🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ،
👈 پرهیز از بدبینی و بدگمانی است .
🇮🇷 به همسرتان اعتماد کنید و این را بدانید
🇮🇷 که اولا تجسس در اسلام حرام است
👈 ولا تجسسوا ( سوره حجرات )
🇮🇷 دوما مچ گیری و رفتار پلیسی شما ،
🇮🇷 همسرتان را به یک دروغگوی حرفه ای
🇮🇷 و پنهان کار ، تبدیل می کند .
💟 @ghairat
#اعتماد #بدبینی #بدگمانی #جاسوسی
🌸 داستان ماشا ، قسمت نهم 🌸
☘ ریسا گفت :
☘ از مهمونی داشتم می اومدم
☘ که چندتا مرد ناکس به من حمله کردند
☘ من فرار کردم
☘ ولی توی یه کوچه بن بست گیر افتادم
☘ هر چی طلا و جواهرات با خودم داشتم
☘ بهشون دادم ولی بازم ول کن نبودن
☘ لعنتیا می خواستن بهم تجاوز کنن
☘ من خیلی ترسیده بودم
☘ هر چی داد زدم ، خواهش کردم
☘ اما انگار کسی صدامو نشنید
☘ هیچ کس کمکم نکرد
☘ گریه و زاری کردم ، التماسشون کردم
☘ خواهش کردم که کاری به کارم نداشته باشن
☘ اما فایده ای نداشت .
☘ وقتی دست یکیشون بهم رسید
☘ از ته دلم ، خدا رو صدا زدم
☘ ناگهان انعکاس صدای خودم رو شنیدم
☘ که می گفت : خدا ، خدا ، خدا ، ...
☘ نمی دانم چرا و چطور شد که یاد خدا افتادم
☘ نفهمیدم چی شد که خدا رو صدا زدم
☘ ولی اینو می دونستم که در اون موقعیت ،
☘ غیر از خدا ،
☘ کسی نمی تونست به من کمک کنه
☘ بعد از اینکه خدا رو صدا زدم
☘ یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد
🌹 ماشا با ذوق و شوق ،
🌹 به حرفهای ریسا گوش می داد .
🌹 و با شور و هیحان فراوان گفت :
🌹 خُب ...
🌹 چه اتفاقی افتاد ؟! چی شد مگه ؟
🌟 اشک از گوشه چشمان ریسا سرازیر شد
🌟 و با گریه گفت :
☘ ناگهان یه نوری از پشت سرم ظاهر شد
☘ دیدم پسرا به پشت من نگاه می کردند
☘ من از ترس پسرا ،
☘ جرائت نکردم ببینم پشتم چه خبره
☘ ولی پسرارو دیدم ، که از روی ترس ،
☘ آرام آرام به عقب بر می گشتند .
☘ و یه دفعه فرار کردند .
☘ سرم رو به عقب برگردوندم
☘ دیدم سه تا مرد قوی هیکل و قد بلند ،
☘ اما خیلی زیبا و خیلی نورانی ،
☘ از اون نور ، بیرون اومدند .
☘ منم خیلی ترسیده بودم .
☘ نمی دونستم که دوستن یا دشمن
☘ نمی دونستم میشه بهشون اعتماد کنم
☘ یا مثل اون پسرا فرار کنم
☘ همونطور که روی زمین افتاده بودم
☘ با عجله به پشت بر می گشتم
☘ تا اینکه پشتم به دیوار برخورد .
☘ یکی از اونا به من نگاهی کرد و گفت :
🌸 نترس خانم
🌸 ما از طرف خدا ، برای کمک به شما اومدیم ،
🌸 از این به بعد ، هر وقت مشکلی داشتی
🌸 بازم ، فقط خدا رو صدا بزن .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔥 این ۵ عامل ، به راحتی می توانند
🔥 شادی و زندگی شما را ، نابود کنند .
📛 ۱. مقایسه کردن زندگی خود با دیگران
📛 ۲. فکر کردن به گذشته و آینده
📛 ۳. تمرکز بر روی نداشته ها
📛 ۴. دنبال مقصر گشتن برای اشتباهات
📛 ۵. راضی نگه داشتن همه از خود
@ghairat
🌸 یکی از اشتباهات همسران این است
🌸 که دیدگاههای متفاوت همسرشان را ،
🌸 به عنوان دلیلی برای اثبات بی علاقگی وی
🌸 تعبیر میکنند ؛ و تصور میکنند
🌸 اگر همسرشان به آنها علاقه داشت ،
🌸 حتما اعتقاداتش را تغییر می داد .
