بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی میشود که هربار میآیم چیزی بنویسم ،دلم یاری نمیکند.
نه که نخواهد هااا!!نه!!
میگوید از چی میخواهی بنویسی؟
از کدام تصویر که دیدی؟ از کدام کلمه که شنیدی؟ از کدام فیلمی که اشکت را در آورد؟
هر بار بهم میگوید که من در اندازه ی درد بیدرمان غزه نمیتوانم بنویسم.
هر بار همینها را چماق میکند روی سرم،هق هق خفه میشود توی گلوم.قلبم سر جاش میگیرد یا شاید میتمرگد از دست دلم.
خون کرده روزگارم را. مثل بمبهای اسرائیلی.
اما چه کنم. ما چارهای نداریم،به جز فریاد زدن به جای مردم غزه.
آنها دیگر نای فریاد زدن ندارند.
همینقدر که همدیگر را بغل کنند و جان عزیز هم را بدرقه ی دیار آخرت کنند برایشان بس است.
مثل پسر بچه ای که دستش را سایبان جنازه ی برادر شهیدش میکند. حتما بازیهایشان یادش میآید. یا همان وقتی که برای کلاه سفید تو سر و کله ی هم میزدند. بعد توی دلش میگوید داداش تو پیشم باش کلاه که سهل است من خودم سایهی بالای سرت میشوم.
آه!!!!
آه از قلبهایی که به درد نمیآید.
وای از چشمهایی که نمیبارد.
داد از دستهایی که برای یاری بلند نمیشود.
امان از تنهایی که ارباً اربا زیر آوار له میشوند.
خدایا رحم کن.
الهی نصرت عطا کن.
پروردگارا حجتت را برسان،خون توی قلبهای بیدار جهان،به درجه ی جوش رسیده است.
#اللهمعجللولیکالفرج
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
#من_دیگر_تحملش_را_ندارم
بسمالله الرحمن الرحیم
خیلی شلوغ بود. همه جا پر بود از مهمان. صاحبخانه در کرامت و سخاوت، زبان زد همه مردم بود.
چندبار تمام دارایش را به دیگران داد.
کسی شک نداشت که او مرد بزرگی ست.
بین خوش و بش مهمانها،صدای یا الله یا الله جمعی آمد.
مهمانها به احترام ایستادند.لبخند از روی لبها نمیافتاد. آقایی با جمعی از فرزندان و یاران آمد توی خانه.
صدای بخٍ بخٍ یا ابالحسن بلند شد. حاضران به چهرهی نورانی او خیره نگاه میکردند.
صاحبخانه برای دست بوسی جلو رفت.
تبریک گفت:«بفرمایید مولای من یا امیرالمومنین. »
امیرالمومنین دستی بر شانه پسرش گذاشت.او را در آغوش فشرد و بوی بهشتی اش را به جان کشید.
همه خوشحال و سرمست محو منظرهی پیش رو بودند.
مهمانی پر شور به پایان رسید.
صاحبخانه به میمنت این روز بزرگ به همه هدیه داد.
هدیه ای برای عید بزرگ ولایت.
و از آن پس شیعیان در این روز بزرگ،از دست سادات انتظار کرم دارند.
همچون آقای بزرگ ما کریم اهل بیت....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
عیدتون مبارک
#یاامامحسنعیدتونمبارک
#غدیریام
#بازم_بگم؟#مرررگ_بر_اسرائیل
#اللهمعجللولیکالفرج
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۸
روزها و شبهای سختی میگذرد.
بارها چشمهام را بستم.اما نه من حال و حوصله داشتم ،نه پرنده ام.
امشب دوستام از سر شب پای گوشیهایشان به دنبال راهنمایی و تبیین حقیقت هستند.
فهمیدم که نه در خیال...
در نهایتِ واقعیت، هستند آدمهایی که هنوز به چشم مثبت به پزشکیان نگاه میکنند. به روحانی هم😔😔😔😔
وقتی شنیدم آه کشیدم.
چشمهام را بستم. بالهای پرنده ام، مثل عقاب شکاری، باز شد توی آسمان. آفتاب مثل تیغ میخورد توی تخم چشم و میسوزاند.
همه جا خشک و بی آب و علف بود. سایهی بزرگ پرندههایی ترسناک، روی زمین نقش بست.
