قلم برمیدارم🖋️
سلام شب همگی بخیر. ماجراهای پرنده ی خیال من رو میخونید؟ این اولیش ☺️☺️ خوشحال میشم نظرتونو راجع
سلام صبحتون بخیر 🌸🌸🌸🌸
از اینکه اینقدر براتون جذاب بود و بهم انتقال دادید ممنونم.
انشاءالله خدا منو قابل بدونه و ادامه بدم
🌸🌸🌸
البته اینم بگمااا حتی اگه فقط یک نفر هم خوشش میومد ادامه میدادم😁😁
بین تمام پیامهای این روزا راجع به انتخابات این یکی خیلی جذاب بود😂😂😂😂😂😂
دنده عقب نریناااا🤦♀🤦♀😝
بسمالله الرحمن الرحیم
#پرندهی_خیال_من۷
چشمها را بستم. توی دالانهای پیچ در پیچ ذهن دنبالش گشتم.
پرنده ی خیال نازنینم، چند وقتی بود خبری ازش نداشتم. بعد کلی گشتن، کنار یکی از اتاقهای خالی و نمور پیداش کردم.
کز کرده بود یک گوشه.
مرا که دید خودش را بیشتر جمع کرد.
از من میترسید !!! اولین بار بود که اینطوری میدیدمش. رفتم نازش کنم، تالاپ تلوپ قلبش از پشت پرها معلوم شد.
گفتم:« چرا از من میترسی؟ »
توی چشمهام خیره شد. پشتم لرزید.
خودم را توی آینهی چشمهاش دیدم. رویم سیاه شده بود. دست کشیدم پاک کنم.اما نشد. هر کار کردم بدتر شد.سیاهی پس میداد به تمام جاهایی که دست میکشیدم.
بلند شدم، دویدم. پریدم بیرون از ذهنم.
چشم باز کردم. همه خواب بودند. قلبم پر شد از شرم. زیر لب خدا را صدا کردم.
سر روی بالشت گذاشتم. با اضطراب پلکها را روی هم بستم. چراغی از جنس کلمه توی دست گرفتم.با گفتن یا نور کل نور، راه افتادم.
من فقط به تنها امید زندگی، دلگرم بودم. او آن بالا، تمامِ هستیام را زیر نظر داشت.
همان که کلمات را جلوی پاهام میانداخت تا به قدر روشن شدن یک کلمه، راه را پیدا کنم.
دالان تاریک ذهنم را همینطوری تا ته رفتم. یک در بزرگ آنجا بود. پشت در ایستادم.
توی دلم گفتم:« یا ستارالعیوب »
در باز شد. نور پاشید همه جا. جان تازه، دالان تاریک ذهنم را روشن کرد.
توی نور سفیدی که چشمم را نمیزد، یک سکّو دیدم. روی آن صندوقچهای چوبی برق زد.
خواستم قدم بردارم، یاد چشمهای پرنده ام افتادم. دست کشیدم روی صورتم. سیاهی پس نداد.
صدای بال زدنش را شنیدم. دقیقا از بالای شانهام پر زد. رفت بالای صندوقچه نشست.
چند قدم جلو تر بهش رسیدم. کلید را چرخاندم. نوای یا قادر پیچید توی فضا.
باز شد. نور بود و نور بود و نور...
کلمات مثل ذرات نور همه جا پخش میشدند.
بین آنهمه به کلمات نورانیِ استغفرالله، خیره شدم. تکرار کردم.
تمام امیدم به تماشا نشسته بود.
پرندهی خیال پرید. نشست روی شانهام.
#خدایا_ما_را_با_نورت_پاکیزه_کن
#سیاهی_به_همه_جا_پس_میدهد
هدایت شده از روزنوشت⛈
پیشکش
خیس عرق بودم. هنوز نفسم جا نیامده بود. چشم گرداندم تو اتاقک. نور از سوراخ سقف میتابید تو. یک دایرهی بزرگ روی زمین خاکی روشن بود. رگههای کاه تو دیوار گلی دیه میشد.
