منم امشب خیلی خوشحالم
توی این سه سال با برگزیده زندگی کردم
خندیدم گریه کردم ترسیدم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم
اما بیشتر از برگزیده با خالقش زندگی کردم
باهاش خندیدم گریه کردم حرص خوردم غصه خوردم شاد شدم
شاهد خیلی چیزا بودم شاید نه به اندازهی قلمداران ولی به اندازهی خودم دیدم سختی هایی که کشید
سردرداش رو دیدم
بی خوابی هاش نگرانی هاش و ترسهایی که از نرسوندن داستان به موقع توی کانال داشت
تقیدی که به خواننده هاش داشت رو دیدم
انرژی ای که برای داستان نوشتن میگذاشت رو دیدم
شادی که از نوشتن هر سهم توی صداش موج میزد رو دیدم
گاهی حالم بد بود و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش بد بوده منم حالم بد شده
گاهی خوشحال بودم و وقتی فک میکردم میدیدم چون حالش خوب بود حال منم خوبه
عجیب گاهی حال دلم به حال دلش بند شده بود
وقتی مینوشت بیشتر از اینکه ذوق کنم برای پست ذوق میکردم برای اینکه تونسته بنویسه و یه قدم برگزیده رو ببره جلو
خیلی وقتا با حرفام حرصش دادم
با حاج خانوم بازیام کفرشو در آوردم
با پرگوییام سرشو بردم
ولی فقط میخواستم حالش خوب بشه
فقط میخواستم ....
و امروز بیشتر از این که غصه م بشه برای پایان رسیدنش و دلتنگیش خوشحالم که بالاخره موفق شد تمومش کنه
بالاخره رسید به قله و من ایستادم این پایین و شکر میکنم خدا رو به خاطر این موفقیت
لبخند رضایت امام زمان نصیبت
#حاج_خانوم
#سرباز_گمنام
خستهام! سرم هم مثل کل روزهای سال درد میکنه.
از دیشب تا حالا نخوابیدم.
ولی خوابم نمیبره
دیشب این موقع به خودم گفتم فردا شب میتونی راحت بخوابی ولی انگار قرار نیست به همین راحتیها بخوابم.حداقل امشب! حال خیلی عجیبی دارم. انگار کار بزرگی کرده باشم!
در حالیکه اینطور نیست.
من قد و قوارهم به کارای بزرگ نمیخوره.
اگه تا اینجا رسیدم فقط و فقط به خاطر دستهایی بود که برام قلاب گرفته شد.
چهارساله که دارم از روی شونههای عزیزترین و وفادارترین و انسانترین موجودات زندگیم بالا میرم تا به پایان برگزیده برسم.
اولین کسی که طرحم رو شنید خ اصغرنیا بود.
بعد مردی که ظاهراً توی سایهست ولی نور مطلق زندگی منه.
همونی که با عشق و علاقه کنارم مینشست. میگفت برام بخون ببینم چه خبره.
بعد هر روز غروب وقتی از راه میرسید به حای اینکه چشم و ابرو بیاد که چرا به استقبالم نیومدی خودش وارد اتاق میشد. سلام میکرد و چند دقیقهی دیگه با یک فنجون نسکافه و کیک بالای سرم ظاهر میشد. میپرسید چقدر نوشتی؟
من برات دعا خوندم. غصه نخور.. تو میتونی! تو بهترین نویسندهی دنیایی!
و اینقدر اینها رو حقیقی و واقعی میگفت که بعضی وقتا باورم میشد کسی هستم!
اما واقعیت اینه من بدون حمایت اون و صبوری بچههام هیچییییییی نیستم!
وقتی من نوشتن مجازی رو شروع کردم حلما شیرخواره بود و محمدمهدی چهارساله..
به هرکی بگی چطور این بچه ها ساعتهای مشخصی از روز با صدای پایین تلویزیون میدیدند تا حواس مادرشون پرت نشه و وارد اتاقش نمیشدند جواب میده امکان نداره!
ولی بچههای مهربون و حمایتگر من مثل پدر بینظیرشون همیشه کنارم بودند.
اصلا این سوال که« تونستی بنویسی» جملهی همیشگی خونهی ماست..
