مشعلی:
#تحلیل_برگزیده
#فصل_دوم
#سهم_157
#مشعلی
سلام روز همگی بخیر. شهادت باب الحوائج امام کاظم علیه السلام را خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنم.
و اما رسیدیم به سهم آخرمون از برگزیده. این سهمیه و رزق ۳ سال برای ما جاری بود. حالا دیگه از این دانشگاه فارغ التحصیل شدیم. حالا دیگه قدر دینمون رو خوب میدونیم. قدر ارزش های مذهبی، قرآن، امامان و کشور و امنیت و رهبر و اقتدارمون در دنیا و نفوذمون در منطقه و شهدامون رو خوب میدونیم. از طرف دیگه دشمن و وسعت راه های نفوذ و رذالت هاش و نقطه های ضعفش رو دیدیم و با تحقیقات مون وسعت دید پیدا کردیم. ان شاءالله تا اینجا انقدر رشد کرده باشیم که بتونیم از این به بعد با بهره گیری از آموزه هامون مسیری که جلوی چشممون روشنه رو پیش بگیریم تا انتهاش بریم. بریم و برسیم به اون نقطه که سید عماد رسید. همونجا که بگیم. "ته همه چی مرگه" . پس چه بهتر که با شهادت بریم. حواسمون به نگاه رضایتمند خدا و امام مون باشه. حواسمون به خودمون و دلمون و افکارمون و دینمون و دنیا و آخرتمون باشه.
با اجازتون بریم آخرین تحلیل خطی رو داشته باشیم.
چشمم به پنجرهی تراس میافتد. نگاهم به سایهی درختچهی پشت پنجره اش ثابت میماند.
نفسم تنگتر میشود.
«داشتم نماز میخواندم. سایهها آمدند. از پشت پنجره دیدمشان. فکر کردم باد میآید و شاخهها تکان میخورند»👈 با دیدن کابوس از خواب میپره و به طرف آشپزخونه میره. با دیدن سایه درختچه خاطره ای در ذهنش مجسم میشه. اون خاطره متعلق به شبی است که در مانهایم دزدیده شد و آمنا به شهادت رسید.
گلویم هنوز میسوزد. دستم را روی گردنم میگذارم و شیر را میبندم. نقطهای را که میسوزد، لمس میکنم. دوباره ضربانم بالا میرود.👈 این سوزش بخاطر یادآوری بخشی از خاطره اون شبه. چون زمانی که داشت سایه اون دزد سیاه پوش رو میدید به گردنش سوزن بیهوشی شلیک کرده بودن. الان جای همون سوزن میسوزه.
صدای جیغ میشنوم. صدای کوباندن چیزی به درو دیوار میآید.👈 در اون لحظه صدای جیغ آمنا رو میشنیده که توی حموم با دزدها درگیر شده بود و چون محیط حموم برای درگیری کوچیک بوده به در و دیوار میخوردن.
از ترس گریه میکنم. صورتم را با اشک و آب مسح میکشم. سیاهپوش کنار در ایستاده. دارم میبینمش.👈 اینجا در واقعیت ترسیده و داره گریه میکنه و همزمان وضو میگیره. اما تصاویر خاطرات جلو چشمش حرکت میکنن.
بیشتر گریه میکنم. آب را روی گودی دستم میریزم. خدایا نجاتم بده از این کابوسها. خدایا من نمیخواهم اینها را ببینم. از لای پنجره باد هو هو میکند. با ترس به سایهی پشتش زل میزنم.👈 همچنان که داره وضو میگیره سعی میکنه بر یادآوری اون خاطره غلبه کنه. چرا که از یادآوریش وحشت داره. اون رو مثل یه کابوس میدونه.
آب دارد همینطوری سر میرود. مشتی دیگر از خنکیاش برمیدارم و روی دست چپم میریزم.👈 آب وضو آرامش بخشه. برای همین چنین تعبیری براش بکار رفته.
هنوز صدای جیغ توی گوشم است. سرم را مسح میکشم و دولا میشوم. تعادلم به هم میخورد. 👈 معلومه هنوز موقع یادآوری خاطرات سرگیجه میگیره.
گونه ام را به میز می چسبانم.
«صورتم روی سجاده چسبیده بود. سیاهی نزدیک آمد.» 👈 هر اتفاق تو واقعیت یک تصویر از خاطره رو بازسازی میکنه. الان وقتی گونه ش رو روی میز گذاشت یادش اومد اونشب بعد از اینکه ماده بیهوشی بهش شلیک شد با گونه افتاد روی سجاده. و دقیقا در اون حالت بود که همه چیز رو میدید.
_ خواهش میکنم.. نه.. این کابوسها نه.. نجاتم بده. من نمیخوام اینا رو ببینم..👈 باز داره مقاومت میکنه چیز بیشتری از خاطره رو بیاد نیاره.
حرفهای عماد یادم میافتد:
«یاس چقدر دلم میخواد خاطراتمون رو به یاد بیاری»👈 این جمله ی از ته دل عماد اونم تو لحظات شیرین مرور خاطرات عاشقانه شون میتونه براش ایجاد انگیزه کنه که جرات پیدا کنه تا ته این کابوس (خاطره) رو ببینه.
«خانم علوی به نظر میرسه حافظهی شما آمادگی لازم برای بازیابی مجدد رو داره. ولی بخشی از حافظه دچار سرکوب و واپسزنی شده. ضمیر ناخودآگاه شما مقاومت زیادی در احیای مجدد برخی خاطرات داره »👈 این جمله رو دکترش بهش میگه. تشخیص دکتر اینه که شما میتونی همه چیز رو بیاد بیاری اما خودت نمیخوای.
من دارم به خودم دروغ میگویم.. من دارم به همه دروغ میگویم.👈بعد از یاداوری جمله عماد و تشخیص دکترش داره کم کم جرات اینکه قبول کنه داره خودش رو گول میزنه پیدا کنه.
من ترسو هستم و ترس نشانهی ضعف و بیایمانی است. 👈 آخ یاد جملات تحلیل قبلی مشعلی افتادم 😉😁