#برای_خودم
مراقب باش دلسرد نشوی.
قدم های کوچکت را بردار حتی اگر از پا میافتی. فقط نایست.
برای خودت گریه کن.
روضه بخوان.
استغاثه کن .
کمک بخواه.
اما سکون را انتخاب نکن.
برو
فاطمه برو به سمت نور.
بسمالله الرحمن الرحیم
#برای_خودم.
بخوان
بنویس
فاطمه بخوان و بنویس
وقتی قدم توی این راه گذاشتی میدانستی که نوشتن همان قدم های کوچکیست که باید... باید برداری.
و خواندن همان چراغی ست که در دست میگیری تا توی تاریکی وهم ،نور فهم راه قدمهایت را روشن کند.
میدانم از بچگی انجام دادن تکلیف برایت سخت بود.
اصلا از هر چیزی که لذت میبری،تا اسم تکلیف میآید رویش،سخت میشود برایت.
نمیدانم شاید همه همینطوری باشند.
اما تو مکلف شده ای برای نوشتن. اتفاقا خودت،خودت را اینطوری خواستی.
خودت انتخاب کردی.
پس...
نترس....
از قضاوت شدن نترس...
اَللَّهُمَّ اَخرِجنی مِن ظُلُماتِ الوَهم وَ اَکرِمنی بِنُورِ الفَهم، اَللَّهُمَّ افتَح عَلَینا اَبوابَ رَحمَتِک، وَانشُر عَلَینا خَزائِنَ عُلُومِکَ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمَ الرّاحِمینَ
#نویسندگی_سخت_اما_شیرین
بسمالله الرحمن الرحیم
#سخن_امیر
ریحانه پشت میز تحریر نشست. کاغذو خودکار گذاشت جلوی دست.
زنگ گوشی را از توی هال شنید.رفت از روی مبل طوسی برداشت. همانجا، پشت به نور آفتابی که از لای پرده میتابید، نشست. دکتر صالحی بود.جواب داد :« اَلو، سلام خانم دکتر. چه خوب شد زنگ زدین، تازه رفته بودم لیست رو بنویسم»
پاهاش را دراز کرد روی میز . گوشی را بین شانه و گوش محکم گرفت و توی نورِ آفتاب، شروع کرد به کندن پوست کنار ناخن :«بله، همونطور که گفتین میخوام تغییر رو از خودم شروع کنم.»
خدا حافظی کرد و برگشت پشت میز.
کارهای عقب مانده را پشت هم نوشت.
_اتو کردن لباسها، جارو برقی، دستمال کشی، مرتب کردن لباسها، شستن رخت چرکها و کلی کار دیگر.
تمام کاغذ سفید پر شد از کارهای خانه.
بعد رفت سراغ خودش.
لیست کتابهایی که نیمه خوانده بود را نوشت. عبادتها و ورزش و فعالیت مجازی و باز کلی کار دیگر.
بعد رفت سراغ کارهای بچه ها.
کلاسها و وقت دکتر و ثبت نام و .....
و باز هم کلی کار دیگر_
یکهو مخش سوت کشید. خواست کاغذ سیاه شده از کارها را مچاله کند و مثل جودی ابوت پرتاب کند وسط اتاق.
اما او جودی نبود.
او دیگر حتی خودش تنها نبود که بزند به در بیخیالی و بگوید باشد برای فردا.
حالا ریحانه مادر دوتا وروجک بود.
بلند شد ایستاد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک ظهر بود. مرغِ ناهارش هنوز توی فریزر بود.
کلافه و سردرگم کاغذ را هل داد گوشه ی میز. زیر لب گفت:« باشه بعد از ظهر قشنگ بشینم سرش »
رفت توی آشپزخانه. مرغ یخ زده را انداخت توی آب. پیاز و نمک فلفل و ادویه زد و زیرش را روشن کرد.
پلو پز را برای پخت برنج آماده کرد.
گوشی را برداشت. رفت همانجا روی مبل، پشت به نور آفتاب لم داد.
اینستا را باز کرد. توی پیجهای آشپزی و خیاطی و دکوراسیون، عکسهای رنگ و وارنگ را یکی یکی دید زد.
همانطور که توی گردباد عکسهای فوق جذاب گیر افتاده بود. روی یک عکس خیره شد.
آن وسطها پیج حفظ قرآن و نهجالبلاغه هم داشت. سالها این صفحه را دنبال میکرد. بارها آرزو کرده بود که حافظ قرآن باشد.
عکس از همان صفحه بود.
جمله ای از امام علی را روی تصویری وهمانگیز نوشته بودند.
مردمانی از توی چاههای عمیق دست به آسمان بلند میکردند تا توی منجلاب پایینتر نروند.
آنجا، وسطِ دنیایی که توی عکس خلق شده بود. با خط سفید نوشته بود: « آنچه را از عمر تو باقى مانده است ، درياب و مگو : فردا و پس فردا ؛ زيرا پيشينيان تو به سبب تكيه كردن به آرزوها و امروز و فردا كردن هلاك شدند ؛ چرا كه فرمان خدا (مرگ) ناگهان اين غافلان را در رسيد .»
