مجله قلمــداران
🌃🥀🌃🥀🌃 🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 #من_زنده_نیستم #قسمت_اول #ف_مقیمی گوشهای ایستادهام. درست نمیدانم کجا. ق
🥀🌃🥀🌃🥀
🌃🥀🌃🥀
🥀🌃🥀
🌃🥀
🥀
#من_زنده_نیستم
#قسمت_دوم
#ف_مقیمی
یک نفر دارد توی اتاق گریه میکند. صدایش خیلی آهسته است. آنقدر آهسته که نباید بشنوم ولی واضح میشنوم. صدای رضاست. مطمئنم! نمیفهمم چطور به اتاق رسیدم. از بس سبکم و سرحال انگار پرواز کردم. لابد بخاطر قرصی است که پریماه چند روز پیش داد. خودش گفته بود برای آرتروز خوب است من باور نکردم!
رضا با لباسهای بیرون، گوشهی اتاق کز کرده و با چشمهای خیس به تخت نامرتب زل زده! معلوم نیست چه اتفاقی افتادهاست.
_ چیشده رضا؟ چرا اینجا نشستی؟
زانوهایش را بغل میکند. سر را رویش میگذارد.
کنارش روی پنجهی پا مینشینم:
_رضا؟
میگوید:
_ کجایی کس و کار رضا؟ کجایی امید رضا؟ حالا من بدون تو چیکار کنم بی معرفت؟
_ چیشده؟ کی رفته؟ دربارهی کی حرف میزنی؟
سرش را از زانو برمیدارد و بدون اینکه جواب بدهد به طرف تخت میرود. با همان لباسهای بیرون روی روتختی مینشیند. غر میزنم:
« صدبار بهت گفتم بدم میاد با لباس بیرون رو تخت بشینی» ولی بیشتر که دقت میکنم، میبینم کارش عصبانیام نکرده؛ فقط از روی عادت غر زدم. همانطور که از روی عادت پرسیدم چه شده؟!
جوری سبک و رها شدهام که توپ هم تکانم نمیدهد. عجب قرصی بهم داده این پریماه!
رضا از زیر بالش پارچهی گلداری بیرون میکشد. این که لباس من است. همان لباس عرقی که دیشب درآوردم را میچسباند به صورتش و عمیق بو میکشد!
روی تخت مینشینم. هقهق میکند!
معلوم نیست چه اتفاقی افتاده اینقدر به هم ریخته؟ شاید اخراجش کردهاند! دیگر سوالی نمیپرسم. اگر میخواست حرف بزند میزد. معمولاً همینطوری است. خلقش تنگ نمیشود ولی اگر بشود نباید زیاد دم پرش باشی! بعد خودش کم کم خوب میشود و تعریف میکند.
_آخه چرا اینقدر خودت رو درگیر ما کردی؟ کاش یکمی به فکر خودت بودی! دیگه شبا به امید نگاه کی بیام تو این خراب شده؟!
چرا پرت و پلا میگوید؟ چرا اصلا نگاهم نمیکند؟ انگار دور از جان مردهام!
_ چی میگی رضا؟
به سجده میرود و زار میزند.اثر قرص دارد میرود. نگران شدهام.. ترسیدهام. میخواهم تکانش بدهم ولی دستم قدرت ندارد. هر چه انگشتها را دور بازویش محکم میکنم باز گوشتش توی دست نمیآید. انگار که چنگ بزنی به باد. بیشتر میترسم!
_ رضا؟
جواب نمیدهد.
_ رضا
_ پروین پروین پروین
_ رضا چرا اینجور میکنی؟
مشت میکوبد به خوشخواب:
_ خدااااا من بدون پروین چه کنم؟
بدون من؟ من که اینجا هستم. نکند واقعاً مردهام؟ چشم میگردانم به اطراف. همه جا را میبینم. واضحتر از همیشه. حتی میتوانم پشت دیوارها هم ببینم. توی کوچه، خیابان. این اتفاق با عقل جور در نمیآید. یک چیزی تغییر کردهاست. هیچ چیز مثل سابق نیست. نه من، نه رضا. و نه حتی این خانه. نکند واقعاً من زنده نیستم؟!
داد میزنم:
_رضاااااا
و چون صدا بر میگردد به خودم وحشتزده به بالا نگاه میکنم.
ناگهان بین زمین و هوا معلق میشوم. نمیتوانم بدنم را به صورت عمودی نگه دارم. عین عروسک خیمه شب بازی هی به چپ و راست کشیده میشوم. نمیدانم نخهایم دست کیست. نمیدانم دارد چه اتفاقی میافتد. به سقف چسبیدهام ولی حسش نمیکنم. از این بالا همه چیز را میبینم. همه چیز! رضا.. درون رضا، درون چوب تخت، همسایههای طبقهی پایین را.
ادامه دارد...
