هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🇮🇷 کمپین حمایت از تقویت پیامرسان های داخلی
👇👇
https://www.farsnews.ir/my/c/32244
🇮🇷 لطفا شما هم حمایت کنید
🇮🇷 فقط یک دقیقه وقت شما را می گیرد .
🇮🇷 با غیرت های ایرانی ، بسم الله
👈 لطفا نشر حداکثری
🇮🇷 @amoomolla
🌸 داستان ماشا ، قسمت هفتم 🌸
🌟 ماشا وقتی داشت می رفت ؛
🌟 ریسا از او پرسید :
☘ چرا با حجاب شدی ؟
🌟 ماشا ، سرش را پایین انداخت ؛
🌟 پس از کمی مکث ، لبخندی زد
🌟 سپس سرش را بالا آورد و گفت :
🌹 با حجاب شدم تا به خدا برسم .
🌟 سال بعد ،
🌟 ماشا به سفر حج مشرف شد .
🌟 وقتی وارد مکه شد ،
🌟 بوی حرم و خانه خدا ،
🌟 بر مشامش رسید .
🌟 بویی از جنس بهشت ؛
🌟 بویی که تا آن روز ،
🌟 هیچ وقت تصورش را نکرده بود
🌟 خیلی مشتاق بود تا زودتر به خانه خدا برسد
🌟 ولی انگار پاهایش ، شل شده بودند .
🌟 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🌟 و زیر لب ، خدا را صدا می زد .
🌟 وقتی دستش به دیوار کعبه رسید ؛
🌟 زار و زار گریه کرد .
🌟 و کلی با خدا درد و دل نمود .
🌟 نماز خواند و طواف کرد .
🌟 و تا چند روز ،
🌟 کارش فقط نماز و دعا و قرآن بود .
🌟 ماشا همه روزها را ، روزه می گرفت .
🌟 و با آب زمزم ، افطار می کرد .
🌟 آب زمزم ، در نظر ماشا ،
🌟 گواراترین ، لذیذترین و خوشمزه ترین آب دنیا بود
🌟 بسیار به حال خودش گریه می کرد ؛
💫 که چرا زودتر مسلمان نشده ،
💫 چرا زودتر با خدا ، آشتی نکرده ،
💫 چرا زودتر به حج نیامده
🌟 ماشا هیچ وقت فکرش را نمی کرد
🌟 که یک روزی ، به خانه خدا بیاید .
🌟 دو سال گذشت
🌟 و ماشا و ریسا ، به طور اتفاقی ،
🌟 همدیگر را در بازار دیدند .
🌟 ریسا هم با حجاب شده بود .
🌟 ماشا با تعجب ، به ریسا نگاه می کرد
🌟 و از حجاب او خوشش آمد .
🌟 سپس با خوشحالی همدیگر را بغل کردند
🌟 و کلی حرف زدند و درد دل نمودند .
🌟 سپس ماشا گفت :
🌹 ریسا باور کن اولش نشناختمت
🌹 اینقدر به صورتت با دقت نگاه کردم
🌹 تا آخر شناختمت ؛
🌹 با این حجاب ، خیلی عوض شدی دختر .
☘ ریسا گفت :
☘ با حجاب خشکل شدم ؟
🌹 ماشا گفت :
🌹 خشکل ؟! بگو بی نظیر ؛
🌹 دختر ، مثل ماه شدی
🌹 با این روسری گلدار و حجاب قشنگت ،
🌹 خیلی خیلی زیبا شدی
☘ ریسا گفت :
☘ ممنون ولی به زیبایی تو که نمی رسم .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
Mohsen Chavoshi - Jang Zade (128).mp3
4.5M
🇮🇷 رو دستم داغ سوسنگرد ؛
🇮🇷 توقلبم عشق خونین شهر
🇮🇷 خیالم رکس آبادان ؛
🇮🇷 اسیرم باز تو این شهر ...
🎧 محسن چاووشی
🇮🇷 به مناسبت سالگرد آزادسازی سوسنگرد
@ghairat
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
🇮🇷 رو دستم داغ سوسنگرد ؛ 🇮🇷 توقلبم عشق خونین شهر 🇮🇷 خیالم رکس آبادان ؛ 🇮🇷 اسیرم باز تو این شهر ...
👈 متن کامل آهنگ سوسنگرد به درخواست شما
🇮🇷 دلت تهرون چشات شیراز ؛
🇮🇷 لبت ساوه هوات بندر
🇮🇷 لبم هر شب تنم تبریز ؛
🇮🇷 سرم ساری چشام قمصر
🇮🇷 دلم دل تنگه تنگستان ؛
🇮🇷 رو دوشم درد خوزستان
🇮🇷 غرورم ایل قشقایی ؛
🇮🇷 تو رگ هام خون کردستان
🇮🇷 تو خونم جنگ تحمیلی ؛
🇮🇷 تو خونت ملک اجدادی
🇮🇷 خرابم مثل خرمشهر ؛
🇮🇷 ولی تو خرم آبادی
🇮🇷 تمام کودکی هامو ،
🇮🇷 بهم دنیا بدهکاره
🇮🇷 تو با لالایی خوابت برد ؛
🇮🇷 منم با موج خمپاره
🇮🇷 دیگه خسته از این شهر و
🇮🇷 از این دنیای وا مونده
🇮🇷 میخوام برگردم اونجایی
🇮🇷 که انگشتام جا مونده
🇮🇷 دلم بعد از تو با هر چی ؛
🇮🇷 که ترکش داشت جنگیده
🇮🇷 دیگه بعد از تو به هر کی ؛
🇮🇷 که درکش کرد خندیده .