پدرو پسر و دختر دائم ازم میپرسن و از نوشتنم ذوق میکنند.
خدا برای من حفظشون کنه که این مدت خیلی خیلی شرمندهشون شدم.
اما از حق نگذریم نمیشه زحمتهای قلمدارها رو، این خواهرهای واقعی، این نیمههای گمشدهی من رو نادیده گرفت. خانم اصغرنیا به تفصیل گفتند چه کشیدهاند در این مدت و چه خون دلها که نخوردیم..
چه شبهایی که خانم امیرزاده تا صبح با من بیدار میموندند و کمکم میکردند طرح رو بپزم.
حتی بعضی وقتها باهام مینوشتند تا خط داستان دوباره پیدا شه.
چقدر غرغرهامو شنیدند. چقدر آیه های یأسم رو تحمل کردند و آرومم کردند.
گاهی با نوازش، گاهی با ناز، گاهی با فحش!
که البته این اواخر گزینهی آخر کاربردیتر بود.🙄
مائده جان، من هرگز یادم نمیره که خیلی وقتها برای راه افتادن موتور من چند خط اول رو اتود میزدی و میگفتی بنویس!
الهام جانم سوای امروز که از شش صبح تا هشت شب سر و چشمت رو خوردم مدیون وقتی هستم که اغلب در اختیارم گذاشتی. اون هم با وجود اینهمه مشغله
دایی و عموی مهربونم که اجازه ندارم اسمتون رو ببرم چطور محبت شما رو فراموش کنم.
دایی بزرگوار، یادتونه یک شب بچه بغل تو شرایط خیلی بد بخاطر اینکه من سر صحنهی امنیتی مشکل داشتم برام اتود اولیه صحنه رو نوشتید؟
چقدر عذابتون دادم..
ببخشید.. ناوارد بودم. اطلاعاتم کم بود. ولی شما هیچ وقت صبرتون ته نکشید. یک روزهایی هم که خودم خحالت میکشیدم دوباره مزاحم وقتتون بشم وسط جلسه یا ماموریت بهم پیام میدادی چه کردید خانم مقیمی؟
عموی صبور و مهربان برگزیده، امیدوارم در پناه خداوند ایران سربلند و سرافراز باشید.
شما مجبور نبودید به من کمک کنید. مثل خیلی از عموهای امنیتی! ولی این کار را نکردید.
در تمام این مدت پابهپای ما جلو اومدید. دستمون رو گرفتید و تاتی کردن رو یادم دادید.
سلام به اون ده فیلترینگی که قبل از ارسال داستان، اونو از زوایای مختلف میخوندند و باگهاش رو میگرفتند.
من نمیتونم منکر محبت و تاثیرگذاری شما بشم. خدا برای خانوادتون و من نگهتون داره..
لیلا جان تو بهترین ادمین دنیایی! صاف و ساده، بی غل و غش، دلسوز... من برات خیلی کم گذاشتم.. تو برام خیلی زیاد از خودت خرج کردی
حلالم کن
و اما سارای نازنیم...
تو چقدر خالصانه توی این سالها در اختیار من اطلاعات برون مرزی قرار دادی. اگه مخاطبها بارها بهم کفتند خانم مقیمی شما چقدر دقیق المان رو توصیف کردید دلیلش تو بودی.
خدا حفظت کنه
شبنشین نازنین! دوست نداشتی اسمی ازت ببرم ولی من دلم نمیخواد آخر برگزیده نگم با صدای معرکهت بارها من و توی دنیای برگزیده پرت کردی! معتادم کردی به خودت، به صدات.. تا جایی که اگر نمیخوندی و نمیشنیدم نمیفهمیدم چی نوشتم و چیکار کردم.
امیدوارم مزد زحمتهات رو از دست اقا بگیری.
چون خودت خوب میدونی فقط زحمتهات به اینجا ختم نشد. تو اون قدر خودت رو درگیر من کردی که حتی این اواخر فرصت نداشتی توی تالارها دالی کنی!
دست تک تکتون رو میبوسم.