پارچهای که دور کمر بسته بود را باز کردم. انداختم روی زمین. ذرات غبار تو نور رقصیدند و بالا رفتند. از پایین پیراهن گرفتم و از سر بیرون کشیدم.
مچاله کردم توی دست و گذاشتم روی گوشهی ابرو. از درد چشمها را جمع کردم. کمی بعد برداشتم. خون رفته بود تو بافت پارچه. با کنار دامن صورت را پاک کردم. رد خون و عرق گِلی افتاد رویش. پیراهن را انداختم کنار دیوار.
کوزه را از روی سکوی سنگی کنار اتاق برداشتم. آب زیرش جمع شده بود تو بشقاب سفالی. گذاشتم به دهان و جرعه جرعه نوشیدم. قلبم خنک شد. چند مشت آب ریختم روی سر. آب گلی وخون آلود راه افتاد تا روی سینهام.
در چوبی با قریچ باز شد. نور تابید تو اتاقک. یافث آمد تو. میتوانستی پرتوهای نور را ببینی که از پشت موهای بهم چسبیدهی کوتاهش رد میشد.
جلوتر آمد. صورتش از خیسی، برق میزد. رفتم طرفش. دیدم چشمهایش هم برق میزند. کنار پلکها چین خورده بود و لبها به بالا کش آمده بود. فریاد زد:« برنده شدم سام.» و پرید تو بغلم. دست زدم به پشتش. خاک بلند شد. دورش کردم. زل زدم تو صورتش. با ذوق گفتم:« عالیه پسر.»
خم شدم. تسمهی کفش لاانگشتی را از دور ساق پا باز کردم:« بیا تا مراسم شروع نشده آبی به دست و رو بزن. آن کنار برایمان لباس گذاشتهاند.»
آب ریختم تو دست. پشت گوش و گردن را شستم. پیراهن مچاله را برداشتم. مالیدم به موهای خیس. پاها و کفش بندی چرمی را هم تمیز کردم.
یافث پیراهن را از سر بیرون کرد:« نبرد سختی بود. انگار پسرک گلادیاتور به دنیا آمده بود. خون و عرقم یکی شد تا پشتش را به زمین زدم.»
پیراهن سفیدی که یقهاش زربفت بود را از روی سکو برداشتم. تن زدم. بند چرمی را دور کمر سفت کردم:« پدرانمان به ما افتخار خواهند کرد. بعد از چند مرحله نبرد سخت، توانستیم همهی حریفان را شکست دهیم.»
یافث با لباس غبار را از سر و رو گرفت:« یقوث نیامد؟ از بعل بزرگ میخواهم او را یاری کند. حیف است که زیر تیغ حریف کشته شود.»
زل زد به من:« چرا صورتت خونین است؟»
نشستم روی سکوی سنگی کنار دیوار. دست گذاشتم روی زخم کنار چشم. هنوز ذوق ذوق میکرد:« در اولین پرتاب، زه را که رها کردم، به صورتم گیر کرد و تیر به خطا رفت. بعل بزرگ حامی من بود که در حرکتهای بعدی توانستم جبران کنم.»
یافث لباس زربفت را پوشید و کنارم نشست:« به نظرت آمدن بقوث به درازا نکشیده ؟»
دست کشیدم به پرزهای پشت لب:« امیدوارم اکنون حریف بر جنازهاش پایکوبی نکند.»
صدای کاهن معبد از بیرون آمد:« دلاور مردان جوان فنیقی. اگر آمادهاید بیایید.»
بلند شدم. پشت پیراهن را تکاندم. سر بالا گرفتم. سینه را دادم جلو. با یافث آمدیم بیرون.
نور زد تو چشمم. با دست روی پیشانی، سایبان درست کردم. کاهن لباس خاکی رنگی به تن داشت. کنارههای بالاپوشش پر از نقش و نگار بود. دست به ریش بلند کشید:« مرحبا به قهرمانان این سرزمین. شتاب کنید که فرمانروا منتظر است.»
