eitaa logo
قلم برمی‌دارم🖋️
160 دنبال‌کننده
97 عکس
69 ویدیو
1 فایل
من اینجا هستم برای نوشتن از تو،برای تو♥️ 🍀🍀🍀🍀 راهی که می‌تونی نظرتو بهم بگی☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻 @bahrami_fs
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله الرحمن الرحیم خیر مقدم به اعضای گرامی... نه نه این خوب نیست. خیلی خوش اومدین به کانال من. نه بابا این چیه فاطمه. از اینکه قدم گذاشتین تو کانال قلم برمی‌دارم ممنونم. ای بابا این خیلی لوسه. این است.... داستان متن نوشتن من بعد از آن شب... دوخط می‌نویسم،پاک می‌کنم.اصلا همه چیز یکهو پیش رفت. اینجا قرار بود دفترچه یاد داشت باشد‌،تا خودم را مجاب به نوشتن کنم. بعد دوستان مهربان و هم‌کلاسی های خوش ذوقم با خبر شدند و به عنوان مخاطب من وارد کانال شدند‌.تا آن شب... شب جمعه.. دلم برای غزه پرکشید . خواستم من هم کاری بکنم. بسم الله گفتم و دستم را به خدا دادم‌. کلمات سر خورد توی قلمم. خوششان آمد. دوستانم را می‌گویم ... استادم. کسی که تمام اعتماد به نفسم بستگی دارد به اینکه بگوید :«فاطمه خوب بود»یا :«گند زدی فاطمه میخوای اصلا ننویس حتما نباید که نویسنده بشی.» بله ، آن شب خانم مقیمی هم متنم را گذاشت توی کانال قلمداران‌. اگر بگویم بال در آوردم دروغ نگفتم. حتی اشک توی چشمم جمع شد. خلاصه که یکهو همه چیز قاطی پاتی شد و کلی مخاطب دیگر که شما باشید. وارد دنیای کلمات کوچک وناتوان من شدید. من پر از شوق و ترس شدم. اصلا هول کردم‌ ، کلی با خودم کلنجار رفتم تا این چهار خط را بنویسم. اما می‌دانم همه چیز بر می‌گردد به همان یک آیه. همان که آن شب خدا گذاشت توی کاسه‌ی ذکرهای من‌ حالا من اینجا هستم تا بگویم. از شما ممنونم که جملات دست و پاشکسته ی من را می‌خوانید ممنونم. به قلم برمی‌دارم خوش‌آمدید. https://eitaa.com/ghalambarmidaram ارادتمند شما بهرامی
ماجرای یک آیه را حتما می‌نویسم. حتما❤️❤️❤️❤️❤️❤️😍
هدایت شده از شکوهی
باز است هنوز پا تند می کنم سمت مغازه ی کریم آقا. توی محله ی ما، فقط از کریم آقا می شود جنس گرفت و گفت بزن به حساب. خودم چند بار دیده ام به بهانه های مختلف همان برگه های حساب را هم پاره کرده است. توی دلم دعا دعا می کنم نبسته باشد. از وقتی شنیده ام قرار است از این محله برود غم عالم آمده روی دلم. می‌رسم پشت درب شیشه ای مغازه. تابلو ی < باز است > خیالم را آسوده می کند. در را هل می دهم. می‌روم تو. کریم آقا پشت دخل نشسته است. لبخند همیشه، روی لبش را دوست دارم. یک پاکت شیر و دو سیر پنیر سفارش مادر را می‌گیرم. :_مادرم گفت بنویسین توی دفتر. کریم آقا یک بسته خرما هم می گذارد روی خرید‌ها :_تا فردا شب هر چه خواستید مهمان خودم. 🖊 شکوهی