⛔ ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده
و آدرس کانال حرام است. ⛔
https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw
https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0
🥀🌃
🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀🌃
🌃🥀🌃🥀🌃🥀🌃
مجله قلمــداران
🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 🥀 #من_زنده_نیستم #قسمت_دوم #ف_مقیمی یک نفر دارد توی اتاق گریه میکند. صدایش خیل
برای ارسال نظرات خود دربارهی این داستان به تالار ف. مقیمی مراجعه کنید👇👇
تذکر:
قبل از ارسال پیام در تالار پیام سنجاق شده را مطالعه کنید.
https://eitaa.com/joinchat/773914688Cebfbca7170
عزیزانی که در قنوت #نماز_شب امشب یاد خواهندشد
🌷شهید سید محمد باقر میرابوطالبی
🌷شهید سید محمدتقی میرطالبیان
💫خانم ها
✅🌹هاجر صادقی
✅🌹ندا دهقان
✅🌹زهرا علی دادی
✅🌹فاطمه عزیزی
✅🌹رقیه شعبانی
✅🌹پروین حسینوند
✅🌹مرحوم حاج اسماعیل اسماعیلی
✅🌹مرحوم امیرحسین حیدری
✅🌹مرحوم سعید سمیعی
✅🌹مرحوم اکبر مومنی
التماس دعای فرج
کاربرانی که تمایل دارند مجددا اسمشون در لیست نماز شب اعلام بشه از طریق لینک زیر وارد گروه بشن (افرادی که بیش از دو ماه است اسمشون اعلام نشده )
تا از بین شون اسامی انتخاب بشه
https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0
برای شادی ارواح مومنین به ویژه افرادی که به تازگی از دنیا رفتند فاتحه ای هدیه کنید
همچنین برای شفای بیماران به ویژه بیماران کرونایی حمدشفا قرائت بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅غافل نباشیم از حُجَّتِ بنِ الْحَسَن(ع)!
خدمتی که از همه بر میاد این هست که مردم رو به #یاد_امام_زمان(عج) بیاندازیم...
#کلیپ_مهدوی_امام_زمان(عج)
🖋📚🖋📚🖋📚🖋📚🖋📚🖋📚🖋📚
دهه شصتیها خوب میدانند چقدر ریاضی درس سرنوشتسازی برای محصلها بود. اگر ریاضیت خوب بود جایگاه ویژهای پیش معلم و بچهها داشتی. اگر نه همه به چشم خنگ نگاهت میکردند. حالا اگر مثل من مقنعه چانه دار هم به قیافهات نمیامد و شلخته بنظر میرسیدی اوضاع بی ریختتر هم میشد. 😅
نصف روزهای تحصیل من، توی دوران ابتدایی با اضطراب و بیانگیزگی گذشت. شاگرد خوبی نبودم. چون همه این را توی کلهام کرده بودند که تو درست ضعیفه! تو خوب نیستی. و همین برچسب تا دبیرستان رویم ماند. حالا نمیخواهم روضه بخوانم. اصلاً اصل حرفم چیز دیگری است.
ده سالم بود که سر جریانی _حالا اگر عمری باقی بود تعریف میکنم_فهمیدم قریحهی خوبی دارم. گوشهی دفترهایم بجای مشق, جملات ادبی مینوشتم. هیچ کس آن جملهها را نخواند. هیچ کس نفهمید من قلم خوبی دارم. مادرم وقتی دفترم را نگاه میکرد بخاطر شلختگی دعوام میکرد. معلمها روی صفحه یک ضربدر بزرگ میکشیدند که چرا جای مشق چرت و پرت نوشتی. من هم مینشستم گوشهای و گریه میکردم. دروغ چرا؟ پذیرفته بودم بی استعداد و شاگرد تنبلم. پذیرفته بودم همه از من در مدرسه بدشان میآید. زنگ انشا شد. معلم موضوع داد. گفت دربارهی پاییز بنویسیم. همه نوشتند پاییز فصل زیبایی است. در این فصل برگهای درختان میریزد..
من اما یک صفحه پر از آرایه و استعاره و تمثیل نوشتم._ آن وقتها نمیدانستم اسم این عناصر را_ دست بلند کردم تا انشا بخوانم. معلم با اکراه گفت بیا. معمولاً سر این زنگ صدایم نمیکرد. شاید چون تنها زنگی بود که خودم دواطلبانه پای تخته را میخواستم. اما در عوض سر ریاضی و علوم مدام اسم من را صدا میکرد و وقتی بلد نبودم با خطکش کتکم میزد و پای تخته نگهم میداشت. انشا را خواندم. وقتی تمام شد و سر بالا بردم دیدم سی و چند جفت چشم گشاد با دهانهای باز نگاهم میکنند. یک نفر از آن عقب گفت:«وای خانوم چقدر قشنگ بود» آن یکی گفت:«واقعا خودش نوشته؟» کلاس شلوغ شد. همه برای اولین بار داشتند از من تعریف میکردند و من برای اولین بار بجای اینکه از خجالت و تحقیر سرخ بشوم از غرور و لذت سرم شدم. اما من به چیزی بیشتر از توجه آنها نیاز داشتم. من تایید معلمم را میخواستم. با گونههای گلگون نگاهش کردم. سرش به دفتر بزرگ حضور و غیاب و نمرههای کلاسی بود. اخمهایش را هرگز از یاد نمیبرم. بدون اینکه نگاهم کند جلوی اسمم منفی گذاشت و پررنگش کرد. با تعجب زل زدم به خودکارش. سرش را بالا آورد.براق شد به صورتم:«از کجا کپی کرده بودی؟»
ادامه دارد....
#ف_مقیمی
https://www.instagram.com/p/CTiaSchKVO-jX5weVbAq_6dcIy2kf5c5ORs-jc0/?utm_medium=share_sheet
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
💥💥💥خب خب یه خبر💥💥💥
اینم پیج اینستاگرام ف_مقیمی که خیلیا منتظرش بودن
بالاخره دیشب پیجشون شروع به فعالیت کرد
اونایی که اینستا دارین با فالو کردنش حمایتشون کنید 👌