🇮🇷 رو دستم داغ سوسنگرد ؛
🇮🇷 تو قلبم عشق خونین شهر
🇮🇷 خیالم رکس آبادان ؛
🇮🇷 اسیرم باز تو این شهر
🇮🇷 موهام قشلاق دستامه ،
🇮🇷 برام بن بسته هر کوچه
🇮🇷 مثل تالار آیینه ؛
🇮🇷 به هر سمتی برم پوچه
🇮🇷 دیگه خسته از این شهر و
🇮🇷 از این دنیای وا مونده
🇮🇷 میخوام برگردم اونجایی
🇮🇷 که انگشتام جا مونده
🇮🇷 دلم بعد از تو با هر چی ؛
🇮🇷 که ترکش داشت جنگیده
🇮🇷 دیگه بعد از تو به هر کی ،
🇮🇷 که درکش کرد خندیده
@ghairat
🌸 غر نزنید ؛
🌸 غر زدن ، خطرناکترین آفت زندگی است .
🌸 وقتی همسرتان به خانه میآید
🌸 مدام به او غر نزنید .
🌸 هر چقدر هم که محتوای این غر زدنها ،
🌸 از نظر شما ، درست و صحیح باشد
🌸 ولی به خاطر لحن آزار دهنده اش ،
🌸 فقط بر مشکلات شما می افزاید .
🌸 و این حس را در همسرتان بیدار میکند
🌸 که او فرد با ارزشی در زندگی شما نیست .
💟 @ghairat
💍 افزایش ازدواج و کاهش طلاق
👈 در ایام کرونا
💠 معاون جوانان وزارت ورزش گفت :
🔹 در چهارماه اول سال ، ۲۰۰ هزار ازدواج و ۳۵ هزار طلاق ثبت شده ؛ این در حالی است که آمار مدت مشابه سال قبل ۱۶۷ هزار ازدواج و ۳۷ هزار طلاق بود .
🔸 مدیر برنامهریزی وزارت ورزش در اینباره میگوید کاهش تجملگرایی و تشریفات باعث افزایش ازدواج شده است . | فارس
💟 @ghairat
🇮🇷 منبع 👈
🆔 @voinews 🇮🇷
🔥 تفکر و منطق شیطانی در مورد ازدواج :
♨️ میخوای ازدواج کنی ،
♨️ باید شغل و خونه و ماشین رو اکی کنی ...
🕋 تفکر و منطق اسلامی در مورد ازدواج :
💞 میخوای شغل و خونه و ماشین اکی بشه
💞 ازدواج کن .
🌹 یغنهم الله من فضله 🌹
💟 @ghairat
💍 #ازدواج_اسلامی
🌸 داستان ماشا ، قسمت هشتم 🌸
🌹 ماشا با خنده از ریسا پرسید :
🌹 باید برام تعریف کنی
🌹 که چرا با حجاب شدی ؟
☘ ریسا هم لبخندی زد و گفت :
☘ با حجاب شدم تا به خدا برسم .
🌹 ماشا خندید و گفت :
🌹 این که جمله منه ،
🌹 قبول نیست ، تو تقلب کردی .
🌟 هر دو کلی خندیدند و شوخی کردند .
🌹 ماشا گفت :
🌹 خب منتظرم ، تعریف کن ،
🌹 باید بگی چی شد که با حجاب شدی ؟
☘ ریسا گفت :
☘ یادته دو سال پیش ،
☘ توی آخرین ملاقاتمون ؟!
☘ اگر یادت باشه
☘ من روسری تو رو برداشتم
☘ و روی سرم گذاشتم ؟؟!
🌹 ماشا گفت : آره یادمه چطور ؟
☘ ریسا گفت :
☘ وقتی روسری رو سرم کردم ؛
☘ آرامش عجیبی بهم دست داد ،
☘ آرامشی که نه از رقاصی کسب کردم
☘ نه از موسیقی و نوازندگی ؛
☘ و نه از ارتباط های زشت و نامشروع خودم .
☘ آرامشی که فقط و فقط ،
👈 بوی خدا می داد .
☘ به قول جاک ،
☘ احساس کردم مثل حضرت مریم شدم .
☘ همین احساس ،
☘ یک جرقه ای در دلم زد .
☘ آن لحظه ای هم که گفتی :
☘ با حجاب شدم تا به خدا برسم ،
☘ باعث شد به کلی آتیش بگیرم .