پرنده هایی زشت و بدترکیب، بالای یک چیزی دور میزدند.
پرندهام آهسته نزدیک شد. لبهی تخته سنگی نشست. پایین را نگاه کردم. یک دره بود.عمیق و سرسبز.
دقیقا میان آن جهنم، بهشتی دیدم که در دل زمین نقش بسته بود.
انگار زمین نگهبانش بود تا آن پرندههای ترسناک پایین نروند.
از میان کوه، آبی زلال، آبشار شده بود بر جان دره. روح میدمید، سبز کرده بود شریانهای پر از روح زمین را.
همان تکه کافی بود تا امید میان آن برهوت زنده بماند.
پریدیم توی دره. پایین آبشار حوض بزرگی بود. آب توی آن میدرخشید. درختی بزرگ شاخههاش را به سمت بالا گرفته بود.
اما سایهی آن پرندههای ترسناک از آن بالا میافتاد روی شاخهها بالایی.
ته دلم میترسید. هر چند وقت یک بار، صدای جیغ یکی از آن پرندههای لاشخور مانند، می پیچید توی دره. هر بار شاخههایی خشک میشدند و میریختند.
صدای قهقهه میپیچید توی دره. آب گلآلود میشد.
وقتی سرسبزی به زردی میزد. انگار کسی، نفسی مسیحایی، میدمید و مثل نسیمی میپیچید توی فضا.
نور تلألؤ میزد و دره دوباره سبز میشد. شاخهها تکان میخوردند. برگهای سبز، زردها را کنار میزدند. سر به آسمان بالا میبردند.
هر بار که صدای جیغ بلند تر میشد . شاخههایی قویتر، بالا میرفتند.
نسیمِ مقدس، کارش درست بود.
تا اینکه یکی از آن لاشخورها، به خود جرأت داد. پرید تا نزدیکیهای دره.
از سیاهی پرهاش کشید روی ساقههای درختان. سوختند.
تمام دره در سکوت محض ماند. ناگهان نوری از پشت آبشار مثل فواره بالا گرفت. رفت و رسید به آسمان. تمام لاشخورهای ترسناک چند کیلومتر دور شدند.
جیغ و دادشان تا ته دره می آمد اما از ترس نور نمیتوانستند جلو بیایند.
اینبار نسیم مسیحایی نوزید. طوفانی از جنس نور پیچید و تمام شاخهها را در هم پیچید.
شاخههای نازک و ضعیف، ریز می شدند و میریختند پایین. هر شاخه ای که محکم به تنه درخت وصل شده بود توی نور قویتر میشد. با سرعتی عجیب بالا میرفت.
آنقدر درخت پیچید و بالا رفت که از سقف دره رد شد.
بالا و بالا رفت. قوی و قویتر شد.
دیگر لاشخورها جرأت جیغ و داد کشیدن هم نداشتند.
به جان هم افتادند.
همدیگر را تکه پاره کردند.
طوفان نور در افق امتداد پیدا کرد.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#اللهمعجللولیکالفرج
#خدایا_ما_را_با_نورت_قدرتمند_کن
#انتخابات_مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
#جلیلی
#نه_به_دولت_سوم_روحانی🤬
بسمالله الرحمن الرحیم
#انتخابات🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بیایم تو این یک هفته حرفای روز های قبل رو تکرار نکنیم. 😶
حرف از اجماع و شد و نشدش نزنیم. 🤫
فقط وفقط دنبال تقویت جبهه انقلاب باشیم. 💪
بیاین باهم هم دست و همدل بشیم و قدم به جلو برداریم. 🙏
تروخدا
تروخدا
الآن دیگه وقت زیر و رو کشی نیست. 🤦♀
الآن دیگه وقت فرصت دادن به جبهه غربگرا نیست. 🤦♀
حتما بیاین درست فکر کنیم و درست تبیین و تشویق کنیم. 🗣
انشاءالله هر کس با هر روشی که بلده و میتونه. 🧠
هنر
قلم✍
داستان🧩
نقاشی🖼
طراحی بنر📰
هر کار میتونیم.
باید به سمت #ظهور قدم برداریم.❤️
نه به سمت سقوط😰😰
#اللهمعجللولیکالفرج
#یدالله_فوق_ایدیهم
#قدمهای_کوچک_من
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۹
چند وقتی میشود سراغش را نگرفتم. راستش را بخواهید کمی ازش ترسیدم. نمیدانم چرا؟
خیال انگار همان واقعیت است که خیلی راحت میتواند عینیت پیدا کند.
