☀️ این عشق نیست که دنیا را می چرخاند ،
☀️ بلکه عشق چیزی است ؛
☀️ که چرخش دنیا را ارزشمند می کند .
☀️ البته به شرط اینکه واقعا عشق باشد ؛
☀️ نه هوس و شهوت .
☀️ و عشق واقعی یعنی ؛
☀️ کسی را برای خدا دوست داشته باشی
☀️ و بدی هایش را به خاطر خدا ببخشی
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۱ 🌸
🌟 ماشا در حال حرف زدن و گریه کردن بود .
🌟 که ناگهان ضریح باز شد .
🌟 دختری جوان و زیبارو ،
🌟 با چادری نورانی و درخشان ،
🌟 از درون ضریح ، خارج شد .
🌟 ماشا سرش را بلند کرد .
🌟 اطرافش پر نور تر شده بود .
🌟 اما هیچ کس اطراف ضریح نبود .
🌟 فقط خودش بود و آن دختر نورانی .
🌟 ماشا کمی ترسید .
🌟 یکی از دستانش را محکم روی زمین گذاشت
🌟 و با دست دیگر ، محکم ضریح را گرفت .
🌟 دختر زیبا و نورانی ،
🌟 آرام به طرف ماشا آمد و گفت :
🌹 نترس دختر جان ، آرام باش .
🌹 شما در پناه ما هستی .
🌹 همه حرفهایت را شنیدم .
🌹 اما بدان ، اذیت هایی که تو شدی .
🌹 ذره ای از اذیت های عمه ام زینب نمی شود
🌹 عمه ام زینب ،
🌹 تشنگی بچه ها را دید .
🌹 و نتوانست کاری بکند .
🌹 بچه های خود و برادرانش را کشتند ؛
🌹 گریه های کودکان تشنه را دید .
🌹 کشتن برادرانش را دید .
🌹 چه مصیبت ها و بلاهایی که ندید .
🌹 چه دردهایی که با جان خرید .
🌹 سوزاندن خیمه ها ،
🌹 دویدن دختران روی خارها و زمین داغ ،
🌹 او از مصیبت ها ، پیر شد .
🌹 اما صبر کرد و هیچ وقت نمازش ترک نشد
🌹 حجابش کم نشد و اعتقاداتش ، عوض نشد
🌹 حتی مستحبات و نماز شبش را ،
🌹 با عشق و آرامش می خواند .
🌹 و در جواب ملامت ابلهان می گفت :
🌹 در کربلا ، جز زیبایی چیزی ندیدم .
🌹 ای ماشا خانم ❗️تو هم صبر کن
🌹 و این را بدان ،
🌹 هركس با محبّت ما ( آل محمّد ) ، بميرد
🌹 شهيد از دنيا رفته است .
🌟 آب بر صورت ماشا ریخته می شود .
🌟 و ماشا به هوش می آید .
🌟 اطراف خود را شلوغ می بیند .
🌟 و خبری از آن دختر زیبا نبود .
🌟 خانم رضایی ،
🌟 لیوان آبی که در دست داشت را ،
🌟 به طرف دهان ماشا برد .
🌟 ماشا ، یاد حرفهای آن دخترک افتاد .
🌹 آب ، تشنگی ، عمه زینب ، کودکان و ...
🌟 ماشا قبل از اینکه آب بخورد .
🌟 نگاهی به خانم رضایی کرد و گفت :
🌷 شما او را دیدی ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 کی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 آن دختر زیبایی که اینجا بود
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بیا فعلاً این آب را بخور
🌟 ماشا گفت :
🌷 تو حرف های مرا باور نمی کنی ؟!
🌷 می توانی کسی را برایم پیدا کنی
🌷 تا به سوالاتم پاسخ دهد ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 بله ترتیبش را می دهم
🌸 فقط این آب را بخور
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۲ 🌸
🌟 ماشا ، لیوان آب را گرفت و به یاد کربلا افتاد
🌟 سپس به درون آن نگاهی کرد و گفت :
🌷 مگر آب چه ارزشی داشت ؛
🌷 که آن را از کودکان دریغ کردند .
🌷 مگر یک آدم چقدر می تواند
🌷 پست و خبیث باشد ،
🌷 که حتی به کودکان هم رحم نمی کند .
🌟 خانم رضایی ، ترتیب یک ملاقات را ،
🌟 با یکی از علمای شهر قم ، داد .
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 وارد دفتر آن عالم شدند .
🌟 منتظر شدند تا تشریف بیایند .
🌟 مرد عالم ، پس از مدت کوتاهی ،
🌟 با سر به زیری و تواضع ، وارد شد .
🌟 هنگام ورود ، ایستاد و کمی مکث نمود .
🌟 بوی خوش و مطبوعی ، بر مشاش رسید .
🌟 لبخندی زد و روی میز نشست .
🌟 و با لحنی آرام و سنگین فرمود :
🕌 بفرمائید در خدمتم .
🌟 دفتردار به خانم رضایی گفت :
🍎 لطفا مشکلتان را بفرمایید .
