eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
چطوری تشکر کنم از اینهمه لطف؟؟ گاهی به خودم می‌گم تو واقعا لیاقت این دوست‌ها رو داری؟ کسانی که ندیدنت و اسمشون دوست مجازیه ولی کاملا حقیقی دوستت دارند! ممنونم دوست خوب ندیده! کاش همتون کنارم بودید و امروز عصر تو یک محفل گرم و صمیمی جمع می‌شدیم. قهوه‌ی داغ می‌خوردیم و چند برش کیک! کیک پایان برگزیده! بعد من براتون سهم آخرو می‌خوندم و همون‌جا حس‌هاتون رو می‌دیدم... کاش..
مجله قلمــداران
خط اول را که خواندم گفتم: چه حرفه‌ای شروع شد!! چون داستان‌های حرفه‌ای ، با یک نمای باز و (long shot )شروع می‌کنند و بعد به نمای متوسط(medum) و نهایتا به نمای بسته و نزدیک( close up) می‌رسند. نمای باز از شهر بغداد در ابتدای داستان نوید یک کار حرفه‌ای را داد. هرچقدر جلوتر رفتم نثر منسجم و متاثر از ادبیات کهن در عین حال روان و دلنشین بیشتر مجذوبم کرد. اطلاعات تاریخی گاهی بر داستان چتر می‌انداخت اما چون داستان از پیرنگ خوبی برخوردار بود از جذابیت آن نمی‌کاست. در برخی صحنه‌ها حس می‌شد که قیچی سانسور یا اصرار ناشر برای کوتاه شدن اثر بر آن تاثیر گذاشته‌است اما مجموعا صحنه‌های عاشقانه بی‌نظیری خلق شده‌بود. اطلاعات خوبی از دوره امام موسی‌کاظم(ع) و امام رضا(ع) ارائه شده‌‌است. بی‌شک تا مدت‌ها ذهنم در گیر لحظه‌ای می ماند که دعبل برای دیدن زلفا به پشت بام کاهگلی کاروانسرا رفت. چشمش به سگی خورد و از خودش خجالت کشید که در دل شب مانند سگی در حال پرسه زدن است. و تصویر مست و لایعقل رفتن دعبل در کوچه‌های شهر تا کاخ موصلی و شعر "ای ماه که در بلندترین اتاق قصر ساکنی... "در ذهنم مرور می‌شود. دریچه‌ای که از آن فضل‌بن‌ربیع به امام موسی کاظم(ع) نگاه می‌کرد، فراموش ناشدنی‌است. تصویرپردازی بی‌نظیر، کارکرد دادن به همه حواس پنجگانه، متن مبتنی بر پژوهش در جزئیات، ایجاد موقعیت‌های داراماتیک متکی بر پترن عشق، نقاط قوتی است که اثر را مثل حلوا شیرین کرده‌است. اگر دلتان یک کتاب می‌خواهد که در آن از کوچه‌های تاریخ بیهقی بگذرید، بوی شکوفه سیب و آویشن را حس کنید ، طعم توت و انجیر را بچشید از بالای برج جعفر بغداد را به نظاره بنشینید، از شوق کرامات امام رضا(ع)دلتان بهم فشرده شود، از اندوه امام موسی کاظم (ع)گریه کنید، از عشقبازی دلداده‌ای، قلبتان تند بزند این کتاب را انتخاب کنید. دعبل و زلفا اثر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲_سهم۱۵۶ سلام وقت همگی بخیر و شادی💐💐 بالاخره به اونجای برگزیده رسیدیم که آرزوی خوندنش رو داشتیم 😍 همیشه آرزو می کردیم اول این دو تا مرغ عشق به هم برسند و در ثانی زندگی متاهلی شون رو شاهد باشیم و ببینیم این دو عاشق آیا بعد از وصال هم همدیگر را دوست خواهند داشت؟ آیا به همان اندازه برای هم آرامش به ارمغان می آورند یا نه؟ و در این نفس شاهد این بودیم که این زوج به واقع سکینه هم هستند، سنگ صبور هم هستن و دقیقاً مصداق این آیه است که فرموده «و من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها، و جعل بينكم موده و رحمه، ان فی ذلك لايات لقوم يتفكرون». ما می‌بینیم که در ابتدا یاس شروع کرد به صحبت کردن چون نیاز به این هم صحبتی داشت. نیاز داشت تا مشکلاتش حل بشن. در ادامه میبینیم علاوه بر اینکه مشکلش حل شد سنگ صبور همسرش میشه. مدیریت بحث به اینگونه ست که در ابتدا طبق عادت همیشگیش صحبتش رو با زبان همسرش شروع میکنه و این یک امر بسیار بسیار روانشناسانه هست که یاس میاد زبان همسرش رو انتخاب میکنه .