اگر آنجاهایی که پرندهام میپرد و میبینم و میشنوم عینیت پیدا کند!!!...
خیلی هولناک میشود قضیه ی قلبم.
مثلا همین دیشب. من توی آشپزخانه داشتم شام میپختم. صدای بلندی شنیدم. برگشتم دیدم میز تلویزیون چپ شد و افتاده روی سید علی.
ما تلوزیون را روی دیوار نصب کرده ایم. یک میز نمادین همانجا زیرش نقش میز تلویزیون را بازی میکند. از آن گرفت و بلند شد. تمام کشوها باهم باز شد. برگشت و افتاد روی سید علی.
نفهمیدم کِی و چطور رسیدم بهش. میز بزرگ و سنگین نبود. هیچ جایی از بدنش، نه زخمی شد و نه درد گرفت. فقط ترسید.
آنقدر ترسید که صورتش مثل گچ سفید و لبهاش، کبود شد. وقتی رسیدم بهش یکهو جیغ کشید و خون دوید توی رگهای صورتش.
توی بغلم فشار میدادم. باهاش حرف میزدم تا آرام شود.
همان موقع مثل تیری که از کمان بپرد، پرید. پرندهی خیال را میگویم.
من هم توی شرایطی نبودم که کاری از دستم بر بیاید. مثل برق میرفت و خیال مرا با خود میکشید.
رفت بالای یک آسمان آبی.
تکه تکه ابرهای خاکستری از بعضی قسمتهای شهر بلند شده بود. صداهای مهیب میآمد و گرومپ میخورد به زمین و قلبم میلرزید.
همانطور که سید علی را تکان تکان میدادم. پرواز کرد رفت بالای خانههای نیمه آوار شده.
بووم بوووم، صداهای وحشتناک دیوارهای روحم را فرو میریخت.
رفت توی یکی از خانهها.
تازه دیوارهاش ریخته بودند. از گرد و خاک توی هوا می شد فهمید.
مات و مبهوت نگاه می کردم. صدای گریه نوزادی بلند شد. خفه و بی جان.
تمام گرد و خاک نشست روی سر من. هم قد و قواره ی سید علی من بود. با چشمهای طوسی. دیوار افتاده بود روی پاهای کوچک و نازش. خیلی ترسیده بود. صورتش مثل گچ سفید و لبها کبود شده بودند.
صدای ناله شنیدم. برگشتم. مادر دو قدم آن طرفتر افتاده بود. خونین و مالین. ناخن میکشید روی زمین تا برسد به طفلی که ماجد صدایش میکرد.
اما تا کمر زیر آوار بود. هرچه تقلا می کرد. نمیرسید.
آن طرف ماجدِ کوچک، مثل ماهی که لبهاش کبود شده و روح از صورتش پریده، بال بال زد.
سید علی یک بند جیغ میکشید.
آخر هم دستش نرسید به ماجد. هر دو ساکت به هم خیره شدند.
و من فقط توانستم ببینم و آب شوم. توی خیال که کاری از دستم بر نمیآمد، میآمد؟
تمام غمم اشک شد. ریخت روی لباس سید علی.
فقط همین...
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
#غزه_مرا_رها_نمیکند
#بچهها_زودتر_قالب_تهی_میکنند.
#اللهمعجللولیکالفرج
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تعریف_مفاهیم
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِینَ إِلَیْهِ فِی قَضَاءِ حَوَائِجِهِ
خدایا مرا،از یاران و مددکاران و دفاعکنندگان از او قرار ده،و از شتابندگان به سویش،در برآوردن خواستههایش،
[وَ الْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِینَ عَنْهُ وَ السَّابِقِینَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
و اطاعت کنندگان اوامرش،و مدافعان حضرتش،و پیشی گیرندگان به جانب خواستهایش،و کشتهشدگان در پیشگاهش.
پ.ن: تصویر قسمتی از دعای عهد
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#نصرالله
#اللهمعجللولیکالفرج
بسم الله الرحمن الرحیم
#برای_خودم
از کجا باید شروع کنم؟ نمیدونم...
جمله ی بالا رو هر وقت به ته خط رسیدم از خودم پرسیدم.
