eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
آن روزها نمی دانستم نویسنده ای! از اواسط برگزیده همراهت شدم... روزهایی که تازه وارد اوج شده بود. همراهم کردی... می نوشتم که انگیزه بگیری، غیرتی شوی... راه سخت بود. سخت تر از تصور من. می دانم حتی بسیاری از سختی هایش را فقط خودت درک کردی. اما... به جرات می گویم به اندازه ی خودت حرص خوردم، عصبی شدم و حتی بغض کردم. همه داستانی خوشایند روی کانال می دیدند و من گاهی ناامیدی و گاهی خستگی ات... یادت می آید صوتی که برایم فرستادی؟ گفتی اگر برگزیده را تمام نکردم............ می دانی با من چه کردی؟ آن شب گریه کردم... آنقدر زیاد که خودم هم باورم نمی شد اینطور وابسته ات باشم. امروز که قسمت آخر روی کانال رفت سجاده ام را پهن کردم، کتاب دعا و تسبیحم را هم گذاشتم. با چشم های خیس سجده ی شکر به جا آوردم. امروز هم گریه کردم... برای توانستنت... برای راهی که ایمان داشتم قدرتمندانه به پایان می رسانی... برای پیش بینی هایت که اتفاق نیوفتاد! دلم قنج رفت برای «« تمام شد »» گفتنت... رمضان خانی
امشب از شادترین ایام این چند وقت اخیرم بود اگر نگویم همانند شبی که محمدحسین رو به بغل گرفتم بیشتر است یقینااااا کمتر نیست امروز کلیه پیامهای کانال و تالار رو تک به تک خوندم امشب لپ تاپ رو بستم و کار رو تعطیل کردم و فقط سرم توی گوشی بود خواستم مثل سایر قلمداران پیامی بنویسم که البته نوشتم اما نفرستادم به دلایلی بعد برای خودتون ارسال کردم. فقط گفتم خدا قوت که الحق خدا قوت
منم امشب خیلی خوشحالم توی این سه سال با برگزیده زندگی کردم خندیدم گریه کردم ترسیدم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم اما بیشتر از برگزیده با خالقش زندگی کردم باهاش خندیدم گریه کردم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم شاهد خیلی چیزا بودم شاید نه به اندازه‌ی قلمداران ولی به اندازه‌ی خودم دیدم سختی هایی که کشید سردرداش رو دیدم بی خوابی هاش نگرانی هاش و ترس‌هایی که از نرسوندن داستان به موقع توی کانال داشت تقیدی که به خواننده هاش داشت رو دیدم انرژی ای که برای داستان نوشتن میگذاشت رو دیدم شادی که از نوشتن هر سهم توی صداش موج میزد رو دیدم گاهی حالم بد بود و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش بد بوده منم حالم بد شده گاهی خوشحال بودم و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش خوب بود حال منم خوبه عجیب گاهی حال دلم به حال دلش بند شده بود وقتی مینوشت بیشتر از اینکه ذوق کنم برای پست ذوق میکردم برای اینکه تونسته بنویسه و یه قدم برگزیده رو ببره جلو خیلی وقتا با حرفام حرصش دادم با حاج خانوم بازیام کفرشو در آوردم با پرگوییام سرشو بردم ولی فقط میخواستم حالش خوب بشه فقط میخواستم .... و امروز بیشتر از این که غصه م بشه برای پایان رسیدنش و دلتنگیش خوشحالم که بالاخره موفق شد تمومش کنه بالاخره رسید به قله و من ایستادم این پایین و شکر میکنم خدا رو به خاطر این موفقیت لبخند رضایت امام زمان نصیبت