🌟 ماشا اول خاطر نشان کرد .
🌟 که سابقه بیماری و مشکل روحی روانی ندارد
🌟 سپس از آنچه که دید ، برای عالم شرح داد
👈 از منظره ای که در بدو ورود به قم دید
👈 از کادوهای بالای سر زائران
👈 و از دختر زیبایی که از ضریح بیرون آمد
🌟 عالم از ماشا پرسید :
🕌 آن دختر زیبا ، چی پوشیده بود ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 لباس حریر سفید رنگ و بلند .
🌷 و چادری از نور.
🌟 عالم گفت :
🕌 چه بویی ، حس کردی ؟!
🌟 ماشا گفت :
🌷 بوی انار تازه و گل محمدی .
🌟 عالم گفت :
🕌 این مشخصاتی که شما دادید ،
🕌 همان مشخصات حضرت معصومه است .
🌟 ماشا با تعجب گفت :
🌷 یعنی من حضرت معصومه را دیدم ؟!
🌟 عالم گفت :
🌷 بله دخترم ،
🌷 ولی برای اطمینان بیشتر ،
🌷 برویم دیگر مواردی را که گفتید ، ببینیم .
🌟 عالم و همراهانش در یک ماشین ،
🌟 و ماشا و خانم رضایی ،
🌟 با ماشین خودشان ،
🌟 به طرف ورودی شهر قم رفتند .
🌟 قبل از حرکت ، عالم به ماشا گفت :
🕌 دخترم ! هر وقت دروازه نورانی را دیدی ،
🕌 لطفا بایست .
🌟 پس از طی مسافتی ،
🌟 ماشا به خانم رضایی گفت :
🌷 همینجاست ، لطفا نگه دار .
🌟 ماشا پیاده شد
🌟 و به ماشین عالم اشاره کرد که بایستند .
🌟 عالم پیاده شد و به ماشا گفت :
🕌 دخترم ، چی می بینی ؟!
🕌 لطفا هر چی که می بینی را به ما بگو .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌷 یکی از عوامل آرامش در همسران ،
🌷 امانت داری مالی و جنسی است .
🌷 مثلا زنی بدون اجازه شوهرش ،
🌷 مال و ثروت او را به کسی نبخشد .
🌷 و در غیاب او ،
🌷 دامن خود را به عمل منافی عفت ،
🌷 و به تن فروشی ، آلوده نکند .
💟 @ghairat
🌹 همسران ، پوشش متقابل یکدیگرند
🌹 و انرژی معنوی و عرفانی یکدیگرند
🌹 و بسترسازانی برای شکوفایی فطری ،
🌹 ایمانی ، روحی و روانی یکدیگرند
🌹 این است معنی آیه
👈 هُنّ لباس لکم و انتم لباس لهن
💟 @ghairat
💞 زوجین ، با صبوری و ایثار ،
💞 و با درک عمیق و متقابل ،
💞 می توانند زمینه ساز آرامش روحی ،
💞 و آسایش فکری یکدیگر بشوند .
💞 و کاشانه ای از عشق و محبت ،
💞 همراه با ایثار و احسان بسازند ؛
💞 که فرزندان صالح ، برایند طبیعی آن است .
💟 @ghairat
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۳ 🌸
🌟 ماشا به عالِم گفت :
🌷 یک دروازه هلالی شکل و نورانی می بینم
🌷 که خیلی خیلی زیباست .
🌷 و چند نفر مرد سفید پوش و نورانی ،
🌷 که بعضیاشون بال دارند و پرواز می کنند .
🌷 یک نورهای سیاهی هم می بینم ؛
🌷 که می خواهند وارد شهر شوند ؛
🌷 ولی آن مردان نورانی ،
🌷 نمی گذارند آن سیاهی ها از دروازه عبور کنند
🌟 عالِم ، لبخندی زد و گفت :
🕌 بله دخترم ، درست فرمودید .
🕌 آن دروازه ، درب بهشت است
🕌 آن مردان نورانی ، فرشته اند .
🕌 و آن سیاهی ها ، شیاطین و پلیدی اند .
🌟 ماشا گفت :
🌷 ولی حاج آقا ، اینها چی هستند .
🌷 چرا کسی غیر از من نمی بینه ؟!
🌟 عالم گفت :
🕌 دخترم ! در این دنیا ،
🕌 بعضی چیزها دیده نمی شوند
🕌 مثل روح ، مثل درد ، مثل این دروازه
🕌 ولی در همین حد بدان که این دروازه ،
🕌 مانع ورود شیاطین به شهر قم می شوند .
🕌 و شهر قم تنها شهری است ،
🕌 که چنین موهبت و دروازه ای دارد .
🕌 و این دروازه ، سالیان پیش ساخته شده
🕌 روزی که پیامبر به دنیا آمدند
🕌 به دستور خداوند ،
🕌 شیطان از شهر قم رانده شد .
🕌 و این دروازه در اینجا ، قرار داده شد .