چرا که در این موارد کسی که می خواد صحبت مهمی بکنه اگر تسلط بر زبان نداشته باشه، نمیتونه اونجور که باید بحث رو مدیریت بکنه. به جای اینکه تمرکزش بر روی اصل مطلب باشه ممکنه تمرکزش بر روی انتخاب لغات یا نوع جملاتی باشه که بتونه مفهوم رو به خوبی برسونه. بُعد دیگر هم همونجور که در داستان اشاره شد این که باعث میشه او حس غربت بهش دست نده و یک هم زبون واقعی و به تمام معنا، هم از نظر مونس بودن و هم از نظر هم زبان بودن (زبان مادری) داشته باشه. و در مقابل حسی که ممکنه زبان بیگانه بهش بده برطرف بشه و از نظر رو حی تامین بشه. در جریان داستان ما متوجه میشیم این دو شخصیت کاملا رشد پیدا کردند و خامی گذشته رو ندارند. مثلا یاس از کله شقی و جسارتی که به خرج داده بود متحیر موند. و من فکر میکنم در اون لحظه بیشتر از دیدار قصر، از کله شقیش سر رفتنش به جنگل و حجم اعتماد غیر قابل توجیهش به عماد متحیر موند. 😄 ما این رشد رو در عماد به شکل یک کمال شخصیتی میبینیم. در واقع همون عماده فقط بزرگ شده و جالب اینجاست که میتونیم به خوبی درک کنیم جهت رشدش از جنبه مذهبی هست. به طور مثال عماد خیلی خوب مثل همیشه تکیه گاهی برای یاسه . او از همون ابتدا یک روانشناس بالقوه بود ،خیلی خوب بادی لنگویج رو میشناخت و به حالات طرف مقابلش توجه داشت. لذا الان هم خیلی خوب متوجه شد که همسرش نیاز به صحبت کردن داره. یا نیاز داره به اینکه او به عنوان همسر، مشکل خانمش رو حل کنه. در واقع می‌بینیم که عماد تکیه گاه خیلی محکمی توی این زندگی شده ، طوری که الان یاس با رفتارش اعتراف میکنه که من نیاز دارم تو مشکلم رو حل کنی و در مقابل عماد هم خیلی زیبا وارد بحث میشه و شروع میکنه. در ابتدای امر ردش نمیکنه، بلکه تاییدش میکنه و خیلی ظریف وارد میشه و باعث میشه دیدگاهی که از ناحیه ضعف بر همسرش وارد شده ، تغییر کنه. او رو متوجه می کنه که اینها یکسری عوامل درونی هستند که اگر کنار گذاشته بشن خود به خود مشکلات حل میشن. در واقع انرژی های منفی که همون یأسها و ناامیدی صادر شده از ناحیه شیطان هست و باعث شده حس های بد به سراغ یاس بیاد رو کنار بذاره. و از طرف دیگه باهاش همدردی می کنه و اعتراف میکنه که خودش هم گاهی دچار مشکلات این چنینی میشه. مسئله رو طبیعی جلوه میده و راهکار در اختیارش می ذاره و نحوه مقابله اش رو بیان میکنه. حالا راهکارش چیه؟ _ذکر گفتن _ به اتفاقات بد فکر نکردن _ اجازه به ورود انرژی های مثبت که این انرژی های مثبت نشات گرفته از ایمان و توکل و توسل در زندگیست. در عین حال حواسش هست که یاس احساس ضعف در ناحیه ایمان یا شخصیت نکنه.👌 حالا چرا میگم عماد از نظر ایمان خیلی رشد پیدا کرده ؟ بخاطر اینکه ایمان در پیشنهادات، نوع نگرش و افکارش موج میزنه. به طور مثال زمانی که یاس از ایمان صحبت میکنه عماد میگه من نمیتونم در رابطه با ایمان صحبتی بکنم یا نظری بدم این رو الله میدونه! این حرف از دیدگاهش نشأت می‌گیره. در ادامه در جریان صحبت هاشون می‌بینیم که عماد به هیچ عنوان به خودش این اجازه رو نداد که حتی بن رو که دشمنش بود یا زبیده رو با اون شرایط اسفبار قضاوت کنه! سعی کرد خودش رو جاشون بذاره و به خودش بفهمونه که اگر خدا در یک موقعیت دیگه قرارش داده بود ممکن بود هر اتفاق دیگه ای براش بیفته. ممکن بود اگر خدا نمی خواست هدایتش کنه هدایت نمیشد. یا یه آدمه هرزه مثل بن یا زبیده میشد. و جالب و قابل تامل تر اینکه او زبیده رو در شرایطی بهتر از خودش دید، چراکه لحظات آخر دیدار شون رو یک امتحان از سوی خدا میبینه و زبیده رو در این امتحان موفق!