من خیلی خوشبختم که خدا بهترین و برگزیدهترین بندگانش رو سر راهم قرار داد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس و حالم بعد تموم شدن برگزیده
#از_طرف_شما
👌توجه
با عرض پوزش ،
امشب پست های #زخمنشدجوانہشد
ارسال نمی شود ،
✅تغییر در روند پست گذاری #زخمنشدجوانہشد :
🍃هر روز به استثنای جمعه و یکشنبه🍃
#برگزیده
یاس و ترس!
یاس و یأس !
چی شد که اون یاسی که ما فصل اول دیدیم که شعارش این بود
یاس و یأس؟
همون یاسی که با وجود بعضی ترسهاش باز میزد به دل چیزهایی ترسناک، میرفت پیش آدمای ترسناک و نقابدار
با وجود اینکه فهمید جونش تو خطره ولی زیر بار فرار کردن با ماتیاس پترسون نرفت
باوجود اینکه میدونست ممکنه بمیره یا حافظه ش پاک بشه زیر بار کنار گذاشتن ظاهری اعتقاداتش نرفت
باوجود اینکه میدونست ممکنه دیگه کسی رو که مهرش به دلش افتاده نبینه خط قرمزهاش رو زیر پا نگذاشت
ولی بعد از عمل ترسو شد
از خیلی چیزا ترسید
از آدمای نقابدار دور و برش ترسید
از از دست دادن عزیزانش ترسید
حتی از به یاد آوردن گذشتهای که پشت ذهنش ایستاده بود و اجازه ورود میخواست ترسید
ترس چیه که یه آدم رو از این رو به اون رو میکنه؟ شجاع رو ترسو میکنه
بی نقاب رو نقابدار میکنه
ترس همون چیزیه که عماد گفت
ته ترس همون جایی که عماد رفت
_ من تا ته ترس رفتم. اونجا میدونی کی نشسته بود؟
_کی؟
_شیطان! وقتی که میترسی یعنی به اندازه ترست به خدا ایمان نداری!
درسته
اینا رو عمادی میگه که یه عمر به خاطر ترساش نقاب زد ترس از گذشته ش ترس از دست دادن ماری ترس از دست دادن موقعیتش و داراییهاش که ضعفهاش رو به قدرت تبدیل میکرد
بعدها ترس از دست دادن عشقش
(که البته یه مدت باهاش مبارزه کرد و فکر کرد داره شجاعت به خرج میده ولی ماری متوجهش کرد که داره حماقت میکنه)
و حالا چی شده که اون عماد به اینجا رسیده؟
حلقهی گم شدهی این ترسیدن ها و نترسیدن ها
تنها و تنها ایمان هست
ایمان به کافی بودن خدا
ایمان به اینکه اگر کل دنیا بخوان چیزی بشه و خدا نخواد نمیشه
و اگه کل دنیا نخوان چیزی بشه و خدا بخواد میشه
ایمان به قدرتش که بالاترین قدرت هاس
ایمان به محبتش که مهربان ترین عالمه
ایمان به حکمتش که دانای کل و صلاح هرکسی رو بهتر از خودش میدونه و هرکس رو بهتر از خودش میشناسه
عماد توی این سالها به این باور رسید که خدا براش کافیه
امنیت خودش و همسرش و دخترش و مادرش رو
فقط و فقط خدا تامین میکنه با واسطه هایی مثل هادی که براش قرار داده یا حتی همون دشمنی که ادعا میکرد اگه زنده ن اونا خواستن
عماد توی این سالها روی ایمانش کار کرد به حداقل راضی نشد و ایمانش رو زیاد کرد باورهاش رو عمق داد به دانسته هاش عمل کرد همون چیزی که از استادش از یاس یاد گرفته بود و حالا خودش دوباره استاد یاس شد و با حرفاش اون رو دوباره حرکت داد به سمت ایمان
متوجهش کرد که این سالها ترسهاش مانع حرکتش شده
اگر عماد هم روی ایمانش کار نمیکرد اونوقت اون ترس هاش بودن که بهش دستور میدادن نه ایمانش
اونوقت بود که باور میکرد زندگی و امنیت خونوادش دست اون جنایتکارای خونخواره
اونوقت بود که میشد همون چیزی که در ظاهر و توی حرفاش دیدیم چیزی که خیلیا توی این مملکت شدن و خودشونو سپردن به شیطون
عماد به این رسید که 👈
ته همه چیز مرگه! پس چه بهتر بعد از یه بازی ژانانه بمیرم!