🌸 البته ایجاد تغییر درباره رفتارهای ظاهری
🌸 مانند نوع لباس پوشیدن
🌸 یا طرز غذا خوردن ،
🌸 کار چندان سختی نیست .
🌸 اما زمانی که موضوع مورد بحث ،
🌸 ارزشها و اعتقاداتی باشد
🌸 که از دوران کودکی ،
🌸 در ما شکل گرفته است ،
🌸 شاید تغییر کامل و گسترده ممکن نباشد ؛
🌸 بنابراین شما هم اصرار بر تغییر وی نکنید
🌸 بلکه با عمل و اخلاق خوبتان ،
🌸 او را به اعتقادات خداپسندانه
🌸 تشویق نمائید .
💟 @ghairat
#تغییر_اعتقادات
💍 اگر زن و شوهری قهر کنند
💍 قرار نیست خانواده ها دنبال مقصر بگردند
💍 قرار نیست آنها را قضاوت کنند
💍 و قرار نیست طرف یکی از زوجین را بگیرند
💍 بلکه تنها وظیفهی ما بزرگترها ،
💍 آشتی دادن آنهاست .
💍 حتی اگر لازم باشد از دروغ مصلحتی ،
💍 برای آشتی دادنشان استفاده کنید ؛
💍 حتما باید اینکار را بکنید .
💟 @ghairat
#قهر #اختلاف #دعوای_زوجین #حکمیت
🌸 داستان ماشا ، قسمت دهم 🌸
🌟 ماشا گفت :
🌹 خُب ، نفهمیدی کی بودن ؟
🌟 ریسا گفت :
☘ همون جا غش کردم
☘ و دیگه چیزی نفهمیدم
☘ تا فرداش
☘ که در بیمارستان به هوش اومدم
☘ از همون جا و همون روز ،
☘ من با حجاب شدم ،
☘ ولی نه مثل تو
☘ تو با حجاب که شدی
☘ همه کارهای زشت و گناه آلود رو ،
☘ به خاطر خدا ، ول کردی
☘ اما من نه نتونستم
☘ کارهای زشتم مثل رقص ، آواز ، نوازندگی ،
☘ شراب خواری ، ارتباط نامشروع و...
☘ همه رو ادامه می دادم ولی با حجاب بودم
☘ راستش ، خودم هم راضی نبودم
☘ حالم از خودم و از کارهام ،
☘ به هم می خورد .
☘ دیگه از اون کارها ، لذت نمی بردم
☘ حال و وضع خودم رو دوست نداشتم ،
☘ از این که مردای هوس باز ،
☘ مثل یک عروسک با من رفتار کنن ،
☘ بدم می اومد .
☘ دوست داشتم اجتماع خودمون ،
☘ منو به عنوان یک انسان بپذیره
☘ نه وسیله جنسی برای ارضای شهوت مردان .
☘ اما چکار می تونستم بکنم ؟
☘ من یه آدم ضعیفی هستم
☘ که هیچ اراده ای
☘ برای ترک کارهای زشتم نداشتم
☘ به خاطر همین ،
☘ مجبور بودم ادامه بدم
☘ مدتها گذشت ،
☘ تا همین یک ماه پیش ،
☘ راستش با یه مرد مسلمون به نام علی ،
☘ آشنا شدم .
☘ مرد خیلی خوبی بود
☘ با حیا ، با اخلاق ، متدین ، معتقد ...
☘ چهره خیلی نورانی و زیبایی داشت
☘ به دین خودش ، خیلی مقید بود
☘ همیشه عبادت می کرد
☘ و خیلی اهل مطالعه بود
☘ یک کتاب کوچیک ، همیشه باهاش بود
☘ هر جا که بیکار می شد و خلوت می کرد
☘ چند صفحه از اون کتاب رو می خوند .