پشت سر کاهن پا تند کردیم. به معبد هیلوپولیس رسیدیم.
آفتاب بعداز ظهر کمجان میتابید. مردم دور تا دور معبد در چند ردیف روی سکوهای نیمدایرهی سنگی نشسته بودند. کف معبد، با مرمر سیاه یکپارچه، فرش شده بود. صدای همهمهی بلندی میآمد. با ورود ما کاهن بزرگ که در در جایگاه ایستاده بود، عصا را بالا برد. همه ساکت شدند.
به اطراف نگاه کردم. سه کاهن با شش پسر دیگر آمدند. آن سمت، چند دختر با کمربند طلایی و موهای بافتهی بلندی که دو طرف صورت انداخته بودند، پشت سر کاهنها ایستادند.
ابروان بهم پیوسته، چشمهای درشت، صورت سفید و اندام متناسبشان، آنها را از بقیهی دختران همسن، متمایز میکرد.
با دختران، روبروی جایگاه صف کشیدیم. چند لحظه سر بالا کردم. فرمانروا نشسته بود روی سکوی وسط و همسرانش دو طرف و پشت سرش ایستاده بودند. با اشاره کاهن جوان، سر به زیر انداختیم.
مباشری که زیر جایگاه روبروی ما ایستاده بود، دو دست را به هم زد. طبالها شروع کردند به کوبیدن. چهار نفر در شاخ بز دمیدند و صدای شیپور آمد. مباشر دست را پایین آورد. همهجا ساکت شد.
کاهن بزرگ، قدم به جلو برداشت. با صدای بلند گفت:« ما اینجا جمع شدهایم تا جایزهی قهرمانان این سرزمین را عطا کنیم. این نوجوانان پدران دهقان و مسکین خود را رها کردند. یکسال تحت تعالیم سخت قرار گرفتند و در نبردی ترسناک پیروز شدند.»
کاهن مکث کرد. دست کشید به بالا پوش زربافت خود. با عصا اشاره کرد به مجسمهی سنگی مردی لاغر که کلاه شیپوری بر سر داشت :« خدای خوشید بر سرزمین ما باران و برکت میفرستد. گندمها به اعتبار بعل بزرگ خوشه میکنند.»
صدا بالا برد. او سرزمین ما را از هجوم دشمنان در امان نگاه میدارد.»
هدایت شده از روزنوشت⛈
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی میخواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.»
#تقدیم_به_پیشگاه_پدر_بزرگوارمان_حضرت_ابراهیم_بتشکن_که_رسم_فرزندکشی_را_برانداخت.
#نارون
هدایت شده از علیرضا زادبر
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتشار_حداکثری
رویا فروشی نان بدون استقلال!
انگار جامعه ایرانی از "راه طی شده" درس نمیگیرد!!
#ظریف
https://eitaa.com/Politicalhistory
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️انتخابات پیش رو انتخابات مهمی ست ⭕️✅
هدایت شده از جهاد تبیین
🎥 تفاوت از زمین تا آسمان است
بعید است ظریف فرق این دو را نفهمد:
دولتی که رئیسش بیشترین همکاری را در پیگیری فساد چای دبش (که ادامه روند غلط دولت قبل بوده) داشته و کوچکترین خط قرمزی برای برخورد با خطاکاران ترسیم نکرده با دولتی که رئیسش تهدید کرد اگر به پرونده برادرش رسیدگی شود اعلان جنگ می کند!!
بله ظریف اگر بخواهد خوب این تفاوت را می فهمد ولی دغلبازی مکارانه و فریبنده به او اجازه نمی دهد!!
اما هیهات منا تکرار دولت روحانی ...
#انتخابات
#انتخاب_اصلح
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
✍ "قاسم اکبری"
🛑#جهاد_تبیین
@TABEIN_14