چرا که فکرش انقدر رشد معنوی کرده بود که به این فکر میکرد ممکنه خداوند این رودررویی رو برای امتحان دوتاشون قرار داده تا واکنش دوتاشون رو مورد سنجش قرار بده. و جالب تر از اون نتیجه گیریشه که میگه زبیده حق خواهری رو ادا کرد ولی خودش رو شکست خورده در این امتحان میبینه ! فقط به دعا بسنده نمیکنه. علاوه بر دعا در صدد جبران هم برمیاد. اصل توبه میگه فقط پشیمونی کافی نیست باید خلا به وجود اومده رو جبران کنی. یک نکته در پرانتر در رابطه با دو شخصیت عماد و یاس ( ما در جریان این نفس میبینیم که بعد از گذشت ۵ سال از زندگی مشترک این دو شخص از عشق و محبتشون نسبت به هم کاسته نشده و در عمل برای هم کم نمیذارن. عماد همچنان رفتارهای انسانیش رو در برابر یاس داره. یاس هم همینطور. این خیلی مهمه که آدم برای حقوق اطرافیان بسیار نزدیکش ارزش قائل باشه . متاسفانه در خیلی از زندگیها ما شاهد این اتفاق نا زیباییم که زوجین به اسم صمیمیت یا انتظار نداشتن طرف مقابل از خیلی حقوقشون میزنن. از حقوقی مثل صحبت کردن، محبت کلامی، نوازش و آغوش یا لبخند زدن در صورت هم. اگر رشد انسان رو به کمال باشه متوجه میشه دین چه حقوقی برای همسر قائل شده و چه ارزشی برای محبت کردن به همسر قرار داده. لذا در انسان های مذهبی واقعی علاوه بر اینکه عادی شدن و محبت نکردن رو نمیبینیم، بلکه شاهد عشق روز افزونشون به هم خواهیم بود.) 😍 پس زمانی که همه اینها را در کنار هم میذاریم به این نتیجه می‌رسیم که عماد از نظر مذهبی متوقف نشده. مطالعاتش رو محدود به صوت های سخنرانی نکرده. این آقا علاوه بر اعتقاد به خداوند، توکل، رمز فقل حسبی الله رو کشف کرده و با جون دل پذیرفته. میبینیم که رفته و انقدر مطالعه داشته که تونسته در این رابطه کتاب بنویسه . و در کتابش به این نکته اشاره کنه که من همه داراییم رو دادم تا تو منو ببخشی. یادمه یه روز همین مرد روبروی قدیسش ایستاده بود و میگفت حاضرم تمام داراییم رو بدم تا تو منو ببخشی! اونروز در حد همون قدیسه رشد کرده بود. اما حالا با شناختن عشق حقیقی شاهد وفای عهدش بودیم. دیدیم که در عمل همه چیزش رو داد تا بخشیده بشه. نکته قابل تامل این بحث اینجاست که اگر اونروز به فکر جبران برای ادای حق مخلوق نبود امروز و خالقش رو درک نمیکرد. و از طرف دیگه می‌بینیم که علمش رو محدود نگذاشته و توی جامعه المصطفی، جایی که مرکز شیعه پروری در دنیا است درس میخونه. حالا اگر بخواهیم در رابطه با یاس صحبت کنیم، می‌بینیم که یاس در این مدت ۵ سال مدام در حال کلنجار رفتن با حالات روحیشه و باهاش می جنگیده و از طرفی درک کرده که اصل راه چیه اما خودش رو برای رسیدن به این هدف ضعیف میبینه. اینجا در واقع نیاز به یک نیروی امیدبخش داشت. نیروی امید بخشی که بتونه اون سایه سنگین ترس ها رو از روی سرش برداره وچه چیزی بهتر از شنیدن خبر مرگ اسحاق بیکر و کم شدن سایه ی شومش از سر زندگیش؟ یکی از بزرگترین راه های نفوذ شیطان ترس هست. ترس از دست دادن مال، جان، خانواده و عزیزان، پست و مقام و ... ترس، قدرت حرکت رو از آدم میگیره و اجازه نمیده فکر و ذهن و جسم و روح حرکتِ رو به ترقی داشته باشه. در واقع راه نفوذ شیطان به یاس ترس هاش بود. که صد البته وجود چنین ترس هایی کاملا طبیعیه اما اگر ذکر، توکل و اعتماد قلبی به خدا باشه خیلی از مشکلات خود به خود حل میشن. مثل خوب شدن سر درد یاس و خوب برگزار شدن جشن تولد و آروم شدن زینب کوچولو😍 نکته مهم دیگه اینکه خدا به اندازه ی موقعیت ها، امکانات، توان جسمی و روحی و مسیر ها و راه های شناختی که در اختیار آدم ها میذاره ازشون