هدایت شده از استاد محمد شجاعی
1- پایگاه مرکزی #قرار_جمعه_ها (استغاثه) در تهران / جمعه ۴ آبان :
📍 تهران/ بهشت زهرا/ گلزار شهدا/ قطعه ۴۰ شهدای گمنام( فانوس) | ساعت ۱۵:۴۵
• سخنران : استاد کمیل پهلوانزاده
• با نوای : حاج حسین خلجی
• پیش منبر : محمود معماری
• قاری : محسن امامی
———————————-
2- #قرار_جمعه_ها (استغاثه) در #بابل با سخنرانی #استاد_محمد_شجاعی
📍مازندران/ #بابل / خیابان مدرس / خ روحانی / خ هادی دوازدهم/ آستان مقدس امامزاده قاسم علیهالسلام | ساعت ۱۵:۳۰
※ با حضور غرفههای کمپین بینالمللی who is imam mahdi
——————————-
برای اطلاع از نزدیکترین موقعیت مکانیِ مراسم سراسری دعا و توسل به امام زمان علیهالسلام (بمنظور تعجیل در امر فرج) به محل سکونت خود، به سایت استغاثه مراجعه کنید:👇
🌐 esteghase.com
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_جمعه_ها (استغاثه) در #بابل
با سخنرانی #استاد_محمد_شجاعی
و نوای حاج حسین مشهد سری
📍مازندران/ #بابل / خیابان مدرس / خ روحانی / خ هادی دوازدهم/ آستان مقدس امامزاده قاسم علیهالسلام | ساعت ۱۵:۳۰
※ با حضور غرفههای کمپین بینالمللی who is imam mahdi
——————————-
برای اطلاع از نزدیکترین موقعیت مکانیِ مراسم سراسری دعا و توسل به امام زمان علیهالسلام (بمنظور تعجیل در امر فرج) به محل سکونت خود، به سایت استغاثه مراجعه کنید:👇
🌐 esteghase.com
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
عشق یعنی هر چه مولا گفت، چشم.
https://eitaa.com/ghalambarmidaram
بسمالله الرحمن الرحیم
#سخن_امیر
ریحانه پشت میز تحریر نشست. کاغذو خودکار گذاشت جلوی دست.
زنگ گوشی را از توی هال شنید.رفت از روی مبل طوسی برداشت. همانجا، پشت به نور آفتابی که از لای پرده میتابید، نشست. دکتر صالحی بود.جواب داد :« اَلو، سلام خانم دکتر. چه خوب شد زنگ زدین، تازه رفته بودم لیست رو بنویسم»
پاهاش را دراز کرد روی میز . گوشی را بین شانه و گوش محکم گرفت و توی نورِ آفتاب، شروع کرد به کندن پوست کنار ناخن :«بله، همونطور که گفتین میخوام تغییر رو از خودم شروع کنم.»
خدا حافظی کرد و برگشت پشت میز.
کارهای عقب مانده را پشت هم نوشت.
_اتو کردن لباسها، جارو برقی، دستمال کشی، مرتب کردن لباسها، شستن رخت چرکها و کلی کار دیگر.
تمام کاغذ سفید پر شد از کارهای خانه.
بعد رفت سراغ خودش.
لیست کتابهایی که نیمه خوانده بود را نوشت. عبادتها و ورزش و فعالیت مجازی و باز کلی کار دیگر.
بعد رفت سراغ کارهای بچه ها.
کلاسها و وقت دکتر و ثبت نام و .....
و باز هم کلی کار دیگر_
یکهو مخش سوت کشید. خواست کاغذ سیاه شده از کارها را مچاله کند و مثل جودی ابوت پرتاب کند وسط اتاق.
اما او جودی نبود.
او دیگر حتی خودش تنها نبود که بزند به در بیخیالی و بگوید باشد برای فردا.
حالا ریحانه مادر دوتا وروجک بود.
بلند شد ایستاد. نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک ظهر بود. مرغِ ناهارش هنوز توی فریزر بود.
کلافه و سردرگم کاغذ را هل داد گوشه ی میز. زیر لب گفت:« باشه بعد از ظهر قشنگ بشینم سرش »
رفت توی آشپزخانه. مرغ یخ زده را انداخت توی آب. پیاز و نمک فلفل و ادویه زد و زیرش را روشن کرد.
پلو پز را برای پخت برنج آماده کرد.
گوشی را برداشت. رفت همانجا روی مبل، پشت به نور آفتاب لم داد.
اینستا را باز کرد. توی پیجهای آشپزی و خیاطی و دکوراسیون، عکسهای رنگ و وارنگ را یکی یکی دید زد.
همانطور که توی گردباد عکسهای فوق جذاب گیر افتاده بود. روی یک عکس خیره شد.
آن وسطها پیج حفظ قرآن و نهجالبلاغه هم داشت. سالها این صفحه را دنبال میکرد. بارها آرزو کرده بود که حافظ قرآن باشد.
عکس از همان صفحه بود.
جمله ای از امام علی را روی تصویری وهمانگیز نوشته بودند.
مردمانی از توی چاههای عمیق دست به آسمان بلند میکردند تا توی منجلاب پایینتر نروند.
آنجا، وسطِ دنیایی که توی عکس خلق شده بود. با خط سفید نوشته بود: « آنچه را از عمر تو باقى مانده است ، درياب و مگو : فردا و پس فردا ؛ زيرا پيشينيان تو به سبب تكيه كردن به آرزوها و امروز و فردا كردن هلاك شدند ؛ چرا كه فرمان خدا (مرگ) ناگهان اين غافلان را در رسيد .»
نگاهی به خانه انداخت. لباسهای تا نشده ی آنطرف مبل سه نفره، اسباببازیهای وسط پخش و پلا و سینک پر از ظرف شام دیشب.
خودش را ته آن چاه عمیق و سیاه دید.
پشتش لرزید.
رفت نشست پشت میز تحریر.
بالای کاغذ نوشت:« خدایا مرا از منجلاب آرزوهای بلند بیرون بکش.
بسمالله الرحمن الرحیم ... »
✍ فاطمه بهرامی
#جوالدوز
#برای_خودم.
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجا شهدا آنقدر سبک شدهاند که بر شانههای مادران و خواهران تشییع میشوند😭😭😭😭😭
#شهدایخوشنامآذر۱۴۰۳
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
التماس دعا ای استخوان های متبرک به یاد سید الشهدا.
التماس دعا ای پسران فاطمه ی زهرا.
#فاطمیه😭😭
هدایت شده از روزنوشت⛈
animation.gif
2.07M
در روزهای رویایی پاییز با ما همراه شوید برای خواندن یک عشق ممنوعه.
برای شناخت جهان بینی صهیونیستها
نقاب هیولا
در باز شد. ازهار رو آوردند. مات میدیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اینجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانهم رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ میدیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاهمهرهی من....»
یکور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمیتونی عشقتو ببینی!»
دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمیآمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده میشد. رو پیراهنش جابهجا خون پاشیده بود.
ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من میدزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. 😨😰😱
بیشتر از هشتاد قسمت داستان بارگذاری شده است.
👇👇👇
https://eitaa.com/rooznevest/65
بسمالله الرحمن الرحیم
سلام و صد سلام.
وقتی یه خانم دکتر قلم دست میگیره و برای عصر و زمانه ی خودش جهادی از نوع کلمه رو شروع میکنه.
اتفاقی بینظیر رقم میخوره.
حتما نقاب هیولا رو دنبال کنید😊😊😊😊😊
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/rooznevest/65