خسته‌ام! سرم هم مثل کل روزهای سال درد می‌کنه. از دیشب تا حالا نخوابیدم. ولی خوابم نمی‌بره دیشب این موقع به خودم گفتم فردا شب می‌تونی راحت بخوابی ولی انگار قرار نیست به همین راحتی‌ها بخوابم.حداقل امشب! حال خیلی عجیبی دارم. انگار کار بزرگی کرده باشم! در حالیکه اینطور نیست. من قد و قواره‌م به کارای بزرگ نمی‌خوره. اگه تا اینجا رسیدم فقط و فقط به خاطر دستهایی بود که برام قلاب گرفته شد. چهارساله که دارم از روی شونه‌های عزیزترین و وفادارترین و انسان‌ترین موجودات زندگیم بالا می‌رم تا به پایان برگزیده برسم. اولین کسی که طرحم رو شنید خ اصغرنیا بود. بعد مردی که ظاهراً توی سایه‌ست ولی نور مطلق زندگی منه. همونی که با عشق و علاقه کنارم می‌نشست. می‌گفت برام بخون ببینم چه خبره. بعد هر روز غروب وقتی از راه می‌رسید به حای اینکه چشم و ابرو بیاد که چرا به استقبالم نیومدی خودش وارد اتاق می‌شد. سلام می‌کرد و چند دقیقه‌ی دیگه با یک فنجون نسکافه و کیک بالای سرم ظاهر می‌شد. می‌پرسید چقدر نوشتی؟ من برات دعا خوندم. غصه نخور.. تو می‌تونی! تو بهترین نویسنده‌ی دنیایی! و اینقدر اینها رو حقیقی و واقعی می‌گفت که بعضی وقتا باورم می‌شد کسی هستم! اما واقعیت اینه من بدون حمایت اون و صبوری بچه‌هام هیچییییییی نیستم! وقتی من نوشتن مجازی رو شروع کردم حلما شیرخواره بود و محمدمهدی چهارساله.. به هرکی بگی چطور این بچه ها ساعت‌های مشخصی از روز با صدای پایین تلویزیون می‌دیدند تا حواس مادرشون پرت نشه و وارد اتاقش نمی‌شدند جواب می‌ده امکان نداره! ولی بچه‌های مهربون و حمایت‌گر من مثل پدر بی‌نظیرشون همیشه کنارم بودند. اصلا این سوال که« تونستی بنویسی» جمله‌ی همیشگی خونه‌ی ماست.. پدرو پسر و دختر دائم ازم می‌پرسن و از نوشتنم ذوق می‌کنند. خدا برای من حفظشون کنه که این مدت خیلی خیلی شرمنده‌شون شدم.
اما از حق نگذریم نمی‌شه زحمت‌های قلمدارها رو، این خواهرهای واقعی، این نیمه‌های گمشده‌ی من رو نادیده گرفت. خانم اصغرنیا به تفصیل گفتند چه کشیده‌اند در این مدت و چه خون دلها که نخوردیم.. چه شب‌هایی که خانم امیرزاده تا صبح با من بیدار می‌موندند و کمکم می‌کردند طرح رو بپزم. حتی بعضی وقت‌ها باهام می‌نوشتند تا خط داستان دوباره پیدا شه. چقدر غرغرهامو شنیدند. چقدر آیه های یأسم رو تحمل کردند و آرومم کردند. گاهی با نوازش، گاهی با ناز، گاهی با فحش! که البته این اواخر گزینه‌ی آخر کاربردی‌تر بود.🙄 مائده جان، من هرگز یادم نمی‌ره که خیلی وقت‌ها برای راه افتادن موتور من چند خط اول رو اتود می‌زدی و می‌گفتی بنویس! الهام جانم سوای امروز که از شش صبح تا هشت شب سر و چشمت رو خوردم مدیون وقتی هستم که اغلب در اختیارم گذاشتی. اون هم با وجود اینهمه مشغله دایی و عموی مهربونم که اجازه ندارم اسمتون رو ببرم چطور محبت شما رو فراموش کنم. دایی بزرگوار، یادتونه یک شب بچه بغل تو شرایط خیلی بد بخاطر اینکه من سر صحنه‌ی امنیتی مشکل داشتم برام اتود اولیه صحنه رو نوشتید؟ چقدر عذابتون دادم.. ببخشید.. ناوارد بودم. اطلاعاتم کم بود. ولی شما هیچ وقت صبرتون ته نکشید. یک روزهایی هم که خودم خحالت می‌کشیدم دوباره مزاحم وقتتون بشم وسط جلسه یا ماموریت بهم پیام می‌دادی چه کردید خانم مقیمی؟ عموی صبور و مهربان برگزیده، امیدوارم در پناه خداوند ایران سربلند و سرافراز باشید. شما مجبور نبودید به من کمک کنید. مثل خیلی از عموهای امنیتی! ولی این کار را نکردید. در تمام این مدت پابه‌پای ما جلو اومدید. دستمون رو گرفتید و تاتی کردن رو یادم دادید. سلام به اون ده فیلترینگی که قبل از ارسال داستان، اونو از زوایای مختلف می‌خوندند و باگ‌هاش رو می‌گرفتند. من نمی‌تونم منکر محبت و تاثیرگذاری شما بشم. خدا برای خانوادتون و من نگهتون داره.. لیلا جان تو بهترین ادمین دنیایی! صاف و ساده، بی غل و غش، دلسوز... من برات خیلی کم گذاشتم.. تو برام خیلی زیاد از خودت خرج کردی حلالم کن و اما سارای نازنیم... تو چقدر خالصانه توی این سالها در اختیار من اطلاعات برون مرزی قرار دادی. اگه مخاطبها بارها بهم کفتند خانم مقیمی شما چقدر دقیق المان رو توصیف کردید دلیلش تو بودی. خدا حفظت کنه شب‌نشین نازنین! دوست نداشتی اسمی ازت ببرم ولی من دلم نمی‌خواد آخر برگزیده نگم با صدای معرکه‌ت بارها من و توی دنیای برگزیده پرت کردی! معتادم کردی به خودت، به صدات.. تا جایی که اگر نمی‌خوندی و نمی‌شنیدم نمی‌فهمیدم چی نوشتم و چیکار کردم. امیدوارم مزد زحمت‌هات رو از دست اقا بگیری. چون خودت خوب می‌دونی فقط زحمتهات به اینجا ختم نشد. تو اون قدر خودت رو درگیر من کردی که حتی این اواخر فرصت نداشتی توی تالارها دالی کنی! دست تک تکتون رو می‌بوسم. من خیلی خوشبختم که خدا بهترین و برگزیده‌ترین بندگانش رو سر راهم قرار داد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌توجه با عرض پوزش ، امشب پست های ارسال نمی شود ، ✅تغییر در روند پست گذاری : 🍃هر روز به استثنای جمعه و یک‌شنبه‌🍃
یاس و ترس! یاس و یأس ! چی شد که اون یاسی که ما فصل اول دیدیم که شعارش این بود یاس و یأس؟ همون یاسی که با وجود بعضی ترسهاش باز میزد به دل چیزهایی ترسناک، میرفت پیش آدمای ترسناک و نقابدار با وجود اینکه فهمید جونش تو خطره ولی زیر بار فرار کردن با ماتیاس پترسون نرفت باوجود اینکه میدونست ممکنه بمیره یا حافظه ش پاک بشه زیر بار کنار گذاشتن ظاهری اعتقاداتش نرفت باوجود اینکه میدونست ممکنه دیگه کسی رو که مهرش به دلش افتاده نبینه خط قرمزهاش رو زیر پا نگذاشت ولی بعد از عمل ترسو شد از خیلی چیزا ترسید از آدمای نقابدار دور و برش ترسید از از دست دادن عزیزانش ترسید حتی از به یاد آوردن گذشته‌ای که پشت ذهنش ایستاده بود و اجازه ورود میخواست ترسید ترس چیه که یه آدم رو از این رو به اون رو میکنه؟ شجاع رو ترسو میکنه بی نقاب رو نقابدار میکنه ترس همون چیزیه که عماد گفت ته ترس همون جایی که عماد رفت _ من تا ته ترس رفتم. اونجا می‌دونی کی نشسته بود؟ _کی؟ _شیطان! وقتی که می‌ترسی یعنی به اندازه ترست به خدا ایمان نداری! درسته اینا رو عمادی میگه که یه عمر به خاطر ترساش نقاب زد ترس از گذشته ش ترس از دست دادن ماری ترس از دست دادن موقعیتش و دارایی‌هاش که‌ ضعف‌هاش رو به قدرت تبدیل میکرد بعدها ترس از دست دادن عشقش (که البته یه مدت باهاش مبارزه کرد و فکر کرد داره شجاعت به خرج میده ولی ماری متوجهش کرد که داره حماقت میکنه) و حالا چی شده که اون عماد به اینجا رسیده؟ حلقه‌ی گم شده‌ی این ترسیدن ‌ها و نترسیدن ها تنها و تنها ایمان هست ایمان به کافی بودن خدا ایمان به اینکه اگر کل دنیا بخوان چیزی بشه و خدا نخواد نمیشه و اگه کل دنیا نخوان چیزی بشه و خدا بخواد میشه ایمان به قدرتش که بالاترین قدرت هاس ایمان به محبتش که مهربان ترین عالمه ایمان به حکمتش که دانای کل و صلاح هرکسی رو بهتر از خودش میدونه و هرکس رو بهتر از خودش میشناسه عماد توی این سالها به این باور رسید که خدا براش کافیه امنیت خودش و همسرش و دخترش و مادرش رو فقط و فقط خدا تامین میکنه با واسطه هایی مثل هادی که براش قرار داده یا حتی همون دشمنی که ادعا میکرد اگه زنده ن اونا خواستن عماد توی این سالها روی ایمانش کار کرد به حداقل راضی نشد و ایمانش رو زیاد کرد باورهاش رو عمق داد به دانسته هاش عمل کرد همون چیزی که از استادش از یاس یاد گرفته بود و حالا خودش دوباره استاد یاس شد و با حرفاش اون رو دوباره حرکت داد به سمت ایمان متوجهش کرد که این سالها ترسهاش مانع حرکتش شده اگر عماد هم روی ایمانش کار نمیکرد اونوقت اون ترس هاش بودن که بهش دستور میدادن نه ایمانش اونوقت بود که باور میکرد زندگی و امنیت خونوادش دست اون جنایتکارای خونخواره اونوقت بود که میشد همون چیزی که در ظاهر و توی حرفاش دیدیم چیزی که خیلیا توی این مملکت شدن و خودشونو سپردن به شیطون عماد به این رسید که 👈 ته همه چیز مرگه! پس چه بهتر بعد از یه بازی ژانانه بمیرم! و مرگ هم دست خداست ممکنه خودش یا خونوادش هر لحظه با هر اتفاقی جونشونو از دست بدن بدون دخالت هیچ متجاوزی مثلا توی خواب با سکته یا با پریدن چیزی توی گلو یا حتی افتادن از روی صندلی یا تصادف پس چرا برای زندگی دنیا که لحظه‌ی پایانش مشخص نیست و فقط دست خداست ایمانش و آخرتش رو بفروشه و اون نه تنها به این قانع نمیشه ایمانش رو اونقدر زیاد کرده و هدف زندگیش رو ارتقا داده که فقط به لبخند رضایت امامش فک میکنه به مرگ با عزت و زندگی ابدی هر موقعی که خداش براش مقدر کنه یه کم فکر کنیم میبینیم چه ترسهایی دارم کدوم ترسام مانع رشدم شده مثلا ترس از نوع نگاه مردم به خودم ترس از طرد شدن از مردم به خاطر اعتقاداتم ترس از دست دادن عزیزانم ترس از دست دادن دارایی هام و موقعیت هایی که دارم و .... اماااا بعضی ترس ها هم بد نیست مثل ترس از چشم امام و خدا افتادن مثل ترس از دست دادن فرصت هایی که میتونم برای آخرتم کاری بکنم مثل ترس از گناهایی که با اعضا و جوارحم میکنم دل میسوزونم غیبت میکنم تهمت میزنم ... ترس از اینکه عمرم بگذره و هیچ کاری برای امامم نکرده باشم که این ترسها ناشی از ایمانه پس اون ایمان هست که تعادل میده و جهت میده به ترسهام و وابستگیام به علایقم به زندگیم