انتظار داره. از یاس انتظاری غیر از سه جلسه تدریس تو دانشگاه و کار بر روی چیپ های پزشکی داره . چرا که یاس دشمنان خدا، اسلام و موعود رو دیده و راههای نفوذ شیطان و حقیقت دنیا رو درک کرده . پس به گونه ای دیگه ازش انتظار میره به موعود حقیقی ارواحنا فداه خدمت کنه. (همونطور که از ما برگزیده خوان ها انتظار میره) از زبیده به اندازه خودش از عماد به اندازه خودش و... و در آخر کافیه به خدا توکل کنیم و بر ترس و نفس خودمون غلبه کنیم و راه نفوذ شیطان و دشمن اسلام رو ببندیم. از هر راهی حتی از راه تامین تغذیه حلال روحی و جسمی و نشاندن حب اهل بیت در دل یک نااهل تو هر جای این کره خاکی اونوقته که سرباز آقاییم💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشعلی: سلام روز همگی بخیر. شهادت باب الحوائج امام کاظم علیه السلام را خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنم. و اما رسیدیم به سهم آخرمون از برگزیده. این سهمیه و رزق ۳ سال برای ما جاری بود. حالا دیگه از این دانشگاه فارغ التحصیل شدیم. حالا دیگه قدر دینمون رو خوب میدونیم. قدر ارزش های مذهبی، قرآن، امامان و کشور و امنیت و رهبر و اقتدارمون در دنیا و نفوذمون در منطقه و شهدامون رو خوب میدونیم. از طرف دیگه دشمن و وسعت راه های نفوذ و رذالت هاش و نقطه های ضعفش رو دیدیم و با تحقیقات مون وسعت دید پیدا کردیم. ان شاءالله تا اینجا انقدر رشد کرده باشیم که بتونیم از این به بعد با بهره گیری از آموزه هامون مسیری که جلوی چشممون روشنه رو پیش بگیریم تا انتهاش بریم. بریم و برسیم به اون نقطه که سید عماد رسید. همونجا که بگیم. "ته همه چی مرگه" . پس چه بهتر که با شهادت بریم. حواسمون به نگاه رضایتمند خدا و امام مون باشه. حواسمون به خودمون و دلمون و افکارمون و دینمون و دنیا و آخرتمون باشه. با اجازتون بریم آخرین تحلیل خطی رو داشته باشیم. چشمم به پنجره‌ی تراس می‌افتد. نگاهم به سایه‌ی درختچه‌ی پشت پنجره اش ثابت می‌ماند. نفسم تنگ‌تر می‌شود. «داشتم نماز می‌خواندم. سایه‌ها آمدند. از پشت پنجره دیدمشان. فکر کردم باد می‌آید و شاخه‌ها تکان می‌خورند»👈 با دیدن کابوس از خواب میپره و به طرف آشپزخونه میره. با دیدن سایه درختچه خاطره ای در ذهنش مجسم میشه. اون خاطره متعلق به شبی است که در مانهایم دزدیده شد و آمنا به شهادت رسید. گلویم هنوز می‌سوزد. دستم را روی گردنم می‌گذارم و شیر را می‌بندم. نقطه‌ای را که می‌سوزد، لمس می‌کنم. دوباره ضربانم بالا می‌رود.👈 این سوزش بخاطر یادآوری بخشی از خاطره اون شبه. چون زمانی که داشت سایه اون دزد سیاه پوش رو میدید به گردنش سوزن بیهوشی شلیک کرده بودن. الان جای همون سوزن میسوزه. صدای جیغ می‌شنوم. صدای کوباندن چیزی به درو دیوار می‌آید.👈 در اون لحظه صدای جیغ آمنا رو میشنیده که توی حموم با دزدها درگیر شده بود و چون محیط حموم برای درگیری کوچیک بوده به در و دیوار میخوردن. از ترس گریه می‌کنم. صورتم را با اشک و آب مسح می‌کشم. سیاه‌پوش کنار در ایستاده. دارم می‌بینمش.👈 اینجا در واقعیت ترسیده و داره گریه میکنه و همزمان وضو میگیره. اما تصاویر خاطرات جلو چشمش حرکت میکنن. بیشتر گریه می‌کنم. آب را روی گودی دستم می‌ریزم. خدایا نجاتم بده از این کابوس‌ها. خدایا من نمی‌خواهم اینها را ببینم.‌ از لای پنجره باد هو هو می‌کند. با ترس به سایه‌ی پشتش زل می‌زنم.👈 همچنان که داره وضو میگیره سعی میکنه بر یادآوری اون خاطره غلبه کنه. چرا که از یادآوریش وحشت داره. اون رو مثل یه کابوس میدونه. آب دارد همین‌طوری سر می‌رود. مشتی دیگر از خنکی‌اش برمی‌دارم و روی دست چپم می‌ریزم.