☘ خیلی عاشق اون کتاب بود
☘ وقتی با هم می نشستیم
☘ داستان های بسیار زیبایی ،
☘ از خدا و پیامبرانش برام می گفت .
☘ باورت نمیشه
☘ همه پیامبرا رو می شناخت
☘ حضرت مسیح ما رو ،
☘ بهتر از خود ما می شناخت .
☘ وقتی با من حرف می زنه ،
☘ احساس آرامش خاصی پیدا می کردم
☘ انگار خود حضرت مسیح بود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 خانم عزیز !
💞 اگر میخواهید زندگی مشترکتان ،
💞 به سراشیبی نیفتد
💞 برای شوهرتان تعیین تکلیف نکنید .
💞 این کار مردانگی اش را زیر سوال میبرد .
💟 @ghairat
🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋🇮🇷🕋
💞 آقایون متاهل و عاشق !
🌹 از نماز مغرب به بعد ،
👈 حق خانواده است .
🌹 کسی را بدون اجازه همسرتان ،
👈 در این زمان حساس ، شریک نکنید .
🌹 در این زمان ،
👈 فقط برای خانواده و در خدمت خانواده باش
🌹 مگر اینکه با توافق همدیگر ،
👈 به صله رحم بپردازید .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت یازدهم 🌸
🌟 ریسا به فکر عمیقی فرو رفت
🌟 ماشا نیز تبسمی کرد و گفت :
🌹 خوب بعد چی شد ؟
☘ ریسا سرش را پایین انداخت و گفت :
☘ ازش خواستگاری کردم .
☘ ازش خواهش کردم که با من ازدواج کنه .
🌹 ماشا ( با ذوق زدگی ) گفت :
🌹 خوب ؛ اون چی گفت ؟
☘ ریسا گفت :
☘ اما اون قبول نکرد
☘ منم خیلی ناراحت شدم
☘ یه دفعه حس کردم که دلم شکست
☘ بعد از کمی مکث و سکوت ، گفت :
🌸 راستش من مسلونم و تو مسیحی ،
🌸 دین من اجازه نمی ده که با تو ازدواج کنم
🌹 ماشا گفت :
🌹 آخی عزیزم ،
🌹 حتما خیلی ناراحت شدی ؟!
☘ ریسا گفت :
☘ تا چند روز ، خیلی حالم بد بود
☘ بعد یاد حرف اون آقاهه افتادم
☘ همون که از نور اومد بیرون که می گفت :
🌸 هر وقت مشکلی داشتی ،
🌸 فقط خدا رو صدا بزن .
☘ من هم شروع کردم به خدا خدا گفتن
☘ خدا رو صدا زدم .
☘ دعا خوندم .
☘ به مناجات با خدا پرداختم .
☘ به حرف زدن با خدا مشغول شدم .
☘ به خواهش و التماس کردن افتادم .
☘ از خدا خواستم که با قدرتش کاری کنه
☘ که علی با من ازدواج کنه
☘ خدا هم دعای منو شنید و اجابتم کرد .
☘ چون همون شب که خوابم برد
☘ علی رو در خواب دیدم .
☘ که کنار یک پیرمرد ، نشسته بود .
☘ من هم اجازه گرفتم که کنارشون بشینم .
🌷 پیرمرد با لبخند گفت :
🌷 بیا بنشین دخترم
☘ بعد ازم پرسید :
🌷 آقا علی ما رو دوست داری ؟
☘ من هم در همون عالم خواب ،
☘ خجالت کشیدم و گفتم : بله
☘ پیرمرد دوباره گفت :
🌷حاضری به خاطر علی ، مسلمون بشی ؟!
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 آهنگ آرامبخش از علی فانی
🌹 ندیدم شهی در دل آرایی تو
🌹 به قربان اخلاق مولایی تو
@ghairat
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش
┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈
🕌 غسل جمعه ،
🕌 سبب پاكى و كفّاره گناهان ،
🕌 از جمعه تا جمعه است .