🕌 و یکی از فلسفه های نامیدن این شهر به قم ،
🕌 همین است که خدا به شیطان گفت : قم
🕌 یعنی از این مکان مقدس بلند شو
🌟 ماشا گفت :
🌷 خب حاجی ، چرا فقط من می تونم ببینم
🌟 عالم گفت :
🕌 این چیزها ، بُعد دوم دنیای ماست .
🕌 که دیدنشان ، برای هر کسی مقدور نیست
🕌 فقط دلهای پاک و توبه کنندگان واقعی ،
🕌 چنین قدرتی را از جانب خداوند خواهند داشت
🌟 سپس همگی به طرف حرم رفتند .
🌟 ماشا ، کادوهای بالای سر مردم را شرح داد
🌟 عالم گفت :
🕌 بله درسته ، این کادوها ،
👈 هدیه حضرت معصومه به زائرین هست
🕌 هر کسی که به زیارت حضرت برود
🕌 چنین هدیه معنوی می گیرد
🕌 و اگر می بینی ، کوچک می شوند
🕌 به خاطر گناه است
🕌 کسی که بعد از زیارت گناه کند ،
🕌 هدیه اش کوچکتر می شود
🕌 تا آنکه از بین برود .
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
🌸 محتواهای سالم و مفید برای کودک و نوجوان
✅ فیلم و کارتون
✅ داستان و رمان
✅ معما و چیستان
✅ شعر و سرود
✅ آموزش انگلیسی
✅ آموزش حروف الفبا
✅ آموزش نماز
✅ آموزش قرآن
✅ و...
📲 @amoomolla
#کانال_تربیت_کودک
🌸 داستان ماشا ، قسمت ۴۴ 🌸
🌟 ماشا و خانم رضایی ،
🌟 به دنبال خانما به طرف هتل رفتند .
🌟 ماشا ، همه شب را ،
🌟 به چیزهایی دیده بود ، فکر می کرد .
🌟 نزدیک اذان صبح شد .
🌟 همه خواب بودند .
🌟 ماشا ، آرام و بی صدا ، وضو گرفت
🌟 و نماز شبش را خواند .
🌟 سپس با صدای آرام ، قرآن تلاوت کرد .
🌟 تا اینکه صدای زیبای اذان ،
🌟 از حرم ، طنین انداز شد .
🌟 پرده اتاقش را کنار زد و پنجره را باز کرد
🌟 تا بهتر بتواند ،
🌟 صدای دلنشین و آرام بخش اذان را بشنود .
🌟 ناگهان سه نور سبز را دید
🌟 که از زمین به طرف آسمان رفتند .
🌟 و مثل ستون خیمه ،
🌟 زمین را به آسمان متصل کردند .
🌟 چند دقیقه ای با تعجب ،
🌟 به آن نورها نگاه می کرد .
🌟 مردد بود که به خانم رضایی بگوید یا نه ...
🌟 ماشا ، نماز صبحش را خواند
🌟 و پس از آن دعا نمود .
🌟 سپس آنقدر نورهای سبز را تماشا کرد
🌟 تا خانم ها برای نماز بیدار شدند .
🌟 منتظر ماند تا نمازشان را بخوانند .
🌟 خانمها بعد از نماز ،
🌟 دعای عهد را با هم خواندند
🌟 ماشا ، عاشقانه به دعا گوش می داد
🌟 پس از تمام شدن دعا ،
🌟 به طرف اتاق خواب رفتند
🌟 ماشا ، خانم رضایی را صدا کرد
🌟 و با لبخند گفت :
🌷 این چیزی که خواندید ، چی بود ؟!
🌟 خانم رضایی گفت :
🌸 دعای عهد
🌸 مستحب است بعد از نماز صبح ،
🌸 و قبل از طلوع آفتاب ،
🌸 دعای عهد خوانده شود .
🌸 روایات ما می گویند :
🌸 کسی که چهل صبح ، دعای عهد را بخواند .
🌸 از یاران امام زمان ، خواهد بود .
🌟 ماشا زیر لب گفت :
🌷 دعای عهد ، امام زمان ، یاران امام زمان
🌟 ماشا دوست داشت
🌟 بیشتر در مورد امام زمان بداند
🌟 ولی یادش آمد که باید نورها را ،
🌟 به خانم رضایی نشان دهد .
🌟 پرده را کنار زد و به او گفت :
🌷 خواهر چی می بینی ؟!
🌟 خانم رضایی ، از پنجره ،
🌟 به بیرون را نگاه کرد و گفت :
🌸 شب مهتابی ، حرم حضرت معصومه ...
🌟 ماشا گفت :
🌷 شبهای قم خیلی زیباست ؛ مگه نه ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : بله خیلی زیباست
🌟 ماشا گفت : چیز عجیبی نمی بینی ؟!
🌸 خانم رضایی گفت : نه !! مثل چی ؟!
🌟 ماشا گفت : مثل نور سبز ...
🌷 ادامه دارد ... 🌷
💟 @ghairat
📚 #داستان #رمان #ماشا_الیلیکینا
هدایت شده از غیرتی ها : اخلاق خانواده ، همسرداری و آرامش