👈 آب وضو آرامش بخشه. برای همین چنین تعبیری براش بکار رفته. هنوز صدای جیغ توی گوشم است. سرم را مسح می‌کشم و دولا می‌شوم. تعادلم به هم می‌خورد. 👈 معلومه هنوز موقع یادآوری خاطرات سرگیجه میگیره. گونه ام را به میز می چسبانم. «صورتم روی سجاده چسبیده بود. سیاهی نزدیک آمد.» 👈 هر اتفاق تو واقعیت یک تصویر از خاطره رو بازسازی میکنه. الان وقتی گونه ش رو روی میز گذاشت یادش اومد اونشب بعد از اینکه ماده بیهوشی بهش شلیک شد با گونه افتاد روی سجاده. و دقیقا در اون حالت بود که همه چیز رو میدید. _ خواهش می‌کنم.. نه.. این کابوس‌ها نه.. نجاتم بده. من نمی‌خوام اینا رو ببینم..👈 باز داره مقاومت میکنه چیز بیشتری از خاطره رو بیاد نیاره. حرف‌های عماد یادم می‌افتد: «یاس چقدر دلم می‌خواد خاطراتمون رو به یاد بیاری»👈 این جمله ی از ته دل عماد اونم تو لحظات شیرین مرور خاطرات عاشقانه شون میتونه براش ایجاد انگیزه کنه که جرات پیدا کنه تا ته این کابوس (خاطره) رو ببینه. «خانم علوی به نظر می‌رسه حافظه‌ی شما آمادگی لازم برای بازیابی مجدد رو داره. ولی بخشی از حافظه دچار سرکوب و واپس‌زنی شده. ضمیر ناخودآگاه شما مقاومت زیادی در احیای مجدد برخی خاطرات داره »👈 این جمله رو دکترش بهش میگه. تشخیص دکتر اینه که شما میتونی همه چیز رو بیاد بیاری اما خودت نمیخوای. من دارم به خودم دروغ می‌گویم.. من دارم به همه دروغ می‌گویم.👈بعد از یاداوری جمله عماد و تشخیص دکترش داره کم کم جرات اینکه قبول کنه داره خودش رو گول میزنه پیدا کنه. من ترسو هستم و ترس نشانه‌ی ضعف و بی‌ایمانی است. 👈 آخ یاد جملات تحلیل قبلی مشعلی افتادم 😉😁
تصاویر مثل همیشه دارند به سرم هجوم می‌آورند. ولی هیچ کدامشان قادر نیستند به صورت مستقل جلو بیایند. آنها هم مثل من ترسو هستند. هر کدامشان ضربه‌ای به پس سرم می‌زنند و در می‌روند.👈 بخاطر اینکه به مغزش اجازه نمیده خاطرات به طور کامل بازسازی بشن چند تکه از هر خاطره که قبلا بازسازی شدن توی سرش چرخ میخورن. چون حالت کابوس وار دارن تا زمانی که تکه های گم شده پازلشون پیدا نشه و تکمیل نشن همچنان تو سرش میچرخن و باعث عذابش میشن. «شايد سرنخ هاي كافي براي سوق دادن بسوي اطلاعات در اختيارت نیست يا تداخل باقی آيتم‌ها با خاطره دلخواهت باعث پدیده‌ی بازداری می‌شه»👈 اینجا دکترش دو تا تشخیص داره. یکی با دید مثبته که میگه شاید چیزهایی که باعث میشه خاطره بازسازی بشه در اختیارت نیست. مثلا الان سایه درختچه یادش انداخت به سیاه پوش. یا گونه ش روی میز یادش انداخت به افتادنش روی سجاده. اگر عوامل مشابه به چیزی که قراره بیاد بیاره فراهم باشه میتونه خاطره رو بصورت کامل بیاد بیاره. اما تشخیص منفی میگه خودت به مغزت اجازه نمیدی خاطره رو درست بازسازی کنه. ترجیح میدی چیزی که دوست داری ببینی نه چیزی که واقعیه یا اینکه اصلا نبینیش. این بار حالم با شب‌های قبل فرق می‌کند. نمی‌دانم.. شاید بخاطر حرف‌های عماد باشد. شاید هم خبر مرگ آن هیولا جرأتم را زیاد کرده.👈 البته که دو تاشون. حرف عماد نیروی محرکه ش شد و خبر مرگ دشمنش جراتش رو بالا برد. تا قبل از این شاید هر وقت سایه درختچه یا هر چیزی میدید میترسید خاخام باشه یا صدای هوهوی باد رو میشنید فکر میکرد اون هیولا اومده دخترشون رو با خودش ببره یا اذیتش کنه. یا هر اتفاق شومی که ذهن اکشن پردازش بسازه. اما حالا دیگه با این خبر مسرت بخش درصد زیادی از اون تخیلات وحشتناک از بین رفتن. _ خدایا کمکم کن. تنها کسی که از حال درونم خبر داره تویی. فقط تو می‌دونی وقتی به عماد می‌گم ایمانم ضعیفه یعنی چی. فقط تو می‌دونی که چقدر یاسِ بعد از عمل، موجود ترسو و خودخواهیه. اونا فکر می‌کنند چون من در مقابل اونهمه گرگ و کرکس خطبه خوندم یعنی شهامت دارم. ولی تو بهتر از هر کسی می‌دونی که من فقط داشتم فرازهای دعاهایی رو می‌خوندم که تو اون لحظه به یادم انداختی. مثل آیه‌هایی که روزهای قبل‌تر به یادم اومد و از ذوق، تکرارش کردم. 