🌷 امام صادق عليه السّلام 🌷
📚 وسائل الشيعه ، ج ۳ ، ص ۳۱۵
💟 @ghairat
┈••✾🕋🇮🇷🕋✾••┈
💞 به موجب ماده ۱۱۳۹ قانون مدنی ،
💞 اتمام و انحلال عقد موقت یا صیغه ،
💞 به دو گونه انجام می شود ؛
👈 انقضای مدت و بخشیدن مدت توسط مرد
💟 @ghairat
#احکام_ازدواج_موقت
🌸 داستان ماشا ، قسمت دوازدهم 🌸
☘ من نمی دونستم چی بگم
☘ ولی از دهنم پرید و گفتم : بله
☘ اون پیرمرد هم لبخندی زد و گفت :
🌷 دخترم !
🌷 پس هر چی می گم ، تکرار کن
🌷 بگو أشهدُ أن لا اله الا الله
🌷 و أشهدُ أنّ محمداً رسول الله
☘ من هم ، این دوتا جمله رو گفتم .
☘ پیرمرد و علی خوشحال شدند
☘ و با لبخند گفتند :
🌷 پس مبارکه
☘ بعد خود پیرمرد ،
☘ ما رو به عقد هم در آورد .
☘ از این اتفاق مبارک ،
☘ خیلی خوشحال و خندان بودم .
☘ که ناگهان از خواب پریدم .
☘ ناراحت شدم که چرا بیدار شدم .
☘ ولی تا مدتها ،
☘ به خوابم فکر می کردم .
☘ اما عجیب تر این بود
☘ که تک تک کلمات و جملات اون پیرمرد رو ،
☘ که در خواب به من گفته بود ،
☘ کامل در ذهنم حفظ شدند .
☘ و مدام با خودم ، تکرارشون می کردم .
🌷 أشهدُ أن لا اله الا الله
🌷 و أشهد أنّ محمداً رسول الله
☘ خیلی عجیب بود
☘ تا حالا نشده بود که خوابم یادم بمونه
☘ ولی انگار این خواب با بقیه فرق می کرد
☘ تا چند روز ،
☘ لذت و شیرینی و شادی اون خواب ،
☘ همه وجودم رو پر کرده بود .
☘ و با اینکه فقط یک بار ،
☘ اون جملات رو شنیده بودم ،
☘ ولی انگار خیلی وقته که حفظ بودم .
☘ مردد بودم که خوابم رو به علی بگم یا نه .
☘ ناگهان تصمیم گرفتم که واقعا مسلمان بشم .
☘ با عجله و خوشحالی ، به سمت علی رفتم .
☘ و به او گفتم که مسلمان شدم .
🌹 ماشا لبخندی زد و گفت :
🌹 آقا علی چی گفت ؟
🌟 ریسا هم لبخندی زد
🌟 و سرش را با خجالتی ،
🌟 به پایین انداخت و گفت :
☘ اون هم قبول کرد که با من ازدواج کنه
☘ الآن هم خیلی با علی خوشبختم
☘ خیلی با من مهربونه ،
☘ بعضی وقتا به خودم می گم
☘ چرا زودتر مسلمون نشدم
☘ آقا علی ، تنها مردی بود
☘ که به خاطر خودم ،
☘ و به خاطر انسان بودنم منو دوست داشت
👈 نه به خاطر شهرت و شهوت و هوسبازی .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🇮🇷 کارهای پسندیده و خوب همسرتان را ،
🇮🇷 هم ببینید و هم تعریف کنید .
🇮🇷 گاهی آنقدر
🇮🇷 روی اختلافات متمرکز میشوید
🇮🇷 که تفاهم ها و نقطه نظرات مشترک را ،
🇮🇷 یا نمیبینید یا چشم پوشی می کنید .
🇮🇷 آیا واقعاً همسر شما ،
🇮🇷 که از نظر شما باورهای درستی ندارد ،
🇮🇷 تا به حال هیچ کار خوبی
🇮🇷 که مطابق باورها و خواستههای شما باشد
🇮🇷 انجام نداده است ؟
💟 @ghairat
🇮🇷 یکی از عوامل آرامش ، ازدواج است
🇮🇷 و یکی از مهمترین عوامل ازدواج ،
👈 محدود کردن ارتباط دختران و پسران است .
🇮🇷 وقتی پسران ،
🇮🇷 به راحتی می توانند
🇮🇷 در فضای مجازی و اینترنت
🇮🇷 و در کوچه ها و بازار و خیابان و...