نگاهی به خانه انداخت. لباسهای تا نشده ی آنطرف مبل سه نفره، اسباببازیهای وسط پخش و پلا و سینک پر از ظرف شام دیشب.
خودش را ته آن چاه عمیق و سیاه دید.
پشتش لرزید.
رفت نشست پشت میز تحریر.
بالای کاغذ نوشت:« خدایا مرا از منجلاب آرزوهای بلند بیرون بکش.
بسمالله الرحمن الرحیم ... »
✍ فاطمه بهرامی
#جوالدوز
#برای_خودم.
بسم الله الرحمن الرحیم
#برای_خودم
از کجا باید شروع کنم؟ نمیدونم...
جمله ی بالا رو هر وقت به ته خط رسیدم از خودم پرسیدم.
من از اول شب امتحانی بودم. الآن هم که مادر شدمو باید به سه تا بچه یاد بدم که کارها رو به موقع انجام بدن، بازم همون هستم که بودم.
همیشه شب امتحان که میرسه تازه به این فکر میکنم که از کجا شروع کنم.
اولش استرس همه ی وجودمو میگیره.
بعد تو سرم میزنم که وااای چقدر فرصت داشتم و الکی الکی به فنا رفت.
یکم که عزاداری کردم برای از دست دادنهام، به خودم میگم خب حالا پاشو بقیه فرصتو از دست نده.
دفتر کتاب و برمیدارم و درسهارو مثل لباسای مچالهی تو چمدونِ سفرهای یهویی، میچپونم تو مغزم.
نمیدونم کجا میره ولی صد در صد میدونم که حافظه ی بلند مدت اونارو گردن نمیگیره.
حالا این روزها
ماجراهایی که پیش میاد و شرایطی که دارم، یه جوری با سرعت میره جلو که من خشکم زده.
همینطوری مات و مبهوت موندم.
هی صفحه تایپ رو میارم بالا و صاف زل میزنم به نور سفیدش.
باید از کجا شروع کنم؟
اگر کسی ازم بپرسه راجع به چی میخوای بنویسی من باید بگم:الآن؟ یا الآن؟
دلم یک جور شلم شوربایی شده که اصلا نگم بهتره.
میخوام بگم و بنویسم، با خودم میگم نکنه بیراه بری.
میخوام ننویسم،
فکر میکنم مثل بعضیها شدم که دنیا رو وِل کردن تا صاحبش برسه.
من میدونم باید یه کاری کرد.
اما حالا که شب امتحان ظهور شده نمیدونم از کجا؟؟؟
نظم ذهنی که نداشتم .
همونقدر هم که مرتبش کرده بودم و گرد و خاکارو از رو فایلهاش گرفته بودم داغون شده رفته.
مثل ساختمونای غزه. خاک خاکستری پاشیده رو تمام فکرم.
اما ته قلبم امید سوسو میزنه. مثل لبخند مردم جنوب لبنان که داشتن به خونههاشون برمیگشتن.
دستم به نوشتن نمیره وقتی نمیدونم از کدوم جنایت میشه حرف زد، وقتی جریان مقاومت داره با تمام وجود سینه سپر میکنه و دندون رو جیگر میذاره تا اسلام پایدار بمونه. اونوقت من هنوز دارم به این فکر میکنم چی بنویسم که بانوی سرزمینم ارزش وجودی خودشو بدونه و روسریشو یکم بکشه جلوتر.
باز دلم میگه : بنویس فاطمه، ندیدی چند روز پیش اون خانومی که روضه دعوتش کردی ازت چی پرسید؟
آب میشم و میرم توی زمین. بعد از چهل و اندی سال که از انقلاب اسلامی میگذره هنوز یکی پیدا میشه که بپرسه مگه حضرت زهرا حامله بود؟ محسن کی بود؟
آه
آه
آه
حالم بهم ریخته ست.
آه از چیزهایی که به ذهنم میرسه و نمیتونم بنویسم.
فقط
این روز ها مدام با خودم میگم.
نباید فرصت باقی مونده رو از دست بدم.
از کجا شروع کنم؟؟
فاطمه بهرامی✍
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ
#اللهمعجللولیکالفرج
#یدالله_فوق_ایدیهم
#غزه_لبنان_مقاومت_ظهور
بسمالله الرحمن الرحیم
الخیر فی ما وقع
بعضی وقتها آدم فکر میکند همه چیز وفق مراد است.
همان موقعها یا فکر میکند چه آدم اهل دلی بوده که خدا دمش را گرم کرده و حال بی اندازه داده است بهش. یا فکر میکند کجا کاری کرده برای خدا که اینطوری ثوابش را گرفته.
درست همان موقع یک چیزی میشود که تَخت و پَخت آدم بهم میخورد و از عرشی که برای خودش ساخته به فرش میافتد.
بعد نگاه به آسمان میکند، میگوید:« دمت گرم خوب حالمونو گرفتی»
یکهو یکی یک نشانه برایش میآورد که:« کجای کاری انسانِ لایعقل خیلی خودت را بالا برده بودی باید یه چیزایی رو بفهمی»
بعد آدم هی فکر میکند که چه چیزی را باید بفهمد؟
#باید_فکر_کرد
#گاهینمیشودکهنمیشود
#برای_خودم #نشانه
#دوقدمماندهبهبهشت