👈 اینجا پر واضحه که ایمان یاس بخاطر ترس هاش و مشکلات روحیش بعد از اون جریانات کمتر از سابق شده اما این اعتراف درباره خطبه خوانیش نمیتونه واقعی باشه. اون روز یاس واقعا شجاع بود. قبل از اون مگه کم پیش اومده بود یاس چیزی بیاد بیاره و پنهان کنه؟ پس این حرف و قضاوتش حقیقت نداره. البته من فکر میکنم علاوه بر عاجز و حقیر دیدن خودش در برابر خدا، الان دچار عدم اعتماد بنفس و عدم خودباوری شده. فکر میکنه اینم چون تو اون لحظه بیاد آورده از سر ذوق بر زبانش جاری شده. در صورتی که اگر اون روز شجاعت بخرج نمیداد و اراده نمیکرد و قدم استوار برنمیداشت، اون خطابه به ذهنش جاری نمیشد که بخواد بر زبانش جاری بشه. باز هم تصاویر دارند می آیند. یک اسلحه‌ی معلق در هوا،👈 این اسلحه همون اسلحه ایه که سرش با بن گلاویز شد و بعد تیر خورد. منتها چون به ذهن اجازه نمیده صحنه کامل بازسازی بشه اسلحه معلق مونده. یک شبح سیاه‌پوش در کنار در،👈 همون که با آمنا درگیر شد یک مرد سفید‌پوش در پایین تخت..👈 بن پایین تختش در ایام جراحی با روپوش پزشکی و من پلک‌هایم را محکم فشار می‌دهم تا اسلحه همان‌طور معلق بماند و این کادر بسته به لانگ‌شات تبدیل نشود.👈 در واقع با بستن چشمش دریچه ذهنش رو میبنده تا چیزی نبینه. اون صحنه ها قرار نیست با چشم دیده بشن منتها این عملکرد ذهنه که بر این باوره هر چیز قابل رویت فقط از طریق چشم رویت میشه. و چون ذهن بر این باوره با بستن و فشردن چشم واقعا این اتفاق میفته. من دوست ندارم از پایین چشم ببینم مرد سفید‌پوش چه کار می‌کند. من می‌ترسم شبح سیاه .... دست هایم را مشت می کنم و با حرص نفس می زنم. تو خیلی بزدلی یاس..‌.👈 اینجا چون متوجه شده عامل خودش و ترسشه از دست خودش شاکی میشه و بر علیه رفتار اشتباه خودش قیام میکنه. و شروع میکنه با خودش جنگیدن. و واقعیات رو به روی خودش آوردن. این رو هرکس ندونه خودت که خوب می‌دونی از چی می‌ترسی! تو می‌ترسی حافظه‌ی حسی‌ات رو فعال کنی و یادت بیاد مرد سفیدپوش زیر ملافه باهات چی کار کرد. تو می‌ترسی از خودت متنفر شی.👈 این خاطره برای اون زمانه که یبار بن ازش یاد کرد و گفت اگر کمبل چند لحظه دیرتر اومده بود زودتر از روز موعود به حجله میرفتیم.
_ تو شهامت نداری اسلحه رو تکون بدی. چون از دردی که احتمالش رو می‌دی وحشت داری..👈 ببینید اینجا میگه دردی که احتمال میدی. یعنی چی؟ یعنی یاس هیچوقت این خاطرات رو تا آخر نرفته. دو تا عامل بازدارنده اجازه نمیده تا آخر بره. یکی ضمیر ناخودآگاه و ترسشه و دیگری چون میدونه ته این اسلحه یک خاطره وحشتناک و دردناکه. او میدونه اون خاطره چیه چون میدونه با بن گلاویز شده و تیر خورده. این رو تو دفتر خاطرات خونده. تو اون شبح سیاه رو سال‌هاست همونجا کنار در نگه داشتی تا نکنه یه وقت صدای جیغ آمنا رو بشنوی.👈 او میدونه اگر این خاطره تا آخر بره شاهد صحنه مرگ آمناست. نمیدونه اون صحنه چطوره و دوست نداره بدونه. حق داره چون اگر بیاد بیاره اونوقت از لای در حمام میبینه که آمنا با گردن شکسته روی زمین افتاده😔 تو نمی‌تونی رت ها رو بخیه کنی چون فکر می‌کنی داری بهشون آسیب می‌زنی. درست مثل همون کاری که بن باهات کرد. اعتراف کن یاس.. اعتراف کن تو از آزمایشگاه می‌ترسی چون فکر می‌کنی کار روی موش‌ها یعنی جنایت..