و مرگ هم دست خداست ممکنه خودش یا خونوادش هر لحظه با هر اتفاقی جونشونو از دست بدن بدون دخالت هیچ متجاوزی
مثلا توی خواب با سکته یا با پریدن چیزی توی گلو یا حتی افتادن از روی صندلی یا تصادف
پس چرا برای زندگی دنیا که لحظهی پایانش مشخص نیست و فقط دست خداست ایمانش و آخرتش رو بفروشه
و اون نه تنها به این قانع نمیشه ایمانش رو اونقدر زیاد کرده و هدف زندگیش رو ارتقا داده که فقط به لبخند رضایت امامش فک میکنه
به مرگ با عزت و زندگی ابدی هر موقعی که خداش براش مقدر کنه
یه کم فکر کنیم میبینیم چه ترسهایی دارم
کدوم ترسام مانع رشدم شده
مثلا ترس از نوع نگاه مردم به خودم
ترس از طرد شدن از مردم به خاطر اعتقاداتم
ترس از دست دادن عزیزانم
ترس از دست دادن دارایی هام و موقعیت هایی که دارم
و ....
اماااا
بعضی ترس ها هم بد نیست
مثل ترس از چشم امام و خدا افتادن
مثل ترس از دست دادن فرصت هایی که میتونم برای آخرتم کاری بکنم
مثل ترس از گناهایی که با اعضا و جوارحم میکنم دل میسوزونم غیبت میکنم تهمت میزنم ...
ترس از اینکه عمرم بگذره و هیچ کاری برای امامم نکرده باشم که این ترسها ناشی از ایمانه
پس اون ایمان هست که تعادل میده و جهت میده به ترسهام و وابستگیام به علایقم به زندگیم
#فاطمهبانو
مجله قلمــداران
#کلیپ_برگزیده۲ #عمار_داره_این_خاک @ghalamdaaran
فکر کنم دیدنش مزه بده
#برگزیده
#تحلیل
سلام خدمت عزیزان تالار و خانم مقیمی عزیز تبریک بابت برگزیده که بالاخره به جایی که می خواستید رسید👏👏
تبریک ویژهتر که بالاخره از امشب از شر سوالهای گاهو بیگاه و بعضا پیشپاافتاده من توی پی وی که هر بار با صبوری و دقت جواب میدادین و من رو بیشتر شرمنده می کردین. ولی بیاید قبول کنید اگه همین سوالا نبود من هنوز نمی دونستم ادیسون مخترع برق نبود🥴🥴🥴
#امابرگزیده
برگزیده برای من یک مسیر بود
یک مسیری که سه مرحله داره
#مرحلهاول
برگزیده فصل۱
قبل از شروع حرکت همیشه یک سری هشدارها و نکات کلی بیان میشه
فصل اول برای من این حس رو داشت که ایستادین روبه رومون و دارین از اونچه که قرار هست باهاش روبهرو بشیم صحبت میکنید.
از نقابها گفتین
از تفاوت اونچه از پشت نقابها می بینیم و حقیقت پنهانشده زیر نقابها
از تلاشهای عده ای برای برگرداندن یاس از دین و مذهب خودش.
همه اینها رو گفتین تا بدونیم توی دنیای حقیقی با چه افرادی سروکار داریم.
#مرحله۲
فصل دوم برگزیده نویسنده از قبل مسیری رو مشخص کرده و اینبار قدم به قدم در قالب ماتیاس همراه با خواننده یک مسیر پرپیچ و خم رو طی میکنه.
تو این مسیر اعتماد نویسنده رو به مخاطب، با دادن کدها و باور به اینکه مخاطب به دنبال این کدها خواهد رفت میشه دید.