🇮🇷 با هر دختری که خواستند ، ارتباط بگیرند
👈 دیگر چه نیازی به ازدواج پر دردسر دارند ؟!
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت سیزدهم 🌸
🌟 ریسا ، در حالی که چشمانش ،
🌟 پر از اشک شده بود ؛
🌟 به ماشا گفت :
☘ خُب ماشا جون ، این داستان من بود .
☘ تو چی ؟ تو این مدت چکار می کردی ؟
☘ از وضعیت الآنت راضی هستی ؟
🌹 ماشا گفت :
🌹 آره عزیزم خیلی راضیم ،
🌹 الآن هم نسبت به قبل خوشبخت ترم
🌹 راستی عروسیتو هم تبریک می گم
🌟 ریسا گفت :
☘ ممنون عزیزم
☘ تو همیشه در حق من لطف داری
☘ راستی ماشا
☘ دلت برای گذشته ات تنگ نشده ؟
🌟 ماشا گفت :
🌹 نه بابا !
🌹 اتفاقا هر وقت یاد اون روزا می افتم
🌹 حالم خیلی بد می شه .
🌹 دیگه از جلوه هاو صورتای کاذب ،
🌹 مثل بی حجابی و آرایش ، بدم میاد .
🌟 ریسا گفت :
☘ یعنی دیگه آرایش نمی کنی
🌟 ماشا گفت :
🌹 آرایش و اون مسخره بازی ها ،
🌹 دیگه برام بیارزش و منفور شده .
🌟 ریسا گفت :
☘ البته ماشا جون ،
☘ خداییش الآن نسبت به قبل ،
☘ خیلی خشکل تری ،
☘ انگار صورتت نورانی شده .
☘ اون موقع ها ،
☘ هزار جور آرایش میزدی
☘ تا صورتت باز بشه ،
☘ اما الآن نور معنویت ،
☘ خیلی تو رو خشکل کرده .
🌟 ریسا ، ماشا را به خانه خودش برد .
🌟 با هم می گفتند و می خندیدند .
🌟 و خاطرات گذشته را مرور می کردند .
🌟 با همدیگر ، شام را آماده می کردند .
🌟 ریسا ، هر لحظه به ساعت نگاه می کرد
🌟 و منتظر آمدن شوهرش بود .
🌟 نزدیکای غروب ، علی از سر کار آمد .
🌟 ریسا با یک لیوان شربت ،
🌟 منتظر بالا آمدن علی شد .
🌟 علی در خانه را که باز می کند
🌟 مثل همیشه ریسا را می بیند
🌟 که شربت به دست ، منتظرش بود .
🌟 خوشحال و خندان ، همدیگر را بغل کردند .
🌟 و به طرف ماشا رفتند .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🔮 جالب است که بدانید
🔮 مقایسه شوهر شما ، با پدرش ،
🔮 برای شوهرتان ، بسبار آزار دهنده است .
🔮 در میان همه اعضای خانواده همسرتان ،
🔮 شوهرتان از اینکه با پدرش مقایسه شود ،
🔮 بیشتر از هر چیزی نفرت دارد .
🔮 درست است که روانشناسان میگویند :
🌹 پسرها تا اندازه زیادی ،
🌹 شبیه پدرشان هستند .
🌹 و حتی اشتباهات پدر خود را ،
🌹 در زندگی خود تکرار میکنند .
🔮 اما کمتر پسری یافت می شود
🔮 که حاضر به پذیرفتن این واقعیت باشد .
🔮 آنها دوست دارند همیشه ،
🔮 یک سر و گردن از پدر خود جلوتر باشند
🔮 و هیچ وقت نمی پذیرند
🔮 که اشتباهات پدرشان ،
🔮 که از کودکی آنها را ، آزار میداده را ،
🔮 بعدها در زندگی خود تکرار کنند .
@ghairat
⚜ شوهرخواهرم این کار رو خوب بلده
⚜ از برادرم یاد بگیر
⚜ ببین پسر عمو یا پسرداییت چکار میکنه
⚜ کاش مثل برادرت بودی و...
🛡 گفتن این جملات به همسرتان ،
🛡 این پیام را به او میرساند
👈 که تو بی عُرزه هستی !