👈 این حس از زمانی در وجودش رخنه کرد که مرتبا میبردنش آزمایشگاه زیر زمین استربارا و همچنین یکماه آزمایشات سنگینی که قبل از انتقالش به استربارا روش انجام شد. آخراش از محیط اونجا وحشت داشت. که البته بیشترش بخاطر دستهای نانجیب بن بود. یادتونه بار آخر رو که تو اون آزمایشگاه بود و بن میخواست خاطره کنار دریای اون روز رو از ذهنش پاک کنه؟ یاس از وحشت جیغ میزد و به مت میگفت دایی منو نجات بده. منو ببر خونه؟🥺 اینقدر صدا و تصویر سراغم می‌آمد که مجبور می‌شدم با یک مشت قرص خودم را خواب کنم. ولی این دفعه نمی‌خواهم.👈 دلیل دیر بیدار شدن هاش مشخص شد. می‌خواهم آزادشان بگذارم تا زجرم بدهند. مثل همان روزهای اولی که در استربارا بودم و از این زجر لذت می‌بردم. مثل همان روزهایی که از غش کردن نمی‌ترسیدم ولی من را به زور می‌خواباندند.👈 اونموقع از غش و زجر نمیترسید چون میدونست داره چیزی بیاد میاره. اما بزور بیهوشش میکردن تا هم چیزی یادش نیاد هم به خودش و دیگران آسیب نزنه. _یا دائِمُ،یا حَیُّ، یا وتْرُ، یا فردُ، یا اَحدُ، یا قَویُّ، یاقَدیمُ، یاقادر👈رسول خدا فرمود برای خدا هشت اسم است كه در ساق عرش و قلب خورشید و در بهشت و درخت طوبی نوشته شده هركس قبل از دعا بگوید مستجاب می شود و آن هشت اسم اینها هستند. تو رو به همه‌ی این اسماء متبرکه قسمت می‌دم شهامتم رو برگردون. این منصفانه نیست عماد‌و عزیز دل خودت کنی و من، سقوط کرده این پایین بمونم. کمکم کن بالا بیام. خدایا توبه می‌کنم از این ترس. از این یأس...👈 بله یاس سقوط کرده. اما این سقوط براش مقدمه ی پروازه. مثل زمانی میمونه که یه پرنده از روی بلندی بپره. اولش یکم میاد پایین بعد میتونه اوج بگیره. درهای توبه به روی یاس باز شدن. لذا یاس تونست از ترس ها و توکل نکردن هاش توبه کنه. این سقوط میدونید منو یاد چی انداخت؟ شاید ارتباطی نداشته باشه اما منو یاد کابوس های عماد انداخت. همون که یاس پرید تو دره و عماد پشت سرش رفت. بعد یک دست زیرش رو گرفت و با آرامش پایین بردش. و او متوجه شد تو مسیر فروده نه سقوط. اینجا نوع سقوط یاس فرق میکنه چون بعد از این سقوط میخواد با توبه ش اوج بگیره. اگر توبه نمیکرد به ته دره مجاور که پر از شراره های آتش بود می افتاد. دوباره به سجده می‌روم: _ خدایا خودمو به تو می سپارم👈 بالاخره یاس رسید به اون نقطه که یروز گفت خدایا خودم رو به تو میسپارم. همون لحظه تیر بیهوشی روی گردنش نشست و یاس رفت تا خود خود خونه ی شیطان، وسط دهن شیر، وسط آتیش جهنم اما سالم در اومد. یاس اون روز تسلیم امر و اراده پروردگارش شد و بهش اعتماد کرد و خودش رو بهش سپرد. اگر اونروز به فقل حسبی الله ایمان کامل نداشت امروز یاسی وجود نداشت که بخواد ریکاوری بشه. روی اسلحه تمرکز می‌کنم. دو دست روی بدنه‌اش ظاهر می‌شود. دو دست دیگر هم اضافه می‌شود. حرارت بدنم بالا می‌رود. اسلحه بین دست‌ها تکان می‌خورد. کادر را بازتر می‌کنم. چشم‌های وحشی و ترسیده بن را می‌بینم. دندان‌هایش بیرون افتاده و دارد زور می‌زند. صدای وحشتناکی می‌آید.👈 شاید بعضی بگن چرا انقدر مستجاب الدعوه ست؟ تا دعا کرد سریع دعاش مستجاب شد! در حالی که اینجا نشون میده یاس علاوه بر توکل و بعد توسل و گفتن ذکر، خودش باور کرد قابلیت یادآوری رو داره اما داره خودش رو گول میزنه، بعد اراده و بعد حرکت کرد تا دعاش مستجاب شد. پس هم عامل وجود داره هم حرکت هم نور توبه و دعا. لذا دعا مستجاب میشه. اگر یکی فقط دعا کنه بدون وجود عوامل و یا تلاش خودش استجابت به تاخیر میفته.