بسم‌الله الرحمن الرحیم شب نوزدهم بود. به میل حانیه سادات رفتیم هیئت بذری. هیئت شب‌های قدر توی مصلی برنامه داشت. خیلی شلوغ بود و جای پارک نبود. آقا سید دم ورودی خانم‌ها ایستاد. مارا پیاده کرد تا جا پارک پیدا کند. سید علی را بغل کردم‌. دست سید حسین را گرفتم.حانیه سادات پر چادرم را گرفت . از بین جمعیتی که برای خوردن چای و بامیه کنار ایستگاه صلواتی ایستاده بودند، رد شدیم. کفش ها را توی نایلون گذاشتیم. نزدیک تلوزیون بزرگی که تصویر سخنران را نشان می‌داد نشستیم. وسط‌های دعای جوشن بود. مداح می‌خواند:«(۳۴)یَا كَرِیمَ الصَّفْحِ یَا عَظِیمَ الْمَنِّ یَا كَثِیرَ الْخَیْرِ یَا قَدِیمَ الْفَضْلِ یَا دَائِمَ اللُّطْفِ.......» چشمم به مانیتور بزرگ بود.الغوث الغوثش را زیر لب زمزمه می کردم. تا نشستیم سید حسین گفت :« می‌خوام برم پیش بابا» سید علی را دادم دست خواهرش. گوشی را برداشتم:« اَلو عزیزم. سید حسین می‌خواد بیاد پیشت. از پشت پرده ردش می‌کنم بیاد.» سید حسین را بردم. کیف و بند و بساط را از او گرفتم و برگشتم. نشستم، مفاتیح را باز کردم:«(۴۲)یَا مَنْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ سَبِیلُهُ یَا مَنْ فِی الْآفَاقِ آیَاتُهُ یَا مَنْ فِی الْآیَاتِ بُرْهَانُهُ....» هنوز تمام نشده بود آن بند. سید علی شیر می‌خواست. مُهر گذاشتم لای صفحه.دنبال نوشته روی مانیتور گشتم‌ از پشت خانم ها دیده نمی‌شد. کلمات را با مداح زمزمه کردم. الغوث ها را فقط درست می‌گفتم. کار سید علی تمام شد. گذاشتم روی تشک بخوابد.جغجغه دادم دستش. دوباره صفحه را باز کردم. شماره بند را گم کرده بودم. چند صفحه بعد پیدا شد. :«(۵۷) اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ یَا عَفُوُّ یَا غَفُورُ یَا صَبُورُ یَا شَكُورُ یَا رَءُوفُ یَا عَطُوفُ یَا مَسْئُولُ یَا وَدُودُ یَا سُبُّوحُ یَا قُدُّوسُ» خلصنا را که گفتم سید علی نق نق را شروع کرد. بغلش کردم. دوبار مفاتیح را از جایی که انگشت گذاشته بودم باز کردم. سید علی تقلا می‌کرد بگیرد‌. نمی‌توانست‌. اِهِع اِهِع می کرد. دستی که به مفاتیح نمی‌رسید را به روسری و چادرم چنگ می‌زد و به چشم می‌مالید. رو پا گذاشتمش، نشد. بلند شدم‌ .خوشحال شد‌.همه جا را از بالا می‌دید.کیف می‌کرد. الغوث ها را فقط با بقیه تکرار می‌کردم. از بغل دستیم پرسیدم:«بند چندمه؟» آخرهاش بود. من فقط دو‌سه تا بند را درست و درمان خواندم. از کل جوشن ، یکی در میان ، الغوث هاش به من رسید. حالم گرفته شد. بغ کردم.مثل وقت هایی که حانیه سادات می‌خواهد کاردستی درست کند و می‌گویم اول درس‌هات را بخوان،بعد. او هم بغ می‌کند. می‌رود درس بخواند تا بعد کاردستی درست کند. سخنران شروع کرد. چیز زیادی نفهمیدم. چون یا با سید علی داستان داشتم‌ .یا سید حسین در حال رفت و آمد بین من و باباش بود. یا حانیه سادات آب و لقمه می‌خواست و باید از توی بساط بهش می‌دادم. مداح که شروع کرد یواش یواش قرآن ها آماده شد که روی سر برود‌ . دلم شکست. توی دلم گفتم:« خدایا.