پس از نماز ، با خدا ، درد دل کرد
🌟 و به دعا و مناجات پرداخت .
🌟 پس از دعا و مناجات ،
👈 با امام جماعت مسجد ملاقات کرد .
🌟 و از ایشان ، کسب تکلیف نمود .
🌟 حاج آقا ، با دوستانش تماس گرفت .
🌟 و به کمک آنان ،
🌟 کاری در شرکت صنایع مواد غذایی ،
🌟 برای ماشا پیدا کردند .
🌟 و چون کار آنان با بهداشت بود ،
🌟 مجبور بود لباس سرتاسری بپوشد .
🌟 به طوری که فقط چشمهای او پیدا بود .
🌟 ماشا ، از انتخاب این شغل خوشحال بود
🌟 و از اینکه با حجاب کامل می تواند کار کند
🌟 خیلی شاد و راضی بود .
🌟 روزها ، در شرکت کار می کرد
🌟 و شبها ، علاوه بر عبادت ،
🌟 به درس و تحقیق و مطالعه می پرداخت
🌟 و هر روز نزد امام جماعت مسجد رفته ،
🌟 و خواهش می کرد تا کتاب های اسلامی ،
🌟 به او معرفی کند .
🌟 ماشا ، خانه ای کنار مسجد ،
🌟 برای خود اجاره کرد .
🌟 و هر شب نمازهای مغرب خود را ،
🌟 در مسجد به جماعت می خواند .
🌟 بعد از نماز نیز ، از کتابخانه مسجد ،
🌟 کتاب هایی را که حاجی معرفی می کرد
🌟 می گرفت و مطالعه می نمود .
🌟 ماشا ، به پنج زبان اروپایی ، مسلط شد
🌟 و خیلی زود ، دعوتنامه های زیادی ،
🌟 برای تدریس در دانشگاه و مدارس ، دریافت نمود .
🌟 ماشا ، به عنوان تنها استاد و معلم مححبه ،
🌟 خیلی زود ، مشهور شد .
🌟 او ، با اخلاق خوبش ، ادب و نزاکتش ،
🌟 و مسلط بودن بر تمام ادیان ،
🌟 موفق شد چند دانشجو را ،
👈 قانع و مسلمان کند .
🌟 اما فعالان کلیسا و مسیحیت ،
🌟 وجود ماشا در دانشگاه ها و مدارس را ،
🌟 خطری جدی برای خود و دینشان می دیدند
🌟 فلذا در صدد ، قتل او بر آمدند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌹 رحلت شهادت گونه حضرت معصومه
🌹 سلام الله علیها ،
🌹 بر شما دوستان و همراهان عزیزم ،
🌹 تسلیت عرض می کنم .
🍂 برای شاد کردن مرد زندگی تان ،
🍂 نیازی نیست که حتماً شوخ طبع باشید
🍂 بلکه گاهی انجام کارهای مورد علاقه او
🍂 میتواند باعث ایجاد شادی همسرتان شود
🍂 مثلا ؛
🍂 لباسهایی که او دوست دارد را بپوشید
🍂 و حداقل دو بار در هفته ،
🍂 غذاهای مورد علاقه او را درست کنید .
@ghairat