🛡 و این کار موجب می شود
🛡 تا همسرتان از شما متنفر شود
🛡و همچنین رابطه اش با مردانی که ،
🛡 با آنها مقایسه شده ، ویران گردد .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت چهاردهم 🌸
🌟 ریسا به علی گفت :
☘ عزیزم ! این دوست منه ،
☘ همونیه که ازش تعریف می کردم
🍎 علی گفت : ماشا خانم ؟!
☘ ریسا گفت :
☘ بله عزیزم ، این همون ماشاست
🌟 ماشا ، آرام و با احترام ،
🌟 از جا برخاست و به علی سلام کرد .
🍎 علی گفت :
🍎 سلام ماشا خانم
🍎 خیلی خوش اومدید
🍎 ریسا خیلی از شما تعریف می کرد
🍎 خوشحالم که از نزدیک ،
🍎 شما رو زیارت می کنم .
🌹 ماشا گفت :
🌹 ریسا به من لطف دارند
☘ ریسا گفت :
☘ لطفا بشینید ، خسته نشین
🌟 ماشا گفت :
🌹 نه دیگه خواهر ، من باید برم
☘ ریسا گفت : چی داری میگی ؟!
☘ اگه بری ، آقا علی منو می کشه
☘ انشالله امشب ، شام پیش مایی
🌟 علی گفت :
🍎 بله خواهر من
🍎 لطفا امشب ، شام رو پیش ما بمونید
🌟 ماشا تبسمی کرد و گفت :
🌹 چشم می مونم ، ممنون
🌟 علی ، بعد از دیدن ماشا در خانه خود ،
🌟تصمیم گرفت
🌟 که یکی از دوستانش به نام حسن را ،
🌟 با ماشا آشنا کند ؛
🌟 به خاطر همین ، به حسن زنگ زد
🌟 و او را به شام دعوت کرد .
🌟 تا به این بهانه ،
🌟 این دو ، همدیگر را ببینند .
🌟 و شاید بپسندند .
🌟 سپس علی به ریسا گفت :
🍎 خانمم ! یه مهمون دیگه هم داریم
🍎 انشالله قراره آقا حسن هم بیان سمتمون
🌟 حسن آمد ؛ ماشا را هم دید .
🌟 و از مهمانی ، چند روز گذشت ؛
🌟 ولی حسن ، هیچ حرفی از ماشا نزد .
🌟 علی به محل کار حسن رفت .
🌟 و نظرش را در مورد ماشا پرسید .
🌟 حسن گفت :
🇮🇷 ماشا دختر خوبی هست
🇮🇷 با حجاب هم هست
🇮🇷 ولی من نمی خوام با یه خارجی ازدواج کنم
🇮🇷 من فقط با دختر ایرانی ازدواج می کنم
🌟 علی گفت :
🍎 تصمیم شما جدیّه برادر !؟
🌟 حسن گفت :
🇮🇷 بله داداش ، من کاملا جدی ام .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 اگر نمیخواهید رابطه همسرتان را ،
🌸 با مردهای اطرافتان ویران کنید
🌸 و او را نسبت به احترامی که
🌸 برای مردهای دیگر قائلید ، حساس کنید ،
🌸 پس هرگز از او نخواهید
🌸 که از یکی از مردهای فامیل ،
🌸 چیزی را یاد بگیرد
🌸 یا از رفتارهای شان الگوبرداری کند .
💟 @ghairat
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
ولادت با سعادت امام حسن عسکری علیه السلام را به شما دوستان و همراهان گرامی ، تبریک عرض می کنیم .
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🇮🇷 از اختلافات و تفاوتهای شما و همسرتان ،
🇮🇷 می توانید با هنرمندی تمام ،
🇮🇷 به عنوان یک فرصت برای نزدیک شدن به هم ،
🇮🇷 استفاده کنید ؛
🇮🇷 نه به عنوان سلاحی برای جنگیدن با هم .
💟 @ghairat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍎 از پیامدهای روابط آزاد دختر و پسر ،
👈 عدم اعتماد به جنس مخالف است .
🍎 دختر و پسر ، به خاطر این بی اعتمادی ،
🍎 یا ازدواج نمی کنند
🍎 و یا اگر ازدواج کنند
🍎 در زندگی مشترک ، دچار مشکل می شوند
💟 @ghairat