من از اول شب امتحانی بودم. الآن هم که مادر شدمو باید به سه تا بچه یاد بدم که کارها رو به موقع انجام بدن، بازم همون هستم که بودم.
همیشه شب امتحان که میرسه تازه به این فکر میکنم که از کجا شروع کنم.
اولش استرس همه ی وجودمو میگیره.
بعد تو سرم میزنم که وااای چقدر فرصت داشتم و الکی الکی به فنا رفت.
یکم که عزاداری کردم برای از دست دادنهام، به خودم میگم خب حالا پاشو بقیه فرصتو از دست نده.
دفتر کتاب و برمیدارم و درسهارو مثل لباسای مچالهی تو چمدونِ سفرهای یهویی، میچپونم تو مغزم.
نمیدونم کجا میره ولی صد در صد میدونم که حافظه ی بلند مدت اونارو گردن نمیگیره.
حالا این روزها
ماجراهایی که پیش میاد و شرایطی که دارم، یه جوری با سرعت میره جلو که من خشکم زده.
همینطوری مات و مبهوت موندم.
هی صفحه تایپ رو میارم بالا و صاف زل میزنم به نور سفیدش.
باید از کجا شروع کنم؟
اگر کسی ازم بپرسه راجع به چی میخوای بنویسی من باید بگم:الآن؟ یا الآن؟
دلم یک جور شلم شوربایی شده که اصلا نگم بهتره.
میخوام بگم و بنویسم، با خودم میگم نکنه بیراه بری.
میخوام ننویسم،
فکر میکنم مثل بعضیها شدم که دنیا رو وِل کردن تا صاحبش برسه.
من میدونم باید یه کاری کرد.
اما حالا که شب امتحان ظهور شده نمیدونم از کجا؟؟؟
نظم ذهنی که نداشتم .
همونقدر هم که مرتبش کرده بودم و گرد و خاکارو از رو فایلهاش گرفته بودم داغون شده رفته.
مثل ساختمونای غزه. خاک خاکستری پاشیده رو تمام فکرم.
اما ته قلبم امید سوسو میزنه. مثل لبخند مردم جنوب لبنان که داشتن به خونههاشون برمیگشتن.
دستم به نوشتن نمیره وقتی نمیدونم از کدوم جنایت میشه حرف زد، وقتی جریان مقاومت داره با تمام وجود سینه سپر میکنه و دندون رو جیگر میذاره تا اسلام پایدار بمونه. اونوقت من هنوز دارم به این فکر میکنم چی بنویسم که بانوی سرزمینم ارزش وجودی خودشو بدونه و روسریشو یکم بکشه جلوتر.
باز دلم میگه : بنویس فاطمه، ندیدی چند روز پیش اون خانومی که روضه دعوتش کردی ازت چی پرسید؟
آب میشم و میرم توی زمین. بعد از چهل و اندی سال که از انقلاب اسلامی میگذره هنوز یکی پیدا میشه که بپرسه مگه حضرت زهرا حامله بود؟ محسن کی بود؟
آه
آه
آه
حالم بهم ریخته ست.
آه از چیزهایی که به ذهنم میرسه و نمیتونم بنویسم.
فقط
این روز ها مدام با خودم میگم.
نباید فرصت باقی مونده رو از دست بدم.
از کجا شروع کنم؟؟
فاطمه بهرامی✍
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ
#اللهمعجللولیکالفرج
#یدالله_فوق_ایدیهم
#غزه_لبنان_مقاومت_ظهور
بسمالله الرحمن الرحیم
بازار پر بود از پارچه ها و لباسایی که منو میکشید تو مغازه ها.
تا قدم برمیداشتم طرفشون.
دستمو میکشید میگفت بیا دیر شد.
پدر بچه هارو میگم😂
میگفت بیا داریم برمیگردیم میریم میخریم.
منم یه نگاه به پلاک بالای مغازه مینداختم و راهمو میگرفتم که باهاش برم.
همینطوری از بین پارچه ها و لباسا و بازار رنگ و وارنگ میرفتیم که یهو ایستاد.
دستشو گذاشت رو سینه ش.
میدونین دیگه پدر بچه ها رو میگم😁
نگاهش کردم.
سرشو به احترام پایین آورد.
پرسیدم: رسیییدیییم؟
باورم نمیشد، اینقدر زود رسیده باشیم!
