بسمالله الرحمن الرحیم
#سخن_امیر
ریحانه پشت میز تحریر نشست. کاغذو خودکار گذاشت جلوی دست.
زنگ گوشی را از توی هال شنید.رفت از روی مبل طوسی برداشت. همانجا، پشت به نور آفتابی که از لای پرده میتابید، نشست. دکتر صالحی بود.جواب داد :« اَلو، سلام خانم دکتر. چه خوب شد زنگ زدین، تازه رفته بودم لیست رو بنویسم»
پاهاش را دراز کرد روی میز . گوشی را بین شانه و گوش محکم گرفت و توی نورِ آفتاب، شروع کرد به کندن پوست کنار ناخن :«بله، همونطور که گفتین میخوام تغییر رو از خودم شروع کنم.»
خدا حافظی کرد و برگشت پشت میز.
کارهای عقب مانده را پشت هم نوشت.
_اتو کردن لباسها، جارو برقی، دستمال کشی، مرتب کردن لباسها، شستن رخت چرکها و کلی کار دیگر.
تمام کاغذ سفید پر شد از کارهای خانه.
بعد رفت سراغ خودش.
لیست کتابهایی که نیمه خوانده بود را نوشت. عبادتها و ورزش و فعالیت مجازی و باز کلی کار دیگر.
بعد رفت سراغ کارهای بچه ها.
کلاسها و وقت دکتر و ثبت نام و .....
و باز هم کلی کار دیگر_
یکهو مخش سوت کشید. خواست کاغذ سیاه شده از کارها را مچاله کند و مثل جودی ابوت پرتاب کند وسط اتاق.
اما او جودی نبود.
او دیگر حتی خودش تنها نبود که بزند به در بیخیالی و بگوید باشد برای فردا.
حالا ریحانه مادر دوتا وروجک بود.
بلند شد ایستاد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک ظهر بود. مرغِ ناهارش هنوز توی فریزر بود.
کلافه و سردرگم کاغذ را هل داد گوشه ی میز. زیر لب گفت:« باشه بعد از ظهر قشنگ بشینم سرش »
رفت توی آشپزخانه. مرغ یخ زده را انداخت توی آب. پیاز و نمک فلفل و ادویه زد و زیرش را روشن کرد.
پلو پز را برای پخت برنج آماده کرد.
گوشی را برداشت. رفت همانجا روی مبل، پشت به نور آفتاب لم داد.
اینستا را باز کرد. توی پیجهای آشپزی و خیاطی و دکوراسیون، عکسهای رنگ و وارنگ را یکی یکی دید زد.
همانطور که توی گردباد عکسهای فوق جذاب گیر افتاده بود. روی یک عکس خیره شد.
آن وسطها پیج حفظ قرآن و نهجالبلاغه هم داشت. سالها این صفحه را دنبال میکرد. بارها آرزو کرده بود که حافظ قرآن باشد.
عکس از همان صفحه بود.
جمله ای از امام علی را روی تصویری وهمانگیز نوشته بودند.
مردمانی از توی چاههای عمیق دست به آسمان بلند میکردند تا توی منجلاب پایینتر نروند.
آنجا، وسطِ دنیایی که توی عکس خلق شده بود. با خط سفید نوشته بود: « آنچه را از عمر تو باقى مانده است ، درياب و مگو : فردا و پس فردا ؛ زيرا پيشينيان تو به سبب تكيه كردن به آرزوها و امروز و فردا كردن هلاك شدند ؛ چرا كه فرمان خدا (مرگ) ناگهان اين غافلان را در رسيد .»
نگاهی به خانه انداخت. لباسهای تا نشده ی آنطرف مبل سه نفره، اسباببازیهای وسط پخش و پلا و سینک پر از ظرف شام دیشب.
خودش را ته آن چاه عمیق و سیاه دید.
پشتش لرزید.
رفت نشست پشت میز تحریر.
بالای کاغذ نوشت:« خدایا مرا از منجلاب آرزوهای بلند بیرون بکش.
بسمالله الرحمن الرحیم ... »
✍ فاطمه بهرامی
#جوالدوز
#برای_خودم.