eitaa logo
غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
3.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
18 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee محتوای تربیت کودک @amoomolla چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher داستان و رمان @dastan_o_roman تبلیغ ارزان @tabligh_amoo آدمین و مسئول تبلیغ و تبادل @dezfoool
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 به موجب ماده ۱۱۳۹ قانون مدنی ، 💞 اتمام و انحلال عقد موقت یا صیغه ، 💞 به دو گونه انجام می شود ؛ 👈 انقضای مدت و بخشیدن مدت توسط مرد 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت دوازدهم 🌸 ☘ من نمی دونستم چی بگم ☘ ولی از دهنم پرید و گفتم : بله ☘ اون پیرمرد هم لبخندی زد و گفت : 🌷 دخترم ! 🌷 پس هر چی می گم ، تکرار کن 🌷 بگو أشهدُ أن لا اله الا الله 🌷 و أشهدُ أنّ محمداً رسول الله ☘ من هم ، این دوتا جمله رو گفتم . ☘ پیرمرد و علی خوشحال شدند ☘ و با لبخند گفتند : 🌷 پس مبارکه ☘ بعد خود پیرمرد ، ☘ ما رو به عقد هم در آورد . ☘ از این اتفاق مبارک ، ☘ خیلی خوشحال و خندان بودم . ☘ که ناگهان از خواب پریدم . ☘ ناراحت شدم که چرا بیدار شدم . ☘ ولی تا مدتها ، ☘ به خوابم فکر می کردم . ☘ اما عجیب تر این بود ☘ که تک تک کلمات و جملات اون پیرمرد رو ، ☘ که در خواب به من گفته بود ، ☘ کامل در ذهنم حفظ شدند . ☘ و مدام با خودم ، تکرارشون می کردم . 🌷 أشهدُ أن لا اله الا الله 🌷 و أشهد أنّ محمداً رسول الله ☘ خیلی عجیب بود ☘ تا حالا نشده بود که خوابم یادم بمونه ☘ ولی انگار این خواب با بقیه فرق می کرد ☘ تا چند روز ، ☘ لذت و شیرینی و شادی اون خواب ، ☘ همه وجودم رو پر کرده بود . ☘ و با اینکه فقط یک بار ، ☘ اون جملات رو شنیده بودم ، ☘ ولی انگار خیلی وقته که حفظ بودم . ☘ مردد بودم که خوابم رو به علی بگم یا نه . ☘ ناگهان تصمیم گرفتم که واقعا مسلمان بشم . ☘ با عجله و خوشحالی ، به سمت علی رفتم . ☘ و به او گفتم که مسلمان شدم . 🌹 ماشا لبخندی زد و گفت : 🌹 آقا علی چی گفت ؟ 🌟 ریسا هم لبخندی زد 🌟 و سرش را با خجالتی ، 🌟 به پایین انداخت و گفت : ☘ اون هم قبول کرد که با من ازدواج کنه ☘ الآن هم خیلی با علی خوشبختم ☘ خیلی با من مهربونه ، ☘ بعضی وقتا به خودم می گم ☘ چرا زودتر مسلمون نشدم ☘ آقا علی ، تنها مردی بود ☘ که به خاطر خودم ، ☘ و به خاطر انسان بودنم منو دوست داشت 👈 نه به خاطر شهرت و شهوت و هوسبازی . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🇮🇷 کار‌های پسندیده و خوب همسرتان را ، 🇮🇷 هم ببینید و هم تعریف کنید . 🇮🇷 گاهی آنقدر 🇮🇷 روی اختلافات متمرکز می‌شوید 🇮🇷 که تفاهم‌ ها و نقطه نظرات مشترک را ، 🇮🇷 یا نمی‌بینید یا چشم پوشی می کنید . 🇮🇷 آیا واقعاً همسر شما ، 🇮🇷 که از نظر شما باور‌های درستی ندارد ، 🇮🇷 تا به حال هیچ کار خوبی 🇮🇷 که مطابق باور‌ها و خواسته‌های شما باشد 🇮🇷 انجام نداده است ؟  💟 @ghairat