من اصلا فکر میکردم باید ماشین سوار بشیم تا برسیم!
دقیقا جلوی رومون!
تهِ تهِ بازار پر زرق و برق دنیا.
میدرخشید.
تمام پلاکها رو یادم رفت.
نگاهم خیره شد به گنبد.
حانیه ساداتو دادم به باباش و از گیتهای بازرسی دونه دونه رد شدم.
آخ
آااااااخ
واقعا راست میگن.
ایوان نجف عجب صفایی دارد.
همونجا بود، قلبم ریخت کف صحن.
دقیقا رو بروی ایوون طلای بابا.
من وارد امن ترین جای دنیا شدم.
این رو از همون لحظه که قدم گذاشتم توی صحن فهمیدم.
اصلا مگه قلب آدما تحمل این همه محبت رو داره؟
برعکس بقیه ی حرما که منگ و مات هرچی غم و غصه داری یادت میره.
نمیدونم چه حکمتیه؟ اونجا سرِ درد و دلای نهفته ی آدم باز میشه!.
اونجا انگار جای حرف زدنه. جای نوشتنه .
جای نفس کشیدن هوای ملکوت و زمینه.
نشستم رو قالی های آبی و قرمز جلوی در ایوون.
از پشت قاب طلا، ضریح برق میزد.
من خیره به مشبکهاش که از دور مثل اکلیل میدرخشید، اشک میریختم.
دست خودم نبود که..
این چشمام از من فرمان نمیگرفتن.
اگه برای حانیه سادات سخت نبود ساعت ها همونجا یه گوشه مینشستم و از هوای آرومش نفس میکشیدم.
اصلا میخوابیدم.
وای که چقدر میچسبید اونجا بخوابی.
آروووووم آروووووم.
اما باید برمیگشتیم هتل.
سخت بود دلکندن.
نمیدونم چه حالی بود.
فقط میدونم که...
موقع برگشت دیگه بازار مثل قبل نبود.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#اللهمعجللولیکالفرج
#قدمهای_کوچک_من
بسمالله الرحمن الرحیم
یاللعجب
آن ملعون آمده بود شما را پشیمان کند.
همان موقع که حیدر امیرالمومنین، پسرانش را دوشادوش خود به میدان نبرد میبرد.
توی بحبوحه جنگ.
وقتی امر پدرِفرمانده را بر چشم سرمه کردید و به میدان، دل زدید.
یکی به طعنه گفت:« ای عباس تو از چه میجنگی؟ که پدرت، حسن و حسینش را بیشتر از تو دوست دارد.
چرا که قبل از آنها تو را دم تیغ مرگ فرستاده است.»
همان موقع سینه سپر کردید و تیر نگاه نافذتان را توی سیاهی وجودش نشاندید که:« چه بی خردی تو ای ملعون.
مگر نمیدانی که انسان برای حفظ چشمها اول دستش را جلو میآورد؟ »
و لال شد...
و همه لال شدند.
آقا جانم با چه رویی باز پیش شما حرف از امان نامه زدند؟؟؟
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#قدمهای_کوچک_من
#اللهمعجللولیکالفرج
#تولدتان_مبارک_باشد_برایمان
بسمالله الرحمن الرحیم
به مناسبت ولادت علی ای که زینت عبادت کنندگان شد و سجّاد نام گرفت.
سلام آقای روزهای دلتنگی و تنهایی.
امروز خیلی گشتم تا بفهمم چه گذشت بر شما؟
چطور توی تاریکترین و خصمانه ترین روزهای امویان شما بقای دین را تثبیت کردید؟
خیلی چیزها خواندم.
اینکه از شیعیان واقعی بعد از روز واقعه چیزی نمانده بود.
بعضیها در قیام توابین و بقیه در قیام مختار به شهادت رسیدند.
آنقدر اندک و کم شده بودند که حتی اسم اقلیت هم روی دوش آنها سنگینی میکرد.
امروز خواندم که مجبور شدید فقط به سه نفر کار را شروع کنید.
فهمیدم آل مروان ملعون ترین خاندان روزگار شما بودند. آنقدر که نامشان در زیارت عاشورا هم در زمرهی نفرین شدگان است.
امروز خواندم که تنها راه رسیدن به اهدافتان دعا بوده. تالیف کتاب هایی که در حجاب تقیه، معارف ناب امامیه را انتشار داده است.
