مجله قلمــداران
🔥🔱🔥🔱🔥🔱 🔱🔥🔱💀 🔥🔱💀 🔱💀﷽ 🔥🔱 🔱 #اعترافات_شیطان_به_یک_زن #قسمت_دوم #ف_مقیمی او که رفت، آمدم سراغ تو! باید
🔥🔱🔥🔱🔥🔱
🔱🔥🔱💀🔱
🔥🔱💀
🔱💀﷽
🔥🔱
🔱
#اعترافات_شیطان_به_یک_زن
#قسمت_سوم
#ف_مقیمی
زن، ایستادهبود و ماشینها یکی یکی برایش نگه میداشتند ولی او سوار نمیشد! تو با عصبانیت رو به ندا گفتی که:
« خدا لعنت کنه این هرزهها رو. میبینی چندتا مرد براش ترمز میکنند؟»
تا زمانی که زن آنجا بود هیچ کس محلتان نمیداد. خیلی عصبانی شدی. دیرت شده بود. سرو وضع زن هم حسابی کفرت را درآورد. رفتی سمتش گفتی:« پس چرا سوار نمیشی؟ واسه چی اینهمه مدت چهار راهو بند آوردی؟»
زن با تعجب نگاهت کرد و عینک دودیاش را درآورد. گفت:«جانم؟!»
گفتی: «زهرمار جانم! چهارراه که جای هرزگی نیست.» به زن برخورد. با عصبانیت گفت:«هرزه هفت جدوآبادته»
دعوای مفصلی راه انداختید! ملت هم مثل من میخندیدند. بعضیهاشان شاگردهای خودم هستند. مثل من از دیدن این صحنهها خوششان میآید. خب این هم برای خودش تفریحی است! تو با کیفت افتادی به جان آن زن و او چادر و روسریات را درآورد؛ موهای پریشانت را کشید. امان از این دوستت ندا که همیشه کاسهی داغتر از آش میشود. از او خوشم نمیآید. با اینکه خیلی جاها رامم شده ولی نمکنشناس است و ترسو! زود به دست و پای خدا میافتد و عز و جز میکند! بعد هم پای جد و آباد مرا وسط میکشد و دودمانم را به لعنت میبندد! خلاصه از میان معرکه کشیدت کنار و چادر و روسری را روی سرت انداخت. زن موشرابی به مردهایی که میخواستند شما را سوا کنند حرف استخوانسوزی گفت. نه که فکر کنی من یادش دادم نه. شما انسانها، از یک جایی به بعد دیگر برای خرده کاریهایتان احتیاجی به من ندارید. خودتان استاد میشوید.
گفت: «زنیکه دهاتی امل، فضول مردمه. فکر کردن مملکت رو خریدن. نکبتها بوی گند عرقشون همه رو عاصی کرده، میترسن ما دل شوهراشونو ببریم!»
میدانم میدانم! حرفهای خوبی نزد. ولی چیزی که عوض دارد گله ندارد. از گوشهای تو آتش زبانه میکشید. ببین! میخواهم بدانی من اصلاً بدجنس نیستم. واقعاً در آن لحظه حق دادم عصبانی بشوی همانطور که به او حق میدادم! من به حقوق بشر احترام میگذارم. طرف تو فقط ندا بود و طرف او یک عالم مرد آب دهان راه افتاده که به خواست من کنارش بودند و دلداریاش میدادند! تو سمتش خیز برداشتی:«امثال توی هرزه نمیتونند زندگی منو خراب کنند. شوهر من به صورت کثیف تو تف هم نمیندازه. لیاقت تو یکی عین خودته. لیاقت تو مرداییاند که وجودشون مثل خودت بوی گند میده و هزارو یک درد بیدرمون دارند.»
خوشحالم که اینها را گفتی. هیچ وقت اجازه نده چیزی توی دلت بماند. این توصیه ای است که همیشه به شما آدمها میکنم. خشمتان را بیرون بریزید. له کنید کسی را که لهتان میکند. بکشید آن کس را که عذابتان میدهد. مراعات هیچ کس هم نکنید.
ندا دستت را کشید و از میان جمعیت بیرونت برد. هی سقلمه میزد:«زشته. نمایش نده! ما با اون فرق داریم. حیا کن دختر.»
او برعکس من از دستت عصبانی بود. میگفت تو با رفتار نسنجیدهات آبروی مسلمانها را بردی! اما من که اینطور فکر نمیکنم. تو فقط وظیفهی شرعیات را انجام دادی و نهی از منکر کردی. همینها را به ندا گفتی. آفرین! باید میفهمید اگر ادعای دینداریاش میشود باید در این موقعیتها چطوری تا کند! به پیشنهاد من از او با قهر و اخم و تخم جدا شدی و با هم به خانه برگشتیم. نیازی به تشکر نیست! در مرام من نیست که توی بحران دوستانم را تنها بگذارم. از آن روز به بعد مسئولیتم نسبت به تو سنگینتر شد. باید بیشتر از قبل مراقب تو و شوهرت میبودم...
ادامه دارد...