🌸 رفتم خواستگاری 🌸 بابای دختره گفت : 🕵‍♂ خب جوون تحقیقو از خودت شروع میکنم 🕵‍♂ خودت بگو چه جور پسری هستی ؟ 🌸 بابام گفت : 🎅🏻 از همسایه ها بپرسی بهتره ، 🎅🏻 این یه روده ی راست هم تو شیکمش نیست . 🌸 حدس بزنید چی شده ؟ 🌸 پرتمون کردن بیرون 😕😂 😍 @ghairat
🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ، ازدواج است 🇮🇷 و یکی از مهمترین عوامل ازدواج ، 👈 محدود کردن ارتباط دختران و پسران است . 🇮🇷 وقتی پسران ، 🇮🇷 به راحتی می توانند 🇮🇷 در فضای مجازی و اینترنت 🇮🇷 و در کوچه ها و بازار و خیابان و... 🇮🇷 با هر دختری که خواستند ، ارتباط بگیرند 👈 دیگر چه نیازی به ازدواج پر دردسر دارند ؟! 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت سیزدهم 🌸 🌟 ریسا ، در حالی که چشمانش ، 🌟 پر از اشک شده بود ؛ 🌟 به ماشا گفت : ☘ خُب ماشا جون ، این داستان من بود . ☘ تو چی ؟ تو این مدت چکار می کردی ؟ ☘ از وضعیت الآنت راضی هستی ؟ 🌹 ماشا گفت : 🌹 آره عزیزم خیلی راضیم ، 🌹 الآن هم نسبت به قبل خوشبخت ترم 🌹 راستی عروسیتو هم تبریک می گم 🌟 ریسا گفت : ☘ ممنون عزیزم ☘ تو همیشه در حق من لطف داری ☘ راستی ماشا ☘ دلت برای گذشته ات تنگ نشده ؟ 🌟 ماشا گفت : 🌹 نه بابا ! 🌹 اتفاقا هر وقت یاد اون روزا می افتم 🌹 حالم خیلی بد می شه . 🌹 دیگه از جلوه هاو صورتای کاذب ، 🌹 مثل بی حجابی و آرایش ، بدم میاد . 🌟 ریسا گفت : ☘ یعنی دیگه آرایش نمی کنی 🌟 ماشا گفت : 🌹 آرایش و اون مسخره بازی ها ، 🌹 دیگه برام بی‌ارزش و منفور شده . 🌟 ریسا گفت : ☘ البته ماشا جون ، ☘ خداییش الآن نسبت به قبل ، ☘ خیلی خشکل تری ، ☘ انگار صورتت نورانی شده . ☘ اون موقع ها ، ☘ هزار جور آرایش میزدی ☘ تا صورتت باز بشه ، ☘ اما الآن نور معنویت ، ☘ خیلی تو رو خشکل کرده . 🌟 ریسا ، ماشا را به خانه خودش برد . 🌟 با هم می گفتند و می خندیدند . 🌟 و خاطرات گذشته را مرور می کردند . 🌟 با همدیگر ، شام را آماده می کردند . 🌟 ریسا ، هر لحظه به ساعت نگاه می کرد 🌟 و منتظر آمدن شوهرش بود . 🌟 نزدیکای غروب ، علی از سر کار آمد . 🌟 ریسا با یک لیوان شربت ، 🌟 منتظر بالا آمدن علی شد . 🌟 علی در خانه را که باز می کند 🌟 مثل همیشه ریسا را می بیند 🌟 که شربت به دست ، منتظرش بود . 🌟 خوشحال و خندان ، همدیگر را بغل کردند . 🌟 و به طرف ماشا رفتند . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🔮 جالب است که بدانید 🔮 مقایسه شوهر شما ، با پدرش ، 🔮 برای شوهرتان ، بسبار آزار دهنده است . 🔮 در میان همه اعضای خانواده همسرتان ، 🔮 شوهرتان از اینکه با پدرش مقایسه شود ، 🔮 بیشتر از هر چیزی نفرت دارد . 🔮 درست است که روانشناسان می‌گویند : 🌹 پسرها تا اندازه زیادی ، 🌹 شبیه پدرشان هستند . 🌹 و حتی اشتباهات پدر خود را ، 🌹 در زندگی خود تکرار می‌کنند . 🔮 اما کمتر پسری یافت می شود 🔮 که حاضر به پذیرفتن این واقعیت باشد . 🔮 آنها دوست دارند همیشه ، 🔮 یک سر و گردن از پدر خود جلوتر باشند 🔮 و هیچ‌ وقت نمی‌ پذیرند 🔮 که اشتباهات پدرشان ، 🔮 که از کودکی آنها را ، آزار می‌داده را ، 🔮 بعدها در زندگی خود تکرار ‌کنند . @ghairat