☘ یک سال با خودم کلنجار می رفتم
☘ نمی دونستم که با حجاب بشم یا نه ؟
☘ خیلی می ترسیدم .
☘ فکر می کردم
☘ مردم منو با این حجاب نمی خوان ،
☘ فکر می کردم با وجود حجاب ،
☘ دیگه نمی تونم کار کنم .
☘ می ترسیدم
☘ می ترسیدم به خاطر حجاب ،
☘ دوستام ، منو مسخره کنن
☘ همین جوری گذشت تا پارسال ،
☘ همین جوری با خودم درگیر بودم
☘ تا اینکه یک شب ،
☘ اتفاق عجیبی برام افتاد .
🌹 ماشا که مشتاق شنیدن بود گفت :
🌹 خوب ریسا تعریف کن چی شد ؟
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ،
👈 پرهیز از بدبینی و بدگمانی است .
🇮🇷 به همسرتان اعتماد کنید و این را بدانید
🇮🇷 که اولا تجسس در اسلام حرام است
👈 ولا تجسسوا ( سوره حجرات )
🇮🇷 دوما مچ گیری و رفتار پلیسی شما ،
🇮🇷 همسرتان را به یک دروغگوی حرفه ای
🇮🇷 و پنهان کار ، تبدیل می کند .
💟 @ghairat
#اعتماد #بدبینی #بدگمانی #جاسوسی
🌸 داستان ماشا ، قسمت نهم 🌸
☘ ریسا گفت :
☘ از مهمونی داشتم می اومدم
☘ که چندتا مرد ناکس به من حمله کردند
☘ من فرار کردم
☘ ولی توی یه کوچه بن بست گیر افتادم
☘ هر چی طلا و جواهرات با خودم داشتم
☘ بهشون دادم ولی بازم ول کن نبودن
☘ لعنتیا می خواستن بهم تجاوز کنن
☘ من خیلی ترسیده بودم
☘ هر چی داد زدم ، خواهش کردم
☘ اما انگار کسی صدامو نشنید
☘ هیچ کس کمکم نکرد
☘ گریه و زاری کردم ، التماسشون کردم
☘ خواهش کردم که کاری به کارم نداشته باشن
☘ اما فایده ای نداشت .
☘ وقتی دست یکیشون بهم رسید
☘ از ته دلم ، خدا رو صدا زدم
☘ ناگهان انعکاس صدای خودم رو شنیدم
☘ که می گفت : خدا ، خدا ، خدا ، ...
☘ نمی دانم چرا و چطور شد که یاد خدا افتادم
☘ نفهمیدم چی شد که خدا رو صدا زدم
☘ ولی اینو می دونستم که در اون موقعیت ،
☘ غیر از خدا ،
☘ کسی نمی تونست به من کمک کنه
☘ بعد از اینکه خدا رو صدا زدم
☘ یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد
🌹 ماشا با ذوق و شوق ،
🌹 به حرفهای ریسا گوش می داد .
🌹 و با شور و هیحان فراوان گفت :
🌹 خُب ...
🌹 چه اتفاقی افتاد ؟! چی شد مگه ؟
🌟 اشک از گوشه چشمان ریسا سرازیر شد
🌟 و با گریه گفت :
☘ ناگهان یه نوری از پشت سرم ظاهر شد
☘ دیدم پسرا به پشت من نگاه می کردند
☘ من از ترس پسرا ،
☘ جرائت نکردم ببینم پشتم چه خبره
☘ ولی پسرارو دیدم ، که از روی ترس ،
☘ آرام آرام به عقب بر می گشتند .
☘ و یه دفعه فرار کردند .
☘ سرم رو به عقب برگردوندم
☘ دیدم سه تا مرد قوی هیکل و قد بلند ،
☘ اما خیلی زیبا و خیلی نورانی ،
☘ از اون نور ، بیرون اومدند .
☘ منم خیلی ترسیده بودم .
☘ نمی دونستم که دوستن یا دشمن
☘ نمی دونستم میشه بهشون اعتماد کنم
☘ یا مثل اون پسرا فرار کنم
☘ همونطور که روی زمین افتاده بودم
☘ با عجله به پشت بر می گشتم
☘ تا اینکه پشتم به دیوار برخورد .
☘ یکی از اونا به من نگاهی کرد و گفت :
🌸 نترس خانم
🌸 ما از طرف خدا ، برای کمک به شما اومدیم ،
🌸 از این به بعد ، هر وقت مشکلی داشتی
🌸 بازم ، فقط خدا رو صدا بزن .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔥 این ۵ عامل ، به راحتی می توانند
🔥 شادی و زندگی شما را ، نابود کنند .
📛 ۱. مقایسه کردن زندگی خود با دیگران
📛 ۲. فکر کردن به گذشته و آینده
📛 ۳. تمرکز بر روی نداشته ها
📛 ۴. دنبال مقصر گشتن برای اشتباهات
📛 ۵. راضی نگه داشتن همه از خود
@ghairat