ارسال این داستان بدون ذکر نام نویسنده و کپی بدون لینک کانال اشکال شرعی و قانونی دارد.
💥@ghalamdaaran💥
🔱
🔥
🔱💀
🔥🔱💀
🔱🔥🔱💀
🔥🔱🔥🔱🔥🔱
مجله قلمــداران
🥀🌃🥀🌃🥀 🌃🥀🌃🥀 🥀🌃🥀 🌃🥀 🥀 #من_زنده_نیستم #قسمت_دوم #ف_مقیمی یک نفر دارد توی اتاق گریه میکند. صدایش خیل
🌃🥀🥀🌃🥀🌃
🥀🌃🥀🌃🥀
🌃🥀🌃🥀
🥀🌃🥀
🌃🥀
🥀
#من_زنده_نیستم
#قسمت_سوم
#ف_مقیمی
دوست نداشتم به این زودی بمیرم! آخر من جوان بودم! فقط سی و هفت سال داشتم. سی و هفت سال که سِنی نیست! من فکر میکردم شاید دست کم تا هفتادسالگی بتوانم نفس بکشم. اصلاً هفتادسالگی هم سنی نیست! وقتی هنوز زندگی نکرده باشی هفتاد سال که هیچ هفتاد هزار سال هم کم است!
میخواهم صدایش بزنم. اما لبهایم تکان نمیخورد. وقتی من را نمیشنود چه فایده دارد؟
اما در عوض من چقدر او را خوب میشنوم و میفهمم. دارد با من حرف میزند. کاری که قبلاً به ندرت انجام میداد. مثل جنین دراز میکشد روی بالش من و لباسم را روی صورتش میاندازد.
_ پروین بغلم کن. پروین نگو که دیگه برنمیگردی. قربون اون نفسات برم. دعا کن منم بیام پیشت.
او دارد همهی اینها را به من میگوید. یادم نمیآید هیچ وقت از من خواسته باشد بغلش کنم! معمولاً هر وقت نیاز داشت خودش بغلم میکرد. حتی توی مناسبتها هم من بغلش میکردم و او خودش را از زیر بازوهایم بیرون میکشید. میگفت جلوی بقیه خوبیت ندارد.
همچین هم سرخ و سفید میشد انگار بهش تجاوز کردم!
تلفن همراهش زنگ میخورد. میدانم مادرش است. بندهی خدا از راه دور هم میفهمد پسرش دارد به من توجه میکند. آخر الان وقت زنگ زدن است؟ دست بردار هم نیست. گوشی را از جیبش درمیآورد و به صفحهاش نگاه میکند. برندار رضا! با من حرف بزن. باز قربانصدقهام برو.
صدایم را نمیشنود. اگر هم میشنید باز همین بساط بود. او بین من و مادرش، همیشه او را انتخاب میکند.
اب دماغش را با دست میگیرد و به شلوار میمالد. بعد به پشت میخوابد و خیره به من، گوشی را کنار گوش میگذارد:
_ سلام
تا این را گفت زد زیر گریه. مادرش هم آن ور خط گریه میکرد.
_آآآخ پسر دلم خونه. از دیدن حال و روز تو و اون طفل معصوما دلم خونه. چیکارتون کنم؟ چطوری آرومتون کنم که هم خدا رو خوش بیاد هم زنت ازم راضی باشه؟
_ نمیتونی.. نمیتونی مامان.. دیگه رضا و بچهها نابود شدن
الهی من پیشمرگتون بشم. اون شما رو تو پر قو نگه میداشت کی میتونه عین اون تر و خشکتون کنه؟
دلم میخواهد جیغ بکشم. زن حسابی! تو حتی یکبار هم توی روی خودم نگفتی زندگیداریت خوبه حالا داری میگویی؟
_ حسابی تنها شدم مامان! مامان، من مرد خوبی براش نبودم. من هیچوقت جواب خوبیاشو ندادم. بخدا اون خسته شد ازمون که رفت.. پروینو هیچکی نشناخت.. هیشکی
از این بالا پایین میآیم و کنارش مینشینم:
_ نه! نه! من ازت راضیام! همیشه عاشقت بودم. الانم هستم.
آره دیگه ازش دلگیر نیستم. چقدر همین جملاتش حالم را خوب کرد! مادرش گوشی را قطع میکند و او بالشم را بغل میگیرد. کنارش دراز میکشم. سعی میکنم بغلش کنم. دستهام از دورش رد میشود. ولی همین هم دوست دارم. میان گریه خوابش میبرد. به حرفهای مادرشوهرم فکر میکنم. ناگهان خودم را در خانهی آنها میبینم. کنار مادرش!
ادامه دارد...
⛔ ارسال این داستان بدون ذکر نویسنده ⛔
⛔ و آدرس کانال حرام است. ⛔
https://t.me/joinchat/AAAAAEY6QIKH1VXSx4DEyw
https://eitaa.com/joinchat/103874687C45db8c17f0
🥀
🌃🥀
🥀🌃🥀
🌃🥀🌃🥀
🥀🌃🥀🌃🥀
🌃🥀🌃🥀🌃🥀