⚜ شوهرخواهرم این کار رو خوب بلده ⚜ از برادرم یاد بگیر ⚜ ببین پسر عمو یا پسرداییت چکار می‌کنه ⚜ کاش مثل برادرت بودی و... 🛡 گفتن این جملات به همسرتان ، 🛡 این پیام را به او می‌رساند 👈 که تو بی‌ عُرزه هستی ! 🛡 و این کار موجب می شود 🛡 تا همسرتان از شما متنفر شود 🛡و همچنین رابطه اش با مردانی که ، 🛡 با آنها مقایسه شده ، ویران گردد . 💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت چهاردهم 🌸 🌟 ریسا به علی گفت : ☘ عزیزم ! این دوست منه ، ☘ همونیه که ازش تعریف می کردم 🍎 علی گفت : ماشا خانم ؟! ☘ ریسا گفت : ☘ بله عزیزم ، این همون ماشاست 🌟 ماشا ، آرام و با احترام ، 🌟 از جا برخاست و به علی سلام کرد . 🍎 علی گفت : 🍎 سلام ماشا خانم 🍎 خیلی خوش اومدید 🍎 ریسا خیلی از شما تعریف می کرد 🍎 خوشحالم که از نزدیک ، 🍎 شما رو زیارت می کنم . 🌹 ماشا گفت : 🌹 ریسا به من لطف دارند ☘ ریسا گفت : ☘ لطفا بشینید ، خسته نشین 🌟 ماشا گفت : 🌹 نه دیگه خواهر ، من باید برم ☘ ریسا گفت : چی داری میگی ؟! ☘ اگه بری ، آقا علی منو می کشه ☘ انشالله امشب ، شام پیش مایی 🌟 علی گفت : 🍎 بله خواهر من 🍎 لطفا امشب ، شام رو پیش ما بمونید 🌟 ماشا تبسمی کرد و گفت : 🌹 چشم می مونم ، ممنون 🌟 علی ، بعد از دیدن ماشا در خانه خود ، 🌟تصمیم گرفت 🌟 که یکی از دوستانش به نام حسن را ، 🌟 با ماشا آشنا کند ؛ 🌟 به خاطر همین ، به حسن زنگ زد 🌟 و او را به شام دعوت کرد . 🌟 تا به این بهانه ، 🌟 این دو ، همدیگر را ببینند . 🌟 و شاید بپسندند . 🌟 سپس علی به ریسا گفت : 🍎 خانمم ! یه مهمون دیگه هم داریم 🍎 انشالله قراره آقا حسن هم بیان سمتمون 🌟 حسن آمد ؛ ماشا را هم دید . 🌟 و از مهمانی ، چند روز گذشت ؛ 🌟 ولی حسن ، هیچ حرفی از ماشا نزد . 🌟 علی به محل کار حسن رفت . 🌟 و نظرش را در مورد ماشا پرسید . 🌟 حسن گفت : 🇮🇷 ماشا دختر خوبی هست 🇮🇷 با حجاب هم هست 🇮🇷 ولی من نمی خوام با یه خارجی ازدواج کنم 🇮🇷 من فقط با دختر ایرانی ازدواج می کنم 🌟 علی گفت : 🍎 تصمیم شما جدیّه برادر !؟ 🌟 حسن گفت : 🇮🇷 بله داداش ، من کاملا جدی ام . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 💟 @ghairat 📚
🌸 اگر نمی‌خواهید رابطه همسرتان را ، 🌸 با مردهای اطرافتان ویران کنید 🌸 و او را نسبت به احترامی که 🌸 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ، 🌸 پس هرگز از او نخواهید 🌸 که از یکی از مردهای فامیل‌ ، 🌸 چیزی را یاد بگیرد 🌸 یا از رفتارهای‌ شان الگوبرداری کند . 💟 @ghairat
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام را به شما دوستان و همراهان گرامی ، تبریک عرض می کنیم . ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🇮🇷 از اختلافات و تفاوت‌های شما و همسرتان ، 🇮🇷 می توانید با هنرمندی تمام ، 🇮🇷 به عنوان یک فرصت برای نزدیک شدن به هم ، 🇮🇷 استفاده کنید ؛ 🇮🇷 نه به عنوان سلاحی برای جنگیدن با هم . 💟 @ghairat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