گوشم سوت می‌کشد و درد، استخوان پهلویم را می‌شکند. به پهلو می‌افتم روی سجاده. موجِ درد را در شکم و کمرم حس می‌کنم. به خودم می‌پیچم و زار می‌زنم. این‌بار با صدای بلند. خیلی بلند. ناله می‌زنم: _ درررررد داره... خدا دررررد داره👈 اینجا باز برمیگردیم به پدیده مغز و شگفتی هاش. وقتی مغز یه صحنه رو بازسازی میکنه چون یک پدیده به شکل واقعی در مغز ظهور پیدا میکنه بلا فاصله بعد از برخورد گلوله مغز فرمان درد صادر میکنه. برای همین یاس همزمان با کامل شدن این بخش از خاطره به شدت پهلوش درد گرفت. یک مثال میزنم برای ملموس شدن مسئله‌. فکر کنید سینما چند بعدی رفتین. تو تصویر میبینید داره آب به سمت شما پاشیده میشه. همزمان از بالای سرتون بادهای منقطع قطره ای خنک بهتون میخوره و صدای پاشیدن آب پخش میشه. همون لحظه حس میکنید واقعا خیس شدین. بعد دست میکشید میبینید این اتفاق نیفت اده. و این ذهنه که گول صحنه سازی رو خورده. دو هفته بعد و تماس دعوت به همکاری👈 بعد از دو هفته اینبار غلبه بر ترس ها و لذت بردن از زجر کشیدن و یادآوری الان به نقطه ای رسیده که من میتونم بگم یاس کاملا ریکاوری شد. یاس یک شخصیت با روحیه جنگنده س. یعنی کافیه اراده کنه.اونوقته که میتونه خیلی سریع خودش رو سر پا کنه. انقدر که یک شبه تصمیم بگیره از جان و عشقش بگذره و بره تو اورشلیم تو دل دشمن خطابه بگه. یا زمانی که تو استربارا بود و دنبال تکه های گم شده خاطراتش میگشت. الان روحیه ش هم ترمیم شده. چون دشمنش نابود شده، تونسته بر ترس هاش فائق بیاد، تونسته با کابوس های چند سالش (خاطرات پراکنده) کنار بیاد و حافظه ش داره بدون ترس بطور کامل برمیگرده و از نظر جسمی کاملا در سلامته و چندین پشتیبان عاطفی قوی داره. و یک تکیه گاه امن که کافیه خودش رو بهش بسپاره و بگه فقل حسبی الله. پس الان آمادگی لازم رو داره بتونه مفید باشه و خدمت کنه. رو بروی آینه می ایسته و دیگه از زن روبروی آینه شرم نداره، اونو حقیر و ترسو نمیبینه و با اعتماد بنفس توی چشم هاش نگاه میکنه و جواب پیشنهاد کاری رو مثبت میده. جواب مثبت میده چون دیگه از کار تو آزمایشگاه نمیترسه. از تلفن ناشناس نمیترسه و از پیشنهاد کاری نمیترسه. چون یاس برگشته.😍 و اما چند خطی درباره سید عماد این آدم شیب سیر تکامل شخصیتی بسیار ملایمی داشت. در ابتدا با روحیه حقیقت جو و ظلم ستیز و جوانمردانه وارد پروژه میشه و با مشاهده ظلم، در خفا شروع میکنه به احقاق حق از ظالم و کمک به مظلوم. در ادامه تحت تاثیر شخصیت یاس دین واقعی رو کشف میکنه. از روحیه حقیقت جوش بهره میگیره و به دنبال حقیقت تحقیقات وسیعی در رابطه با اسلام انجام میده. در همین اثنا با مشاهده معجزه برگشتن تدریجی یاس از شخصیت ساختگی لئا و نقش بر آب شدن همه ی نقشه های شوم دشمن فقط با تکیه بر خدا، قرآن، ائمه و تلاش و پشتکار و از خودگذشتگی همچنین نجاتشون در کمال ناباوری، اون هم برای چندمین بار در طول زندگی، فهمیدن گذشته ی پاک و پر از محن خانواده ش و ... همه و همه از ماتیاس یک شخصیت انسانی پر از نور و عرفان و بینش حقیقی و معرفت ساخت. بعد از دیدن اون معجزات، اون قدرت لایزال، اون شعبه های نور، اون حقیقت وجودی انسانی و در کل اون همه نور. در مقابل اون همه رذالت و پستی، اون همه خیانت و پلیدی، اون همه قدرت طلبی و ظلم پروری، اون همه نژاد پرستی و خود برتربینی و خلاصه امر اون همه تاریکی مطلق، به نقطه ای رسید که تونست مسیر نور رو انتخاب کنه و به سمتش حرکت کنه و مصداق یُخرِجهُم مِنَ الظّلماتِ الی النّور بشه. و در ادامه تونست با مطالعه، تحقیق و پژوهش و ادامه تحصیل در مرکز ارائه اسلام ناب و حقیقی به این حقیقت دست پیدا کنه که هدف چیست؟ راه چیست؟ مسیر دسترسی کجاست؟ و نقطه ی پایان کجاست؟ لذا رسید به آنجا که بشریت برای آن آفریده شده. و من الله توفیق