بسم الله الرحمن الرحیم
چند روزی میشود که هربار میآیم چیزی بنویسم ،دلم یاری نمیکند.
نه که نخواهد هااا!!نه!!
میگوید از چی میخواهی بنویسی؟
از کدام تصویر که دیدی؟ از کدام کلمه که شنیدی؟ از کدام فیلمی که اشکت را در آورد؟
هر بار بهم میگوید که من در اندازه ی درد بیدرمان غزه نمیتوانم بنویسم.
هر بار همینها را چماق میکند روی سرم،هق هق خفه میشود توی گلوم.قلبم سر جاش میگیرد یا شاید میتمرگد از دست دلم.
خون کرده روزگارم را. مثل بمبهای اسرائیلی.
اما چه کنم. ما چارهای نداریم،به جز فریاد زدن به جای مردم غزه.
آنها دیگر نای فریاد زدن ندارند.
همینقدر که همدیگر را بغل کنند و جان عزیز هم را بدرقه ی دیار آخرت کنند برایشان بس است.
مثل پسر بچه ای که دستش را سایبان جنازه ی برادر شهیدش میکند. حتما بازیهایشان یادش میآید. یا همان وقتی که برای کلاه سفید تو سر و کله ی هم میزدند. بعد توی دلش میگوید داداش تو پیشم باش کلاه که سهل است من خودم سایهی بالای سرت میشوم.
آه!!!!
آه از قلبهایی که به درد نمیآید.
وای از چشمهایی که نمیبارد.
داد از دستهایی که برای یاری بلند نمیشود.
امان از تنهایی که ارباً اربا زیر آوار له میشوند.
خدایا رحم کن.
الهی نصرت عطا کن.
پروردگارا حجتت را برسان،خون توی قلبهای بیدار جهان،به درجه ی جوش رسیده است.
#اللهمعجللولیکالفرج
#مررررگ_برررررر_اسراائیل
#من_دیگر_تحملش_را_ندارم