از تمام ماه رمضون. فقط خواب نصیبم شد.تمام امیدم به این شبا ست. اینا هم اینطوری...» همینطوری توی دلم داشتم گله می‌کردم. مداح گفت:« امشب می‌خوام نیت کنی. الآن برقا خاموشه. صفحه رو که باز کردی‌. شماره ش یادت باشه‌. بعدا ببین خدا چی ازت می‌خواد.» برام جالب شد. زیر نور کم‌ شماره۳۸۸ را دیدم و کنار صفحه را تا کردم. تمام مدت که قرآن روی سرم بود. سید علی بیدار بود .با دهن باز گریه می کرد. بدون حتی یک قطره اشک. وسط مداحی می‌گفت:« نِ نِ نِ نِ نَ» به زور چشم فشار می‌دادم تا دوتا قطره اشک بریزد.حد اقل صدقه سر همین دوتا قطره خدا مرا ببخشد، بابت گندهایی که می‌زنم‌. انگار نمی‌شد. با حال گرفته بر‌گشتم خانه. روزهای رمضان از دستم در می‌رفتند. حالا این شب ها هم انگار همینطوری بود. روز بیستم قرار گذاشتیم که مصلی نرویم. مسجد محدثین ما را خواسته بود. رفتیم. باز داستان شروع شد‌. خدارا شکر آن شب یک کم سید علی خوابید. چند بند دعا خواندم. توی سخنرانی حاج آقا یکهو گفت‌:«خواهرم .امام خمینی ثواب تمام عبادت هاش رو می‌خواست با بچه داری عروسش عوض کنه‌ها. نکنه ناشکری کنی‌، نکنه ناراحت باشی» مثل برق گرفته ها شدم. صاف نشستم.به مانیتور رو برو خیره شدم. کلمات را لقمه می‌کردم و به خورد گوشم می‌دادم. خدا داشت جواب مرا می‌داد ؟؟ من توی هپروت گم شده بودم. یکهو مثل برق از ذهنم رد شد.صفحه۳۸۸ از جای تا شده پیداش کردم. سوره قصص. یک راست رفتم سراغ ترجمه‌. ماجرای فرار حضرت موسی بود. گرسنه و تشنه کنار رود خانه گیر کرده بود. دختران شعیب رسیدند. گوسفندانشان را آب داد‌. دوباره زیر درخت نشست. دعا کرد. :«رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ » من همانجا ماندم. زیر درخت. کنار حضرت موسی. روحم تشنه و گرسنه و خسته بود. برای من هم دعا کرد. از زبان من هم گفت انگار.
چند بار دیگر این تکه از آیه را تکرار کردم. آشنا بود. یادم آمد. قبلا هم توی حال و هوای بد خدا این صفحه و این آیه و دعا را نشانم داده بود. من حفظ بودمش. تکرار کردم. تکرار کردم. دیگر شب بیست و یکم و بیست و سوم. هر بار که از دعا جا می‌ماندم. هر بار که چیزی از سخنرانی نفهمیدم. هر بار که وسط قرآن به سر،سید علی نه نه گفت. زیر لب گفتم:«پروردگارا. همانا من به هر خیری که برایم بفرستی فقیرم» حالا که شب آخر است. من همچنان بغ کرده ام. همچنان حسرت به دل از این همه رخوت و سکون. فقط به این ذکر امید بسته ام. توی دلم می‌گویم :«خدایا درس‌هام که تمام شد.بهم فرصت کاردستی هم میدی؟ من دلم می‌خواهد برای توکاردستی های باحال درست کنم. اما خب انگار درسم واجب‌تر است.» ✍بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب برای رزمنده های خط مقدم اسلام دعا کنیم