اولین باری که شبهه خاخام اونم بدون پاسخ سریع یاس خوندم شوکه شدم👇
خاخام اسحاق: بیا جواب این سؤالت رو با اسناد علمی بدیم! بد نیست بدونی با وجود اینکه تعدادمون قلیله، ولی در یکصد و پنجاه سال اخیر، چهارده میلیون نفر از ما، صد و هشتاد جایزه نوبلو دریافت کردند!... در حالی که دشمنان ما، با وجود جمعیت زیادشون، تنها سه جایزه گرفتن
اینجا دیگه یاسی نبود که فوری جواب بده😔😔😔 و چقدر خوب که بهمون اعتماد کردین و میدونستید با توضیحات فصل اول راجع به قدرت رسانه ها مخاطب باور نمی کنه و اجازه دادین خودمون عین یاس پازلها رو کنار هم بگذاریم تا به جواب برسیم، و در ادامه مسیر از سیرت واقعی صهیونیست از جنایاتشون از تحریفاتشون از دزدی اموال(ماتیاس) تا دزدی از مغز یاس گفتین، روزی که از سرقت علمی بن گفتین خیلی برای یاس ناراحت شدم اما بعد فهمیدم با چیزهایی که در طول مسیر دیدم از این افراد عجیب نیست، و چقدر در مکان مناسب و باورپذیر جواب امثال خاخام اسحاق رو دادین. نمیگم همه جایزههاشون دروغ وفریبکارانهست ولی همه حقیقت هم اون چیزی نیست که گاه تو فضاهای مجازی مطرح میکنن و نویسنده خوب مخاطب رو آماده کرد که خودش برای رویارویی مناسب با شبههای آینده در جامعه آماده بشه.
و ماتیاس پترسون آمریکایی لاییک که با هدف مقدس نجات دنیا وارد پروژه امایسی می شه، چیزی که حداقل از بچگی تو فیلم هایی مثل ارباب حلقهها، جنگ ستارگان و... توی ذهن ما وارد کرده بودند که دنیا در حال نابودیه و مردان جان بر کف آمریکایی🥸🥸 به فکر نجات دنیا هستند. اعتراف می کنم خیلی زیرکانه و هوشمندانه، به جای ایستادن مقابل این تفکر غلط که ناخواسته وارد ذهن ما شده بود، خیلی روانشناسانه از همون نقطه وارد شدین و ماتیاس رو در قالب یک مردِ آمریکایی در تلاش برای نجاتِ جهان رو با مخاطب همراه کردید و هر چه جلوتر رفتیم خودمون به این باور رسیدیم که هیچ کدوم از این شخصیت فیلمها و سربازان آمریکاییدر خاورمیانه نمی تونن منجی جهان باشن و ذهنمون رو هنرمندانه به سمت منجی حقیقی جهان، فرمانده و اماممون سوق دادین و فهمیدیم انسانهای خوبی مثل سید عماد و یاس چطور می تونن سرباز امامزمان باشن.
و ممنونم بابت کدهای بسیاری که در طول این رمان برای بیدار شدن مخاطب قرار دادین و من هر بار بعد از فهمیدن هر کدوم حقایقی که ازش بی خبر بودم، بیشتر فهمیدم چقدر میتونم عین ربات ذهنم رو محدود روزمرگیها کرده باشم.نمی دونم اولین بار کی گفت ربات ولی من خیلی دوست داشتم روز آخری اعتراف کنم که واقعا عین ربات نیاز به اطلاعات بیشتر یا به روز رسانی دارم. خیلی اطلاعات از برگزیده دریافت کردم خیلی چیزها هست که هنوز باید یاد بگیرم و چقدر فاصله دارم با یک انسان حقیقی مثل عماد که کنترل ذهنش و اعمالش دست خودش، خدا و فرماندهاش هست.
#مرحله3
تا این نقطه از مسیر رو با یاس و عماد جلو اومدیم و فکر کنم برگزیده ۳ همه خوانندگان این رمان باشن که هر تصمیم میگیرن مسیری که تا اینجا اومدنرو چطوری ادامه بدن.
به جلو برن، مسیر رفته رو برگردن یا....
خب من که ترجیح میدم همین نقطه بشینم و منتظر رمان بعدی خانم مقیمی باشم که ما رو سوار کنن 🚌🚎 و جلو ببرن که مطمئنا حتی اگه با رمان جدید نیان با شنیدن اسم رمان جدید با آجر میان سراغم و به سمت جلو هدایت می فرمایند.🤭🤭🤭
و در آخر تشکر میکنم از همه مادر و پدر و عمو دایی خاله عمه و فرزنده خونده های کـوچولوی برگزیده
خدا قوت
در پناه حق
#رجبی