شاگردان تان چه خون دل ها که نخورده اند.
در روزگاری که حتی نام پیامبر هم بر روی منبر ها برده نمیشد، به جرم اینکه مبادا دل آل محمد از بردن نام جدشان شاد شود.
آقا جان
امروز فهمیدم چقدر دوست دارم راجع به شما بدانم.
چقدر فکرهای قشنگ نشست در ذهنم.
چقدر شما و دوران زندگیتان جای فکر دارید.
امروز فهمیدم چقدر بی معرفتم.
چقدر دور از شما .
تولدتان مبارکم شد وقتی فهمیدم، کلمات دعاهایِ صحیفهتان، کدهاییست برای اهل آسمان که حرفهای ما را با کلمات شما بشنوند تا اجابت، صد در صدی شود.
آقا جان
آقای اشک.
دوستتان دارم.
✍فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#اللهمعجللولیکالفرج
#قدمهای_کوچک_من
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ
بسمالله الرحمن الرحیم
دیشب رسیدیم به خانه امن.
هرچند نفر یکی دستشان گل نرگس بود.
چند بار دست چند نفر دسته گل دیدم. دهانم تا میرفت باز شود و بخواهدش، یکی مهر میزد روش.
بین آن همه رنگ و لعاب جشن، این گلبرگهای سفیدی که خورشید در بغلشان بود چشمم را گرفته بود.
آن همه نور، من چشم میچرخاندم دنبال اینها توی دست زائرها.
قسمت نشد.
خودم را دلداری دادم، زور که نیست آدم به هرچه بخواهد که نمیرسد .
صبح امروز.
قبل از درب ورودی حرم، خادم یک دسته گل توی دستش بود.
نگاهم را دزدیدم دلم را نمیتوانستم گول بزنم.
آمد طرف سید علی. یک شاخه داد.
بعد سید حسین گفت:« من دوتا میخوام»
خندید و همانطور که سعی میکرد یک دانه جدا کند گفت:« نمیشه پسرم باید به همه برسه»
هر کاری کرد جدا کند نشد. گلها به هم گره خوردند. اگر میکشید حتما پر پر میشد.
به سید حسین خندید و گفت:« قسمتت دوتا بود»
بعد یکی دیگر جدا کرد،داد به حانیه سادات.
گفتم:« میشه منم بگیرم؟؟»
اینطوری شد که بوی نرگس به مشامم رسید و قلبم گره خورد به پرچم سبزی که نوشته بود...
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بیتو به جان آمد،وقت است که باز آیی
✍ فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#اللهمعجللولیکالفرج
#رَبِّإِنِّيلِماأَنْزَلْتَإِلَيَّمِنْخَيْرٍفَقِيرٌ
بسمالله الرحمن الرحیم
محکم سید علی را بغل کردم. پریدیم روی تخت. از خنده غش کرد.
داشت ریسه میرفت توی بغلم فشارش دادم و غلط زدم اینور و آنور.
با اینکه انگار از فشار دردش میگرفت باز ریسه میرفت از خنده. محکم یقه ی لباسم را چسبیده بود.
هر دو نفس میزدیم.
درازکش روی تخت گذاشتمش روی قفسهی سینه ام. زیر گلوش را نفس کشیدم. بوی بهشت میداد.
یکهو به ذهنم رسید بازی را هیجانی تر کنم.
غلط زدم لبه ی تخت.
آویزانش کردم به سمت پایین:« ووااای سید علی سید علی ،افتادی افتادی»
محکم یقه م را گرفته بود. از خنده و هیجان قرمز شد. میترسید پرت شود پایین. اما خودش را محکم چسبانده بود به من و میخندید.
چند بار این کار را تکرار کردم. هر بار همینقدر هیجان داشت و انگشتهاش را محکمتر فرو کرد توی لباسم.
اما گریه نکرد.
ترسش را بروز نداد. انگار با تمام وجود مطمئن بود که مامان لحظه ای رهایش نمیکند.
همان موقع توی نگاهش خشکم زد.
یکی توی قلبم گفت:« فاطمه تو هم همینقدر مطمئنی و محکم چسبیدهای که نیوفتی ؟؟»
بازی تمام شد.
✍ فاطمه بهرامی
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
#قدمهای_کوچک_من
#اللهمعجللولیکالفرج